تبلیغ نوین
🌷در لالهزار کریمان🌷 #قسمت_هشتم من و زهرا هم سنوسال بودیم و توان بلند کردن همه ظرفها را نداشتیم،
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_نهم
من و زهرا هرچند به سن تکلیف نرسیده بودیم اما خودمان را برای نماز به مسجد رساندیم، جلوی مسجد محوطهای باز بود که هرسال محرم، تعزیه را آنجا برگزار میکردند. محوطهای تاریخی که هنوز تالار چند درخت سرو 3 هزار ساله است؛ از زیبایی این تالار، جوی آبی زلال میباشد که از زیر درختان به سمت چپ حسینیه میرود و به استخر میریزد.
بعد از نماز همه جوانان دور استخر جمع شده بودند، صدای شوخی و خنده آنها ما را به طرف محوطه کشاند؛ انگار مراسم خداحافظی و وداع بود. صدای احمد هنوز در گوشم است، به جوانهای روستا توصیه میکرد امور نظافت مسجد، روشن کردن بلندگو برای اذان اول وقت را به عهده بگیرند و سفارشهای امنیتی مینمود.
انگار در حال تقسیم ارث و میراث بودند اما سر تقسیم نه دعوایی بود، نه دلخوری؛ هرکسی گوی سبقت از دیگری میدزدید.
🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃
مشغول بازی با بچه قورباغههای داخل استخر بودیم که با صدای احمد به خودمان آمدیم و دنبالش راه افتادیم. در مسیر، احمد جلوی چند منزل توقف داشت. هرکجا احمد میایستاد ما از بین آنها به داخل خانه سَرَک میکشیدیم.
اکثر حیاطها جوی آب و حوض داشت، بدون معطلی سراغ مرغابیها میرفتیم و با آنها بازی میکردیم.
احمد در راه به دوستان، فامیل و بستگان سرزد و خداحافظی کرد؛ بقیه خانههای پایین روستا را گذاشت تا عصر برود.
نهار را خوردیم؛ مثل همیشه ما دختران مشغول شستن ظرفها بودیم که صدای گاز خوردن چند موتور از کوچه به گوش رسید.
انگار احمد خبر داشت؛ جوانان روستا پشت در منزل عمه تجمع کرده و جشنی را برای خودشان ترتیب داده بودند.
احمد با دست اشاره کرد که ما از کنار جوی آب به داخل خانه برویم ولی مگر میشد حس کنجکاوی ما آرام بگیرد!
یک پایمان داخل اتاق بود و یک پایمان در حیاط. کمکم دورهمی پسرها به حیاط کشیده شد و هرکسی به نحوی در حال دفاع از خودش بود.
یکی با کاسه، آب میپاشید، دیگری با دست، یکی هم جفتپا پریده بود داخل جوی آب؛ با تمام وجود به همدیگر آب می پاشیدند.
انگار جشن وداعشان با آبپاشی بود تا آتش دلشان را خُنَک کنند و برروی داغیِ دلتنگیشان مُشتی آب بپاشند.
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
عزیز خدا🌻 #قسمت_هشتم آن روز شهدای عملیات کربلای پنج، رو دست مردم از چهارراه بسیج تا امامزاده بدرقه
عزیز خدا 🌻
#قسمت_نهم
پدر هر سال برای شهید، سالگرد میگرفت. اولین سالگرد عزیز، مصادف بود با روز عاشورا. سرمزار شهید نشسته بودیم که جوانی با لباس بسیجی و ساک به دست از راه رسید.
-یزدانی، یزدانی! دوست و همخدمتیم بود. همیشه با هم بودیم.
صورتش خیس اشک شد.
-اول اومدم مزار شهید رو پیدا کنم ببینمش، براش فاتحه بخونم بعد برم شهر خودم.
از نحوه شهادت عزیزالله گفت، ما هم سراپا گوش شدیم.
-اول تیر به پاش خورد، خم شد تا پاش رو بگیره، یه دفعه از پشت سر...🥀🥀😭😭
-شهید رو هشت روز بعد از شهادتش آوردن.
هی گفتوگفت...
بندهی خدا همهچیز را توضیح داد و رفت، دیگر هر چه گشتیم پیدایش نکردیم تا خاطرات بیشتری برای ما بگوید. اصلاً وقت نشد اسمش را بپرسیم؛ خودش هم حالوهوایی نداشت که یادش به این چیزها باشد. بسیجی حرفهایش را زد و برای همیشه رفت.
بابا هم بعد از پنج سال ما را تنها گذاشت.
بعد از شهادت عزیزالله درودیوار خانه سراسر ماتم بود؛ ساعتزنگدار روی طاقچه هم دیگر مثل قبل تیکتاک نمیکرد. هیچ شادیای حتی ازدواج برادرم رضا هم این غم را از دل مادرم نبرد.
مادر شبها با یاد عزیزالله میخوابید؛ به امید اینکه دوباره صدایش را بشنود و روی ماهش را ببیند.
یک روز رفتم به مادرم سر بزنم. منتظر نشسته بود، تا نگاهش به من افتاد گفت:
-غذا درست کردم، نه بابات اومد نه عزیز، نمیدونم اینا کجا رفتن بگردن؟ نیومدن غذای من رو بخورن!
مادر حال خوشی نداشت، بردیمش بیمارستان امام رضا علیهالسلام، یک شب بیشتر بیمارستان نماند.
سومین روز شهادت سیدوسالار شهیدان بار سفر را بست و به پسر شهیدش پیوست.
همهشان رفتند و من تنها ماندم.💔😭
🌸پایان
✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane