#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_95
حسام با لبخند به نشانه ی احترام خواست تا از جایش بلند شود که
زن به سرعت و با لحنی عصبی او را از ایستادن نهی کرد
(بشین سرجات بچه..
فقط خم و راست شدنو بلده..!!
تو تا منو دق ندی که ول کن نیستی..)
حسام زیر لبی چیزی به پرستار گفت
(خیلی نامردی..
حالا دیگه میری مامانمو میاری..
این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم بچه ها بازیت ندندا
بازم میای سراغم دیگه..)
پرستار با صدایی ضعیف پاسخش را داد
(برو بابا..
تو فعلا تاتی تاتیو یاد بگیر..
گل کوچیک پیشکش..
در ضمن فعلا مهمون منی.. )
حسام (آدم فروش) ی حواله اش کرد
و با لبخندی ترسیده به زن خیره شد.
امیر مهدی نامِ حسام بود؟
و آن زن با آن چهره ی شکشکس
هیبتی تپل و کشیده و چادری مشکی رنگ که
روسریِ تیره و گلدارِ زیرش را پوشانده بود
مادرش؟؟
زن ویلچر به دست وارد اتاق شد
(بیخود واسه این بچه خط و نشون نکشاا..
با من طرفی..)
و حسام مانند پسر بچه ای مطیع با گردنی کج، تند و تند سرش را تکان داد..
زن به سمتم آمد و دستم را فشار داد
گرم و مادرانه
(سلام عزیزم..
خدا ان شالله بهت سلامتی بده..
قربون اون چشمایِ قشنگت برم..)
با چشمانی متعجب، جواب سلامش را با کلمه ای دست و پا شکسته دادم.
سلامی که مطمئن نبودم درست ادا کرده باشم.
حسام کمی سرش را خاراند
(مامان جان..
گفته بودم که سارا خانووم بلد نیست فارسی صحبت کنه..)
زن بدون درنگ به حسام تشر زد
(تو حرف نزن که یه گوشمالی حسابی ازم طلب داری..
از وقتی بهوش اومدی من مثه مادر یه بچه ی دوسال دارم دنبالت میگردم..)
مادرش بود..
آن چشمها و هاله ای از شباهتِ غیر قابل انکار، این نسبت را شهادت میداد..
حسام با لبخند دست مادرش را بوسید
(الهی قربونت برم..
ببخشید..
خب بابا من چیکار کنم.
این اکبر، عین زندانبانا وایستاده بالای سرم
نمیذاره از اتاقم جم بخورم...
ادامه دارد...
@jqkhhamedan