eitaa logo
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
1.4هزار دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
10.3هزار ویدیو
263 فایل
📣پُل های ارتباطی شما با جامعه القرآن خواهران در پیام رسان ایتا مسئول آموزش👇 @vahede_khaharan110 جهت ارتباط با ادمین👇 @sadatemami110 فروشگاه محصولات سنتی جامعة القرآن👇👇 @tebesonati111 فروشگاه محصولات فرهنگی و پوشاک👇 @gooolarzani
مشاهده در ایتا
دانلود
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_بیـسـتـم ✍نفس و زبانش بند آمده بود یا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟ به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ @jqkhhamedan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
جامعة القرآن خواهران همدان ۳۲۵۲۶۳۰۱ -
..|🍃 #طلبگی |👤روز هايم عوض شد. ساکت تر شده بودم. انگار پشت دخل مغازه که مي ايستادم از جايي که من ن
..|🍃 |👤بعد از آن از هر فرصتي از مغازه ام جيم مي زدم و مي رفتم پيش هادي آقا. آقا رضا ديگر از دستم کلافه شده بود. بس که مي آمد پيش هادي آقا دنبالم. گاهي به کنايه مي گفت حقوق اين ماهت را برو از هادي آقا بگير.✨ مثل مجنوني که هيچ چيز غير از معشوقش نمي بيند دنيا برايم قفس شد. از کارم زدم بيرون و شدم شاگرد مغازه کوچک هادي اقا. ماهي صد هزار تومان لباس فروشي آقا رضا را دادم به پانزده هزار تومان پارچه فروشي هادي آقا!✨ روزهاي گرم و بلند تابستان بود و ماه رجب. بلندترين قدم هاي خودسازي  ام را با روزه برداشتم. نفس سرکشم را مثل موش آبکشيده کنار انداخته بودم. ديگر نگاهم دست خودم بود. کلامم. هوسم و همه چيزم. - البته بگويم الان زمين خورده نفسمم ولي آن روزها نفس برايم جلوه اي نداشت-✨ صبح تا شب کارم شده بود پرسيدن از هادي آقا و شنيدن حرف هايش. انگار نه او خستگي داشت و نه من سيري! يادم است که مادرم مي گفت از دفعاتي که حرم مشرف شده بود دوبارش را داخل مغازه کوچک ما شده بود و چند دقيقه اي نگاهم کرده بود. مي گفت انقدر محو هادي آقا بودي که مرا نديدي!✨ هنوز هم که هنوز است مادرم هادي آقا را دعا مي کند. چند ماهي گذشت. هادي آقا همه چيزي که داشت را مخلصانه سرازير وجود من کرد. مثل جوجه اي که آنقدر آب و دانه داده شد که پر درآورد و وقت پريدنش رسيد.✨ چند وقت بعد اتفاقاتي افتاد که دايي کوچکم که طلبه بود مجبور شد با پيکان قديمي اي که داشت مسافرتي کند به قم. همه تا حدودي در جريان تحول من قرار گرفته بودند. حداقلش اينکه ظاهرم عوض شده بود. دايي به من پيشنهاد داد که همراهش بروم. من و او و يکي ديگر از دوستانش که هندي بود رفتيم قم.✨ دوست هندي دايي ام ارتباطاتي داشت با مرحوم آيت الله مشکيني رحمت الله عليه که همين سبب شد ديدار خصوصي اي با ايشان داشته باشيم.✨ وقت نماز ظهر ديدارهاي عمومي را تعطيل کردند و مانديم شش نفر. من و دايي و دوست هندي و دو محافظ و خود آيت الله مشکيني. نماز را پشت سرشان خوانديم و بعد رفتيم براي ديده بوسي. به من که رسيدند گفتند: ماشاالله طلبه اي؟ سرم را پايين انداختم. دايي گفت: هنوز نه دعا بفرماييد! آيت الله مشکيني گفتند: چرا طلبه نمي شوي؟ .... خدا مي داند که تا آن موقع نه اين سوال برايم مطرح شده بود و نه کسي از من پرسيده بود. جالب بود همين جمله ي ساده " چرا طلبه نمي شوي؟" از درون من تکرار مي شد. مثل خوره افتاده بود به جانم. مدتي گذشت و اين سوال شکلش عوض شد.✨ " براي چه طلبه نشوم؟" مردم چه مي گويند؟ خب بگويند! دوستان مسخره ات مي کنند؟ خب بکنند! راهي که جلوي روي من باز شده را هيچ جايي جز حوزه نميشد طي کنم. آنقدر وسعت ديدم زياد شده بود که دنيا خفه ام مي کرد.✨ بايد کارم ارتباط مستقيم با خدا مي داشت تا آرامم کند. با پزشکي و مهندسي و شغل بازار هم مي شود خدايي بود و براي او، اما اينها واسطه داشتند و من واسطه ها را نمي خواستم. من به چيزي فراتر از خودم فکر مي کردم.✨ دوست داشتم همه را از چيزي که به آن رسيده ام با خبر کنم. دوست داشتم به خواب افتاده هايي مثل خودم نشان دهم وسعت هستي. دوست داشتم "هادي آقا" باشم براي محمد فلاح ها!✨ از ثبت نام و آزمونم چيزي يادم نيست. اصلا نمي دانم ثبت نام کردم يا نه. لابد کرده بودم که آزمون دادم! آزمون دادم و صبح روز اعلام نتايج اسمم را خواندم که در ذخيره ها قبول شده بودم. نوشته شده بود اولويت قبول شده: مدرسه علميه صاحب الزمان - خيابان شهيد مفتح ۴ - طبقه فوقاني مسجد فقيه سبزوارے✨ 💛 •• @jqkhhamedan •• ..|🍃