eitaa logo
فرهنگی قرآنی غیرحضوری و مجازی
4.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
890 ویدیو
120 فایل
ارتباط با اداره فرهنگی قرآنی و حدیثی مرکز آموزش غیر حضوری و مجازی 02532112309 02532112318
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆🔆🔆🔆🔆 💢ارسالی از طرف طلبه عزیز غیر حضوری و مجازی ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
12.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆🔆🔆🔆🔆 💢چرا ادعا میکنید مردم فلسطین پیروز واقعی مبارزه با صهیونیست ها هستند؟ پاسخ به شبهه (از منظر قرآن): می‌توان پاسخ این شبهه را در قرآن کریم، آیات 39 و 40 سوره مبارکه حج یافت. 🍃ارسالی از طرف طلبه عزیز غیر حضوری و مجازی خانم زهرا همزه. ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
ارسالی از طرف طلبه عزیز غیر حضوری و مجازی خانم فاطمه حیدری ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
🔆🔆🔆🔆🔆 ارسالی از طرف طلبه عزیز خانم سوگند صفری. ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
ارسالی از طرف طلبه عزیز غیر حضوری و مجازی خانم مینا راجی ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
ارسالی از طرف طلبه عزیز غیر حضوری و مجازی خانم مریم نعمتی ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
🔆🔆🔆🔆🔆 ارسالی از طرف طلبه عزیز غیر حضوری و مجازی خانم نرگس فخرزاده ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
24.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆🔆🔆🔆🔆 ارسالی از طرف مخاطب کانال ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
بسم الله الرحمن الرحیم اهدی هذی الشعار الحزینه الی دوله المظلومه عزه .......بای ذنب قتلت فلسطین امل فی الدمع ترجو ان یعود الفجر وتعود الروح فلسطین شمس تحت الرمضا تراقب ورد السما وتطلب النور فلسطین جرح فی القلب ینزف تذکر الاحلام والامانی القدور فلسطین صوت فی السما یرتجف تنشد الحریه وتطلق الندی فلسطین زهره فی الصحرا تکشف عن وجهها الندی وتبدی الورد فلسطین قدس فی الارض تتوجب با لامانی السامیه والالف خرد فلسطین وطن للفن ینمو ویتولد فی جنه الامل وفی بستان الارضی 🏴🏴🏴🏴 الخادمه غریبه مغیفی پور من الحوزه المدرسه العلمیه الجامعه الزهرا علیها السلام فی سطح الثالث 🔆🔆🔆🔆🔆 شعر به زبان عربی ارسالی از طلبه عزیز غیر حضوری و مجازی خانم غریبه مغیفی پور ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
🔆🔆🔆🔆 ارسالی از طلبه عزیز خانم محبوبه سادات ابویسانی ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
🔆🔆🔆🔆🔆 معلم شور دانش را به دل‌ها می‌دهد آری به پاس حرمتش برخیز حتی که اگر شاهی 💢ارسالی از طلبه عزیز خانم فاطمه نوری فاضل ⬇️⬇️⬇️ @jz2305
🔆🔆🔆🔆🔆🔆 مدیر مدرسه از پشت میزش بلند شد و گفت:" آروم باشین خانم! چشم. این که چیز مهمی نیست، من الان خانم رحیمی رو صدا می زنم بیان با هم صحبت کنیم" برگه ای را از روی میز برداشت و روی آن جمله ای نوشت.آن را به بابای مدرسه داد و گفت:"لطفا اینو ببر کلاس پنجم یک، بده به خانم رحیمی. یه لیوان آب هم بیار برای خانم افشار" چند لحظه بعد در اتاق باز شد و خانم رحیمی وارد شد. بعد از احوال پرسی با مدیر چشمش به مادر پریسا افتاد .او لیوان آب را روی میز گذاشت و تمام قد جلوی خانم رحیمی ایستاد.