eitaa logo
معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
4.1هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
302 فایل
درگاه ارتباطی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا علیهاالسلام با مخاطبان ............... ادمین امور فرهنگی: @jz_farhangi ادمین پویش @jz_pooyesh ادمین ازدواج، خانواده، کودک ونوجوان: @Edare_khanevade ادمین اداره مبلغان: @admin_mobaleghan
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت3⃣ بی خبری نباید به سرک کشیدن درفضای مجازی عادت می کردم... چندروزی می شد که در بی خبری بودم... بی خبری خوش خبری برایم بی معنا بود! مگر میشود عزیزت در معرکه جنگ باشد و با بی خبری خوش باشی... دراین چندروز بچه ها را به معنای دقیق کلمه به دندان گرفته بودم... نمیخواستم آب در دلشان تکان بخورد... چراغ کوچک بالای سرشان را آهسته خاموش کردم چقدر آرام خوابیده بودند... به حالشان غبطه خوردم من باایمان به شغل همسرم به ازدواج او درآمده بودم وهمیشه هم بابت آن خدا را شاکربودم روی کاناپه روبه روی درنشستم قد رعنایش را دربین چهارچوب در میدیدم که به طرفمان می آید کاش آخرین بارحسابی نگاهش کرده بودم به تصویر آخرین خداحافظی اش درذهنم خیره مانده بودم نفهمیدم چطور خوابم برد نورآفتاب به زورخود را به درون خانه کشیده بود دلم شور می زد،تلفن همراهم رابرداشتم باخواندم اولین خبر بی اختیار موبایل ازبین دستانم رها شدومحکم به زمین خورد چند لحظه ای چشمانم سیاهی رفت همانجاوسط آشپزخانه نشستم... خبردورسرم میچرخید... حمله آمریکا به سایت اتمی فردو قم! روزی را که سالهادرذهنم باخودتمرین کرده بودم فرارسیده بود. انگار همه چیز در خواب بود دلم می خواست همان لحظه زنگ در به صدا در می آمد وخبرخوشی را میشنیدم... چندلحظه بیشتر نگذشت که با صدای زنگ در ازخیالاتم بیرون آمدم...باور کردنی نبود باپاهایی که سعی دراستوارنگه داشتنشان داشتم به سمت درحرکت کردم... ✍🏻خانم بغدادی ┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄ @jz_mft
قسمت 4⃣ باهرزحمتی بود چشمانم رابازکردم بیشترازآن دیگر نمیشدخوابید با نازونوازش ودرخواست و التماس بچه ها رابیدارکردم وراهی جاده شدیم... راهی جاده ای که شاید به شهادت می انجامید... آفتاب حسابی درآسمان بالاآمده بود ومن مانده بودم بابچه های بیداری که خواب ازچشمانشان پریده بود دلم پیش تشییع بود که نکند شروع شود ومن ازآن، جامانده باشم دلم آرام بود میدانستم مهمان شهدابودن چیزکمی نیست... چندبار نام سردار امیرعلی حاجی زاده را بر زبانم جاری کردم... شورواشتیاقی درقلبم زبانه میکشید کاش من هم به خیل عظیم شهدا میپیوستم... ترافیک نه کم بود نه زیاد به قدر طاقتمان بود... ماشین را هم درنزدیکی مکان تشییع پارک کردیم آن هم چقدرنزدیک... انگار دستی ازآسمان مشغول تدبیرامور بود... چندقدمی بیشترنرفته بودیم که کامیون حمل تابوت های نورانی شهدادرپیش چشمانمان ظاهر شد... همیشه میدانستم شهدابسیار به مانزدیکند... نه به آن حدی که آن روز نزدیکم بودند... دستی برایشان تکان دادم و بااشک بدرقه شان کردم... میدانستم ازجایی خیلی نزدیکترمواظبمان خواهند بود... صدای مداحی وسرود حماسی در هم آمیخته بود و حب به خاک و وطن وعشق به سیدالشهدا علیه‌السلام در خونم در هم آمیخته بودند ونفرتم ازدشمنان هرلحظه جوشش بیشتری پیدا میکرد قطعه ۵۰ گلزارشهدا،قطعه ای ازوجودم را درخودجای داده بود سفر به سلامت سردارمهربان من وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ ✍🏻خانم بغدادی ┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄ @jz_mft
