تبلیغ نوین
🌷در لالهزار کریمان🌷 #قسمت_چهارم احمد با همه بچههای عمه فرق داشت. اخلاق، ادب، مهربانی و خوشروییا
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_پنجم
💠احمد سوم راهنمایی را تمام کرد؛ برای ادامه تحصیل باید از روستا به شهر میرفت. مدتی کوتاه در رفت و آمد بود اما دلش آرام نداشت.
زندگی روستائیان با امور کشاورزی و دامداری میگذشت و احمد بزرگترین بچه خانواده بود. دلنگرانی از تنهایی پدر و مادرش در رتق و فتق امور رهایش نمیکرد. برای همین بعد از مدتی نتوانست خانواده را تنها بگذارد و ترک تحصیل کرد.
🍃🍃🌸🌼🍃🍃🌼🌸🍃🍃
پسرهای روستا معمولاً برنامههای دورهمی داشتند و از جمع شدن کنار هم لذت میبردند اما احمد همیشه متذکر میشد، در کوچه و سر راه مردم جمع نشویم تا مزاحمتی برای بانوان پیش نیاید.
پختگی خاصی در رفتار، کلام و افعال احمد دیده میشد، نه قدش به جوان 17 ساله میخورد و نه چهرهاش، انگار جوانی 25 ساله بود.
با شروع جنگ زمزمه اعزام جوانان به گوش رسید و احمد از همان ابتدا خودش و خانواده را برای رفتن آماده کرد؛ به محض اینکه در روستا آموزش امدادگری گذاشتند با تمام ذوق شرکت کرد تا کامل، دوره ببیند.
🍃🍃🌸🌼🍃🍃🌼🌸🍃🍃
هروقت سخن از اعزام و جبهه به میان میآمد، بند دل عمه پاره میشد. با حسرتی عمیق به قدوبالای احمد نگاه میکرد؛ شاید علت اینکه دخترعمهاش را برایش نشان کردند و شیرینی خوردند، همین بود، تا وابسته شود و حرف از رفتن به جنگ و جبهه را نزند.
احمد بانهایت ادب هر دفعه گریزی میزد که دوره آموزشی دیده و باید برود تا خدمت داشته باشد و هر دفعه با واکنشی از عمه روبرو می شد.
بالاخره یکروز احمد گفت به عنوان سرباز ثبت نام کرده است، زمانی که اعلام کنند باید برود و دل عمه را آماده اعزام نمود.
ادامه دارد...
✍️🏻 زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
عزیز خدا🌻 #قسمت_چهارم پدربزرگ 13 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و تأمین هزینه خانواده بر عهد
عزیز خدا🌻
#قسمت_پنجم
سری اول که آمد مرخصی و میخواست دوباره راهی جبهه شود، مامان و بابا گفتند:
-نرو
اما او گفت:
-ما مسلمونیم، شیعهایم؛ باید بریم به انقلاب کمک کنیم و انشاءالله پیروز بشیم.
و... رفت!
در نامههایش از اوضاع جبهه میگفت، قربان صدقه رهبر انقلاب میرفت و شوخ طبعیاش هم ادامه داشت.
مینوشت: الحمدلله اوضاع خوبه و ما سلامتیم.
دوباره برای مرخصی آمد، یک هفتهای ماند. روز آخر، بابا همه خواهر و برادرها را دعوت کرد، از صبح رفته بودم که به مامان کمک کنم. مادرم برای بین راهش کتلت میپخت. لای نانها کتلت گذاشت، خیارشور و گوجه را کنارش چید، گردو و بادام برایش مغز کرد، برگه زردآلو برایش گذاشت.
در حیاط باز شد. وسط حیاط، باغچه بزرگی قرار داشت و حوض کوچکی وسط آن بود.
پدر گوسفندی را که تازه خریده بود، برد گوشه حیاط و به درختی بست. کمکم همه آمدند. عزیزالله از در وارد شد، مادر سفره را پهن کرد. عطر قرمه سبزی کل حیاط را برداشته بود. سر سفره با هم گفتیم، خندیدیم و شوخی کردیم.
