#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_94
با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بد طعم دوباره در دهانِ حافظه ام مزه مزه میشد.
خاطراتی که هر چند، گره از معماهایِ ریزو درشتِ زندگیم باز میکردند
اما کمکی به بیشتر شدنِ تعداد نفسهایِ محدودم نمیکردند.
نفسهایی که به لطفِ این بیماری تک تک شان را از سر غنیمت بودن میشمردم
بی خبر از اینکه فرصت دیدنِ دوباره یِ دانیال را نصیبم میکنند یا نه؟؟
مرگی که روزی آرزویم بود و حالا کابوسِ بزرگ زندگیم..
و رویایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب، که طعمِ زبانم را شیرین میکرد
و افسوسم را فراوان
که کاش بیشتر بودمو بیشتر سهمم میشد از بندگی و بندگانش..
خدایی که ندیدمش در عین بودن..
این جوان زیادی خوب بود..
آنقدر که خجالت میکشیدم به جای دست پختم رویِ صورتش نگاه کنم.
ناگهان صدایی مرا به خود آورد.
همان پرستار چاق و بامزه
(بچه سید.. آخه من از دست تو چیکار کنم؟؟ هان؟؟
استعفا بدم خلاص میشی؟؟
دست از سر کچلم برمیداری؟؟؟ )
حسام با صورتی جمع شده که نشان از درد بود به سمتش چرخید
(هیچی والا.. من جات بودم روزی دو رکعت نماز شکر میخووندم
که همچین مریض باحالی گیر اومده.. مریض که نیستم، گل پسرم..)
مرد پرستار با آن شکم بزرگش، دست به جیب روبه رویِ حسام ایستاد
(من میخوام بدوونم کی گفته که تو اجازه داری
بدون ویلچر اینور اونور بری؟؟
تو دکتری؟؟
تخصص داری؟؟
جراحی؟؟
بابا تو اجداد منو آوردی جلو چشمم..
از بس دنبالت، اتاقِ اینو اونو گشتم..)
حسام با خنده انگشت اشاره اش را به شکم پرستار زد
(خدا پدرمو بیامرزه پس.. داری لاغر میشیااا..
یعنی دعایِ یه خوونواده پشت و پناهمه.. برو بابت زحماتم شکرگذار باش..)
پرستار برای پاسخ آماده شد که صدایِ مسنِ زنی متوقفش کرد
(امیرمهدی.. اینجایی؟؟
کشتی منو تو آخه مادر..
همیشه باید دنبالت بدوئم..
چه موقعی که بچه بودی.. چه حالا..)
امیر مهدی؟؟
منظورش چه کسی بود؟؟
پرستار؟
ادامه دارد...
@jqkhhamedan