جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_176 در هجومِ منفی بافی هایم دست و پا میزدم که تقه ای به در اتاقم خورد
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_177
عصبانی شد؟؟
مگر رسمِ پرخاشگری را هم میدانست؟؟
چرا نمیفهمید؟؟
چرا باور نداشت که روزهایِ عمرم شاید به تعدادِ انگشتان یک دست هم نباشد.
چشمانم از فرط اشک،شیشه شد
و از تیررس نگاهش دور نماند.
کاش نمیرفت..
کاش..
در خود پیچیدم و روی تخت جنین وار دراز کشیدم..
صدای نفسهایِ کلافه و عمیقش گوشم را مورد هدف قرار میداد.
لحنش آرام و پشیمان بود
(ببخشید..
معذرت میخوام..
نباید اونجوری حرف میزدم..
اما به خدا دیوونه میشم وقتی از مردن میگی..)
دستم را بلند کرد و بوسید
( مرگ و زندگی دست خداست..
من میرم
شما هم منتظر میمونی تا برگردم..
به خدا دلم داره واسه رفتن پر میکشه..
اما اگه شما راضی نباشی...)
سرش را روی دستم گذاشت و سکوت کرد..
دلش کربلا بود و تشخیص این عشق
نیاز به دانستنِ عرفان و علوم غیب نداشت..
باید با دلش راه میآمدم..
بغضم را قورت دادم و با انگشتان دستم
شوخی وار موهایش را کشیدم
خ ( نون و چاییمو بده بخورم که دارم از گرسنگی هلاک میشم.. )
سرش را به ضرب بلند کرد
با خوشحالی (چشم) کشداری گفت
و شکر را به چای اضافه کرد
(یه چایی شیرینِ همسر پسند بهت بدم
که هیچ جا نظیرشو نخورده باشی..)
کنارش نشستم و تکه ای نان به دهانم حواله کردم
( با همین چاییات، قاپمونو دزدی دیگه..)
استکان را به دستم داد و مشغولِ لقمه گرفتن شد.
(ما رو دستم کم گرفتیاا خانوم..
نصفِ عمرمو تو هیئت امام حسین چایی دم کردمااا..
چایی هایِ ما مدل بچه هیئتیِ..
س ما چیز بد به مشتریامون نمیدیم.. )
لحنش جدی شد وهاله ای از احساس به خود گرفت
(سارا نمیدونی ..
اونجایی که من دارم میرم، تو این ایام، چایی هاش طعم خدا میده.. )
مگر چایی شیرینتر از این استکانی که به دست داشتم، هم بود..؟؟
ادامه دارد...
@jqkhhamedan