جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_139 اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه ن
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_140
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت.
شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت
و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر مشتاق بودم برای یک بارِ دیگر
دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد..
واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟
که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند.
غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..
با خودم میگفتم و میگفتم..
و میدانستم فایده ای ندارد این خودخوری های احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته..
و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش.
بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت
چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم.
بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال
به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم
و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
ادامه دارد...
@jqkhhamedan