جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_143 این سوال چه معنی داشت؟؟؟ دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خُرد
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_144
این اولین دیدارِ چشمانش بود..
رنگِ نگاهش درست مثل فاطمه خانم قهوه ای تیره بود.
باید اعتراف میکردم
(یه نگاه حلاله..
پس خوب تماشا کن..
میبینی، ابروهام تازه دراومده..
ولی خب با مداد پر رنگشون کردم)
شالم را کمی عقب دادم
(بببین ..
موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته..
البته بگمااا
اگربا دقت به سرم دست بکشی
تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی..
ولی خب، سرطانه دیگه..
یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی
و هیچی از این یه سانت مو هم نموند..
صورتمو ببین..
عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده
و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..
پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن..
مدام یا درد داره یا تهوع..
همش هم یه گوشه افتاده
و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره..
حالا شما لطف کردی..
منت به سرم گذاشتی اومدی خواستگاری..
من از شما تشکر میکنم..
و واسه غرورِ خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی..
میخواستی همینا رو بشنوی؟؟
اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم
و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه..
آقا من پام لبِ گورِ..
راحت شدی؟؟)
دستانش مشت شد
آنقدر سفت و سخت که سفید شدنشان را میدیدم..
و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت..
منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم
و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم..
ادامه دارد..
@jqkhhamedan