جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮 #قسمت_185 گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت رو به رویش
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_186
دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا،
یعنی نهایت عاشقانه ها..
دستم را گرفت و به گوشه ای از خیابان برد.
و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی
مَردم را پر جذبه تر میکرد..
دوستش داشتم
دیوانه وار..
ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد
(خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم..
اما با شما کار دارم.. )
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش
سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود
پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
چادر بود
آن هم به سبک زنان عرب...
لبخند زد
(اجازه هست؟؟)
باز هم مثل آن ساق دست.
اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟؟
نماد تحجر و عقب ماندگی برایِ سارایِ آلمان نشین ...؟؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت
و آستین هایش را دستم کرد.
یک قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد.
سری تکان داد
(خانوم بودی..
ماه بانو شدی..
خیلی مخلصیم
تاج سر.. )
خوب بلد بود به مسیری که دوست داشت
هدایتم کند.
بدون دعوا..
بدون اجبار..
بدون تحکم..
رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم..
و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..
و در دل نجوا کردم که
" پسندم هر چه را جانان پسندد"
این که دیگر تاج بندگی بود..
روبه رویم ایستاد.
شال را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد
( شما عزیز دلِ حسامیااا..
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟)
خندیدم
( نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدنتو میکنم..)
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود
( خب خدا رو شکر..
ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه..
که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه..)
ادامه دارد...
@jqkhhamedan