موقع رفتن عزیزالله که شد، بابا گوسفند را آورد دور عزیزالله چرخاند، خودش هم دور پسرش چرخید و گفت:
-سالم که از جنگ برگشتی جلوی پات قربونی میکنم.
عزیزالله گفت:
-*باخ! بابامَ چی کار میکنه؛ برای چی این کار رو میکنی؟!
بابام دو سه بار گوسفند را دور عزیزالله چرخاند.
گویی درختهای بادام و انگور باغچه هم با حرکت شاخههایشان با عزیزالله وداع میکردند، حتی درب خروجی حیاط هم برای رفتنش آغوش گشوده بود و بدرقهاش میکرد.
مادر محکم عزیزالله را بغل کرد، او را بویید و بوسید. پدر هم در آغوشش گرفت و پیشانیاش را بوسید؛ از زیر قرآن ردش کرد.
عزیزالله وارد کوچه شد و آخرین نگاههایش را نثار همه ما کرد و رفت.
من تا اتوبوس همراهیاش کردم دورتادور اتوبوس پدرومادرهایی در حال راهی کردن جوانهایشان به جبهه بودند. عزیزالله سوار اتوبوس شد؛ از شیشه اتوبوس صورت مثل ماهش را نگاه میکردم. اتوبوس راه افتاد، برایم دست تکان داد و با لبخندی از سر رضایت و شوق، راهی شلمچه شد.
پ.ن:
*باخ: نگاه کن
📝ادامه دارد...
✍️🏻کبری یزدانی ( کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 #قسمت_چهارم علی نیمنگاهی به نرجسخاتون انداخت و گفت: -قربونت برم مامان قشنگم،
🌺مثل قاسم_مثل زینب🌺
#قسمت_پنجم
صبح آفتاب پر تلألو، حرارت و گرمی خودش رو به رخ همه کشید. نرجسخاتون و علی صبحونشون روخوردن.
علی بسمالله گفت، لباسهای خاکی رنگش رو بوسید و پوشید، عکس باباحسین روتوی جیبش گذاشت، بندهای پوتینش رومحکم گره زد و گفت: یاعلی.🌷
نرجس خاتون چادر مشکیش رو به رخ سفیدش کشیده بود که علی رو تاپای اتوبوس بدرقه کنه.
با هم راه افتادن و به محل اتوبوسها رسیدن.
قیامتی بود. بوی اسپند و صدای نوای آهنگران
عزم لشکر رو برای حضور در جبهههای حق علیه باطل تقویت میکرد.
مادرها با پسر، زنها با شوهر، اونایی که بچه داشتن با بچههاشون وداع عاشقانه میکردن.
چه لحظهها و تصاویر زیبایی در تاریخ ثبت شد. کی میدونست کدومشون برمیگردن، کدومش شهید یا اسیر میشن؛ جز خدا هیچکس خبر نداشت.
نرجسخاتون با خودش عهد بسته بود گریه نکنه. دستاش رو دور گردن قاسم پونزده سالهاش گره زد و گفت:
-پسرم میخوام مثل بابات باشی، شجاع و دلیر، ازبچگی تو رو با خودم مراسمهای روضه بردم، با اشک برای امام حسین (ع) بهت شیر دادم، موقع پختن غذا وضو گرفتم و زیر لب با زمزمهی روضههای فاطمیه و عاشورا غذای نذری پختم، امروز روز مرد منه، جونم فدات علی من، مواظب خودت باش عزیزم.
علی هم نرجسخاتون رو بغل کرد، بوسید و گفت: -مامان! اگه قراربود روی قلبم چیزی حک بشه اسم تو بود، برام دعا کن شهید بشم، نمیذارم هیچوقت احساس تنهایی کنی، قول میدم.
نرجسخاتون سربند یاحسین رو به پیشونی قاسمش بست و گفت:
-بروخدا به همرات مادر.💔
📝ادامه دارد...
✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
تبلیغ نوین
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟ #قسمت_چهارم همه شاهدند که علی علیهالسلام چگونه به این کودک عشق می
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟
#قسمت_پنجم
و ماه میداند که در لوای آفتابِ ولایت و مدرسهی امامت، علم، فضیلت و بصیرت را به زیبایی فراگرفت و آنگاه که علَمش را با حلم و عملش را با اطاعت از امام علیهالسلام درآمیخت، زیبایی ماه را به سخره گرفت و لقب "ماه بنیهاشم" را به نام خود سند زد.
