جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_157 اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_158
بنده در اسرع وقت کروکی رو
با مشخصات دقیق تحویلتون میدم..
حله؟؟)
شک داشتم..
به انتخابش شک داشتم..
(فکرِ همه چیزو کردین؟؟
من..
بیماریم..
حالِ بدم..)
نگذاشت حرفم تموم شود
(وجب به وجب..
حالا دیگه، یا علی؟؟؟؟)
خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم .
خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد
سر تکان دادم:
( یا علی..)
"یاعلی" را که از دهانم شنید
لبهایش متبسم شد..
چشمانش خندید..
و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد
(کشتین ما رو خدایی..
از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..)
سر بلند کرد.
چشمانش را دیدم..
اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت..
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت
(واجب شد دهنمونو شیرین کنیم..
بفرمایید.
با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..)
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد
و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که
شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق
برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم
و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که
زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم
(این روسری خیلی بهتون میاد..
دستِ کسی که خریده درد نکنه..)
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم.
اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد.
با سینه ای جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
ادامه دارد..
@jqkhhamedan