جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_سی_وسه -که چی؟ مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا ب
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_سی_وچهار
-سلام. کجا بودی؟
نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت.
- قدم می زدم
هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت.
-اِ آقا؟ چرا لباستون خیسه؟
پدر نگاهی به شروین کرد.
-مگه بارون میاد؟
- می اومد
پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت:
-می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید
و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود.
-بقیه خوابن؟
-رفتن جشن تولد
لیوان چایی را از هانیه گرفت.
-با من کاری ندارید آقا؟
- نه برو
- شب بخیر
پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید:
- خب، چه خبر؟
شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت:
- هیچی، خبر خاصی نیست
-همه چیز رو به راهه؟
- تقریباً
-درس ها چطور، می خونی؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_سی_وچهار -سلام. کجا بودی؟ نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت. - قدم می زدم هان
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_سی_وپنج
شروین که از این توجه بی سابقه خوشحال شده بود گفت:
- ای، میگذره
پدرش دوباره خمیازه کشید و گفت:
-مشکلت که اون شب گفتی حل شد؟
-نه. می خوای بخوابی؟
-نه، یه کم کار دارم. تو نمی خوای لباست رو عوض کنی؟
-چرا، الان عوض می کنم میام. فکر کنم امشب بتونیم یه کم حرف بزنیم
پدرش درحالی که خمیازه سوم را می کشید سر تکان داد. شروین چایی را روی میز گذاشت، پله ها را دوتا یکی بالا رفت. وقتی برگشت پدرش نبود.
-حتماً تو اتاقشه...
در زد
- بیا تو
پشت میز بود.
- فکر کردم خوابیدی
- گفتم که یه کم کار دارم
شروین که خوشحال به نظر می رسید گفت:
-فکر کنم تا کسی نیست بتونیم یه کم حرف بزنیم
-چه حرفی؟
-راجع به خودمون
-باشه، ولی الان نه
لبخند از روی لبان شروین محو شد.
-ولی الان وقت خوبیه
-من فعلاً کار دارم. باشه برای فردا شب
شروین آهی کشید و گفت:
- می دونستم بی فایده است
پدرش همانطور که مشغول بود گفت:
-چی بی فایده است؟
- هیچی، مهم نیست
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🍃🍒 #هــاد💚 #قسمت_سی_وپنج شروین که از این توجه بی سابقه خوشحال شده بود گفت: - ای، میگذره پدرش دوب
🍃🍒
#هــاد💚
#قسمت_سی_وشش
وقتی در را باز کرد. پدرش گفت:
-من یه کم کار دارم. بعدش با هم حرف می زنیم
شروین زیر لب گفت:
-همیشه کار داری
و رفت...
چراغ اتاق را خاموش کرد و دراز کشید. اشک در چشم هایش حلقه زد. یکدفعه چشم هایش را پاک کرد و گفت:
-چته؟ تو که عادت داری، تو که از اولش تنها بودی، دیگه چه مرگته؟
نفهمید کی خوابش برد...
.
.
•فصل چهارم•
زنگ موبایل بیدارش کرد. همان طور که چشمانش بسته بود دست کرد گوشی را برداشت.
-بله؟
- طبق معمول رختخواب
- تویی سعید
- زود باش، الان می رسم
به زور خودش را از رختخواب بیرون کشید. یقه اش را صاف کرد. نگاهی به کیف پولش انداخت و از اتاق بیرون رفت. از در حیاط که بیرون رفت سعید جلوی پایش ترمز زد.
-سلام بر امپراطور رختخوابها. تو دنیا به جز رختخواب جاهای زیادی هست ها!
سوار شد.
-کجایی بابا، دیروز تا حالا هرچی زنگ می زنم خاموشی
- مونده بود خونه
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
@jqkhhamedan
🍃🍒