🌻#قصه_های_خواندنی
🌻بوی بهار
🌻به یاد شهدای دانش آموز ۱۳آبان
🦋#نوجوان #همکاران
از خواب بیدار شدم بوی خوبی میومد انگار بوی حلواست.
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم مامان داشت حلوا میپخت.
یادم میاد امروز روز سیزدهم آبانه
و مامان هرسال، سیزدهم آبان به یاد «خاله بهار» حلوا میپزه و به همسایهها میده
من هیچوقت خاله بهارمو ندیدم مامان، عکسشو بهم نشون داده توی عکس، خاله بهار روپوش مدرسه پوشیده بود و روسری سرش کرده بود توی دستش هم عکس امام خمینی (ره) بود
مامان بهم گفته بود که او شهید شده
مامان از روز سیزدهم آبان سال ۱۳۵۷ تعریف کرد. که در اون روز، خاله بهار و دوستاش مدرسه را تعطیل کردن و به دانشگاه رفتند تا با علیه رژیم شاه اعتراض کنند.
اونا همراه دانشجوها اللهاکبر میگفتن. سربازان شاه به اونها تیراندازی کردن. خاله بهار و چند نفر از دوستاش شهید شدند.
هر وقت مامان از خاله برام حرف میزنه، چشماش پر از اشک میشه
روز بعد من عکس خاله را به مدرسه بردم و به خانم معلم نشون دادم. خانم معلم گفت: «تو باید به خالهات افتخار کنی. اگر ما امروز راحت و آزادیم، به خاطر کار بزرگ خالهی تو و بقیهی شهیدان اون روزهاست .»
بچهها دور من جمع شدند. عکس را تماشا میکردند و میگفتند «خوش به حالت!»
میخواستم از خوشحالی بال دربیارم و پرواز کنم. زنگ تفریح خورد. همه توی حیاط مدرسه جمع شدیم. مشتهایمان را بالا بردیم و شعار اللهاکبر را فریاد زدیم . چند نفر از بچهها سرود خواندند چند نفر دیگه هم برای ما نمایش اجرا کردند.
خانم مدیر به هر نفر از بچه ها یک شاخه گل هدیه داد. بعد هم روز دانشآموز را ب ما تبریک گفت
من اونروز گل را به خانه بردم و به مامان هدیه دادم.
چشمهای مامان، قرمز و پفکرده بود. حتماً بازم به یاد خاله بهار افتاده و گریه کرده. مامان گل رو گرفت و منو بغل کرد وگفت: «تو بوی خاله بهار را میدهی. او هم مثل تو مهربون بود.»
دل من پر از شادی شد. دستهای مامان رو بوسیدم و قول دادم که بهار او باشم
🌿@Jshmk33
🌈#قصه_های_خواندنی
🔹قصه کوچ پرستو ها
صبح زود بود خانم پرستو بال بالی را از خواب بیدارکرد و به او گفت:بلند شو پسرم باید برای سفر آماده بشویم.بال بالی با خوشحالی از جا پرید و گفت:من آماده ام بعد یادش افتاد که از دوستانش خداحافظی نکرده به سرعت از لانه بیرون پرید و گفت:الان بر می گردم بال بالی پرید و پرید تا به لانه ی چیک چیکی رسید بعد دوتایی پیش قارقاری رفتند.
بال بالی به دوستانش گفت:ما داریم از اینجا کوچ می کنیم چیک چیکی و قارقاری از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدند.چیک چیکی گفت:حالا نمیشه کوچ نکنید؟قارقاری گفت:نمی شه همین جا بمونید؟بال بالی گفت:نه اگر اینجا بمونیم از سرما یخ می زنیم باید به جاهای گرم برویم.چیک چیکی و قارقاری غصه خوردند.
بال بالی گفت:ناراحت نباشید وقتی هوا گرم شد دوباره بر میگردیم و گریه اش گرفت.قارقاری و چیک چیکی هم گریه کردند.چیک چیکی گفت:دلمان برایت تنگ می شود.بال بالی گفت:دل من هم برای شما تنگ می شود.بعد از آن ها خداحافظی کرد و تندی به لانه برگشت.آسمان پر از پرستو شده بود.
بال بالی هم در میان پرستو ها بود همه داشتند به جاهای گرم کوچ می کردند.پرستوها روزها و هفته ها پرواز کردند.بال بالی هم در کنار مادرش پرواز کرد.
بال بالی روزهای اول خیلی زود خسته می شد.حتی یک روز از خستگی مریض شد پرستوهای دیگر آن قدر صبرکردند تا حال او دوباره خوب شد اما بعد کم کم عادت کرد.بال بالی توانست پا به پای پرستوهای دیگر پرواز کنداصلا هم خسته نمی شد.
یک روز عقاب بزرگی به آن ها حمله کردپرستوها همگی باهم روی سرعقاب ریختند.بال بالی هم کمکشان کرد.
عقاب از ترس فرار کرد رفت و دیگر برنگشت پرستو ها دوباره پرواز کردند.از روی دشت ها و جنگل های زیادی گذشتند. آن قدر رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که گرم بود.
به جایی که پر از سبزه و گل بود پر از غذا بود پرستوها همه خوشحال بودند از همه بیشتر بال بالی خوشحال بود.وقتی هوا سرد می شود پرستوها سفر خود را شروع می کنند آن ها به جاهای گرم کوچ می کنند.
پرستوها خیلی قوی هستند.آن ها می توانند روزها و هفته ها پرواز کنند پرستو ها خیلی باهوش هستند اگر هوا بارانی شود آن ها فورا می فهمند و راهشان را عوض می کنند.
اگر دربین راه پرستویی مریض بشود پرستوهای دیگر او را تنها نمی گذارند.آن قدر صبر میکنند تا حال او خوب شود بعد دوباره همگی باهم پرواز می کنند.
🌿@Jshmk33