قسمت 4⃣ حریفت منم تنم داغ بود از تعصب از عصبانیت ... حتما اینقدر بزرگ شده بودم که بفهمم مقام عظمای به چه معنی است...رگ‌های ورم کرده‌ی گردنم نشان3 غیرتی بود که در قلبم از داشتم ... دعای همیشه ی قنوتم تنها یک جمله بود انگار می خواستم به خدا ثابت کنم یک دعا بیشتر ندارم اللهم اید و انصر قائدنا الامام خامنه ای به حق الحجه انگار دنیا و هر چه در آن بود لیاقت هم نشینی کنار آن دعا را نداشت خدایا تو شاهد باش که تمام دنیا را شاهد می گیرم و فقط یک دعا به محضرت می آورم جان ناقابل من و ۴ کودک عزیز تر از جانم را بگیر و لحظه ای بر عمر با شرافت ولی امر مسلمین جهان بیفزا تا دشمنان احمق و بی شرف دینت بدانند که خیال توهین به این عزیز دل زهرا در خیال کثیف آنها هم راهی ندارد و این حرف نه تنها بزرگتر از دهان آنهاست بلکه این توهم روزی برای همیشه آن دهان هرزه و آلوده را خواهد بست حکم تحریم تنباکو و ارتداد سلمان رشدی هنوز در جان هایمان حماسه به پا می کند و حکم جدید مراجع تقلید بر محاربه دانستن آن توهمات قطعا پایه های قدرت های استکباری آنها را فرو خواهد ریخت و غرقشان خواهد کرد. يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ | ✍🏻خانم بغدادی ┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄ @jz_mft
مادرانه ای زبان حال حضرت رباب سلام الله علیها از خنده ات شد چشم من روشن دوباره شب های من باتوست مادر!پرستاره.. تا بوسه بارانت کنم هرشب حسابی، ماهم! در آغوش خودم باید بخوابی تا دست از غم های این دنیا بشویم، باید کمی زیر گلویت را ببویم پایت نسوزد! زیر پایت نرم باشد ! بادی نیاید!جای خوابت گرم باشد ! لالا گلم !مانند بابا پهلوان باش مانند بابا مهربانِ مهربان باش مثل عموعباس باید مرد باشی از هر چه جز لطف خدا دلسرد باشی باید بیاموزی از او حیدر شدن را.. باید بیاموزی علی اکبر شدن را.. الله اکبر!دشمنان ما ذلیل اند طیراً ابابیلیم ما هرچند فیل اند لالا گلم!دنیا پر از ظلم و دروغ است باطل همیشه بی خودی دورش شلوغ است.. در خواب دیدم بی زِره رفتی به میدان کابوس‌ها کردند خوابم را پریشان طاقت ندارم لحظه ای بی تابی ات را لب های خشک و زخمی ات! بی آبی ات را حالا بمیرم تشنه ای !بی آب و شیرم دریا اگر بودم ولی حالا کویرم نذر قیامت می کنم، نذر امامت... من سربلندم با تو در روز قیامت بابا در آغوشت گرفته با غم و درد مادر برو آبی بنوش و زود برگرد زیر عبا آرام خوابیدی عزیزم؟ از آن همه دشمن نترسیدی عزیزم ؟ ای کاش وقت تیر خوردن خواب بودی! یا لااقل مادر! کمی سیراب بودی .. ای خاک! قدری با گل من مهربان باش ای ابر! بالای سر او سایه بان باش .. من دور باشم از تو ؟نه عادت ندارم رفتی به روی نی چرا ؟طاقت ندارم .. حالا ببین من ماندم و آغوش خالی ای آرزوی در دلم! دیگر محالی ... ✍🏻فاطمه معصومه شریف | ┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄ @jz_mft
آب تشنه برای دهمین بار از باز کردن عکس های بچه های غزه منصرف شدم. دور سفره ی ناهار نشستیم، تلوزیون روی شبکه ی خبر بود، فیلم صف های طولانی گرفتن غذا در غزه پخش شد. باسرعت شبکه را عوض کردم و بغض در راه گلویم را قورت دادم. شب که گرمای هوا کمی فروکش کرد راهی پارک شدیم‌. شیشه ی بطری آب را تا جایی که می شد پر کردم از آب و یخ.... توی مسیر صدای برخورد تکه های یخ با آبِ بطری برایم مثل همیشه نبود، انگار حرفی برای گفتن داشت! دلم گرفته بود، غمی مبهم روی آن سنگینی می کرد. با بی حوصلگی سر گوشی رفتم. چشمم خورد به عکسی که از صبح از دیدنش فرار کرده بودم، طفل معصومی که از بدن زیبایش جز تعدادی دنده های بیرون زده و صورتی خشکیده چیزی باقی نمونده بود! قطره ی اشکم با سرعت خودش را روی تصویر کودک انداخت ،انگار همه چیز تشنه ی کمک به او بودند. دخترم سراغ بطری آبش را گرفت. خنکای آب من را هم تشنه کرد...،صدای التماس آب را با وضوح بهتری شنیدم، تشنه ی کودکان غزه بود و در آرزوی سیراب کردن آنها. به قطره ی اشکم که روی عکس کودک غزه ای ثابت مانده بود خیره شدم . تصویر وفای حضرت عباس موقع نخوردن از آب فرات در نظرم نقش بست. من هم باید به احترام هزاران کودک مظلوم و تشنه ی کمتر آب و غذا می‌خوردم. کمترین وظیفه ی انسانی ام بود. چطور می توانستم نسبت به آن فجایع بی تفاوت باشم، حق با آب بود.... من نیز تشنه ی سیراب کردن آنها بودم. باید صدای نخوردن هایمان تا آسمان بالا می رفت. کسی چه می‌داند شاید همین کم خوردن ها و کم نوشیدن ها نوری می‌شد بر جسم‌های بی رمق و کم جان آنها و تیشه ای می شد بر ریشه ی ظلم و استکبار.... ✍🏻 خانم زهرا بغدادی ┄┄┅═✧❁✧═┅┄┄ @jz_mft