چشم در چشمش دوخت و حق به جانب گفت:" خانم محترم، شما اگه معلمی بلدی برو درس ریاضیت رو بده که بچه ها آخر سال نیاز به تلاش نگیرن" خانم رحیمی که از همه جا بی خبر بود، پرسید:" چی شده؟ مشکل چیه؟ پریسا جان که پیشرفت خوبی داشته" مدیر ازجایش بلند شد و گفت:" نه. من براتون توضیح میدم. بفرمایید بشینید" همگی روی صندلی ها نشستند و مدیر با صدای آهسته گفت:" خانم افشار از کار دیروز شما شاکی هستند" خانم رحیمی ابروهایش را بالا برد و انگشت اشاره اش را سمت خودش گرفت تا خواست بپرسد از من چرا؟ مدیر ادامه داد:" دیروز شما به بچه ها گفتید هر کسی دوست داره برای امروز از خونه چند تا دونه قند یا یه کمی چای خشک بیاره تا زنگ تفریح به مناسبت شهادت حضرت زینب به بچه ها چای نذری بدین" خانم رحیمی گفت:" بله .درسته. خب؟" تا مدیر خواست ادامه دهد، مادر پریسا مانتوی کوتاهش را مرتب کرد و ناخن مصنوعیش را روی میز کوبید و گفت:" شما اگه معلمی که وظیفه ات درس دادن هست. چرا حواس بچه ها رو سمت حواشی پرت می کنی؟ شما حقوق می گیری ریاضی و فارسی درس بدی نه روضه! مدیربه ساعتش نگاهی انداخت و به ناظم اشاره کرد که زنگ تفریح را بزند. ناظم سمت کلید رفت و زنگ را به صدا درآورد. همهمه و فریاد بچه ها در سالن مدرسه پیچید. مدیر کمی صدایش را بالا برد و رو به خانم رحیمی گفت:" از این به بعد خواستید، کاری غیر از امور درسی انجام بدین لطفا از مادرها نظرسنجی کنید" معلم که مات و مبهوت حرفهای مادر پریسا بود گفت:"من قصدم آشنایی بچه ها با حضرت زینب بوده، اونم فقط ساعت تفریح... مادر پریسا حرف خانم رحیمی را گوش نکرد و بین صحبت هایش بلند شد و گفت:" دخترای ما بچه تر از اونی هستند که بخواین از الان مصیبت ها رو توی گوششون بخونید" و از در بیرون رفت .صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندش در اتاق پیچید.دراتاق پشت سرش باز ماند و صدای داد وفریاد بچه هایی که در سالن می دویدند، اتاق را پر کرد اما خانم رحیمی انگار هیچ صدایی را نمی شنید وبه گوشه ای خیره شده بود .بغض کرد و سرش را پایین انداخت. مادر پریسا به انتهای راه رو رسید تا وارد حیاط مدرسه شد، دخترش را پشت یک میز که با پارچه سیاه پوشیده شده بود، در حال پذیرایی از دوستانش دید. شتاب زده سمتش رفت، دستش را کشید و او را گوشه دیوار چسباند و خیره به چشمان متعجب پریسا نگاه کرد و محکم گفت:" همین الان میری توی کلاست و درس ساعت بعدی رو تمرین می کنی! فهمیدی؟" پریسا که حسابی وحشت کرده بود چشمی گفت و سمت کلاس دوید. عصر شدو سرویس مدرسه پریسا را دم در خانه شان پیاده کرد.او کلید انداخت و وارد خانه شد. بوی مطبوعی به مشامش می رسید. تا در را باز کرد انگار خانه از همیشه پرنورتر بود. سمت آشپزخانه رفت مادرش لباس های زیبا پوشیده بود و حسابی شاد بود. پریسا پرسید:" مامان چه خبره؟ چرا این همه چراغ روشن کردی؟ مهمون داریم؟" - آره دخترم یک مهمون عزیز، دو ساعت پیش از بیمارستان تماس گرفتندو گفتند پدرت از کما در اومده و حالش خوبه خوبه" پریسا کیفش رو گوشه پذیرایی پرت کرد و شروع به دویدن و پریدن کرد،هورا می گفت و قهقهه می زد. یکهو ایستاد و گفت:" مامان! معلممون راست گفت. بهمون گفت شما آرزو کنید،به دوستان تون چای نذری بدین،حضرت زینب شما رو به آرزوتون میرسونه. منم آرزو کردم که بابا از کما در بیاد به ده نفر چای نذری دادم و حضرت زینب آرزوم رو برآورده کرد هورااااااا 💢ارسالی از طلبه عزیز خانم نجمه طهانی ⬇️⬇️⬇️ @jz2305