یا جمیل! به جمالت قسمت میدهم که مرا از شاگردی در مدرسهی امامت، محروم نفرما و آنقدر حلم و بصیرت ارزانیام کن تا زیبائیهایِ زشت دنیا را به سخره بگیرم و درمقابل، زیبایی مکتبِ امامت را درک کنم.✋️
در هوای گرم تابستان، آنجا که خسته و خشکیده از کوچه پس کوچهها میگذری، با دیدن "سقاخانه" است که روحت تازه میشود و لبان خشکیدهات به جرعهای آب خنک، مهمان میشوند.
خدایا! میدانی و میدانم که قرآن آب حیات است و وجودم در برهوت دنیازدگی، خشکیده و تفتیده میباشد. پس مرا به "سقاخانهی اهلبیت علیهمالسلام" راهنمایی کن و وجود بیآبوعلفم را به جرعهای آب معنویت و هدایت مهمان کن.🤲
سقاخانهای که رنگ سبزش تو را به یاد اهلبیت علیهمالسلام میاندازد و آبِ سردش یاد "دستان سقا" را که در راه سقایت اهل حرم از تن جدا شد، در خاطرت زنده میکند؛ همان دستانی که وسیلهای برای شفاعت امت مادرش زهرا سلاماللهعلیها در روز محشر شد.
الهی! دستم را بگیر که به مادیات نچسبد و در راه ترویج فرهنگ اهلبیت علیهمالسلام از پا ننشیند تا در روز محشر، شفاعت "امابیها" را از دست ندهم.❣️
و شمعهای سقاخانه که نشان از حاجتِ حاجتمندان دارد، با زبانِ بیزبانی، "بابالحوائجی" اباالفضل را به یادت میآورد.
عباس که از ارواح مطهره و مقربان درگاه حق است، بیشک برای حوائج اهلایمان و حتی اهلکتاب، دری از رحمتهای الهی خواهد بود؛
چرا که او بابِ ولایت است و هرکس بخواهد به شهر ولایت حضرت علی علیهالسلام وارد شود، باید از درِ دوستی حضرت عباس علیهالسلام اذن دخول یابد.
یا غیاثالمستغیثین! مبادا راه ولایت را گم کنم و از شهرِ امامت بیرونم کنند. پس آنزمان که در دهکدهی دنیاسردرگُمَم، تو به فریادم برس و مرا به "شاهراه" رسیدن به شهرِ ولایت راهنمایی کن.🌼
در نتیجه لازمهی دوستی حضرت عباس علیهالسلام "اطاعت و حمایت از اهلبیت علیهمالسلام" خصوصا "امام عصر عج" میباشد.
پروردگارا! در مسیر اطاعت و حمایت از اهلبیت بهخصوص "امام زمانم" به پاهایم چنان قوّتی ببخش که بر اثر غفلت و سُستایمانی نلغزد و تا رسیدن به جمع "یاران امام عجلاللهتعالیفرجهالشریف" از پا ننشیند، انشاءالله 🤲🌷
📝ادامه دارد...
✍️🏻بتول اکبریدرجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
〰〰 📽 〰〰
#قسمت_پنجم
#آگاهانه_انتخاب_کنیم
📹آرایش آخرالزمانی هالیوود
📛 قدیس بدون قداست 🎞
منجی به تصوير درآمده در سينمای آخرالزمانی، كه در تمدن غربی بر پرده سينماها نمايش داده شده، #رفتاری_فيزيكی دارد.
💢 این منجی فقط جسم و جان انسانها را نجات میدهد و با سيستم حكومتی بهطور گسترده و كلان كاری ندارد.
🎞 شاطری
🎙 کمالی
🖋گلستانی
✅ پیشنهاد دانلود
اسرار #سینما در فراسو👇👇
〰〰 📽 〰〰
http://eitaa.com/faraasoo
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیهادرایتا ⬇️⬇️
@jz_resane