#داستان_پندآموز
الگوی_فرزندمان_ باشیم
⚠️ با خلق موقعیت های زیبا الگوی فرزندمان باشیم نه ....👇
ﻋﮑﺎﺱ: ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ
ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ
ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻋﺠﻠـــــــــﻪ ﺩﺍﺭﻡ ...
همه میتونن ادعای آدم بودن بکنن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه
😭عکاسی از دخترکی دستفروش ک زیرباران جوراب میفروخت عکسی گرفت... آن عکس بهترین عکس سال شد... عکاس بهترین عکاس سال شد و جایزه گرفت... کتابی درمورد آن عکس نوشته شد... نویسنده اش بهترین نویسنده شد و جایزه ای گرفت... از آن کتاب فیلمی ساخته شد...آن فیلم پر بیننده ترین فیلم شد... تمام عوامل سازنده آن فیلم جوایزی گرفتند و تحسین شدند...
ولی آن کودک دستفروش هنوز دستفروشی میکرد!!!!!
🆔@k4hadi
#معلم
#داستان_پندآموز
داستان راستان چوب معلم !!
امیر نصر سامانی در ایّام کودکی معلّمی داشت، که نزد او درس می خواند، ولی به دست معلّم کتک بسیار خورد. امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت: هر گاه به مقام پادشاهی برسم، انتقام خود را از او می گیرم.
وقتی امیر نصر به پادشاهی رسید، یک شب به یاد معلمش افتاد؛ به خدمتکار خود گفت: برو در باغ چوبی از درخت «به» بگیر و بیاور.خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور.خدمتکار نزد معلم رفت و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کرد، معلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید، معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید: علت احضار من چیست؟خدمتکارجریان را باز گفت.معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است، در راه به مغازه ی میوه فروشی رسید، پولی داد و یک عدد میوه ی «بِهِ خوب» خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد. هنگامی که نزد امیر نصر آمد، دید در دست امیر نصر چوبی از درخت«به» هست و آن را بلند می کند و تکان می دهد. همین که چشم امیر نصر به معلم افتاد، خطاب به او گفت: از این چوب چه خاطره ای داری؟در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی «به» را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت:« عمر پادشاه مستدام باد،این میوه ، به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده ست.» ( یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم، شخصی مانند شما به مقام ارجمندی رسیده است.)امیر نصر از این پاسخ زیرکانه ، بسیار مسرور و شادمان شد، معلم را در آغوش محبت خود گرفت، جایزه ی کلانی به او داد.
🆔@k4hadi
15.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_پندآموز
🔰قصه مرد صابونی
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: توجه به امام زمان(علیه السلام)
📎 #دانش_آموزی
📎 #قصه
#امام_زمان عج
🆔🌱🌸کانال آموزشی چهارم شهید هادی 🌸 👇👇👇
┏━∪∪━━━━━━┓
@k4hadi
┗━━━━━━━━
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅
#داستان_پندآموز
🔰این داستان: دستان خدا بزرگتر است
👩🏻دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه خود بود.
👨🏽🦳روزی پدربزرگ به نوهاش گفت: برو یک مشت شکلات بردار.
👩🏻دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابابزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. میخواهم از دستان شما بگیرم.
👨🏽🦳پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسههای مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه نازنین خود خالی کرد.
👩🏻دختر کوچولو خندهای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات برمیدارد.
✍️گاهی باید آنچه را که نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دستهای او بزرگ است و بخشش زیاد❗️
———————
🆔@k4hadi
#داستان_پندآموز
وقتى جوان بودم،
قايق سوارى را خيلى دوست داشتم.
يك قايق كوچك هم داشتم كه با آن در درياچه قايقسوارى مىكردم و ساعتهاى زيادى را آنجا به تنهايى مىگذراندم.
در يك شب زيبا و آرام، بدون آنكه به چيز خاصى فكر كنم، درون قايق نشستم و چشمهايم را بستم.
در همين زمان، قايق ديگرى به قايق من برخورد كرد. عصبانى شدم و خواستم با شخصى كه با كوبيدن به قايقم، آرامش مرا به هم زده بود دعوا كنم؛ ولى ديدم قايق خالى است! كسى در آن قايق نبود كه با او دعوا كنم و عصبانيتم را به او نشان دهم. حالا چطور مىتوانستم خشم خود را تخليه كنم؟ هيچ كارى نمىشد كرد! دوباره نشستم و چشمهايم را بستم. در سكوت شب كمى فكر كردم. قايق خالى براى من درسى شد...
از آن موقع اگر كسى باعث عصبانيت من شود، پيش خود مىگويم: «اين قايق هم خالى است!»
📚كتاب «زندگی کن!»
🌱🌸چهارم شهید هادی 🌸 👇👇👇
┏━∪∪━━━━━━┓
🆔@k4hadi
┗━━━━━━━━
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅
#داستان_پندآموز
✍️موضوع: مروت و مردانگی ات به زمين افتاد
🍃جوانی با دوچرخه اش با پيرزنی برخورد کرد
و به جاي اينکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جايش بلندشود، شروع به خنديدن و مسخره کردن او نمود؛
🍃سپس راهش را کشيد و رفت! پيرزن صدايش زد و گفت: چيزی از تو افتاده است.
🍃جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پيرزن به او گفت: زياد نگرد؛
❣️🍃«مروت و مردانگی ات به زمين افتاد و هرگز آن را نخواهی يافت»..🍃❣️
"زندگی اگر خالي از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هيچ ارزشی ندارد"
🌱🌸چهارم شهید هادی 🌸 👇👇👇
┏━∪∪━━━━━━┓
🆔@k4hadi
┗━━━━━━━━
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
#داستان_پندآموز
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسیاش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کنارهی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد.
اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر میشه »
دوباره حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشهی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ سادهای با خط زیبا نوشته بود:
امان از لحظهی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن
🌱🌸چهارم شهید هادی 🌸 👇👇👇
┏━∪∪━━━━━━┓
🆔@k4hadi
┗━━━━━━━━
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅
#داستان_پندآموز
#انس_باقرآن
«حضرت آیت الله العظمی حاج سید احمد خوانساری » که از مراجع تقلید بودند، به دلیل بیماری زخم معده،به دستور پزشک معالج در بیمارستان بستری شدند.
چون ایشان سالخورده و ضعیف البنیه بودند و در وقت بستری شدنشان هشتاد و نه سال از عمرشان می گذشت، لذا طاقت تحمل جراحی شدن بدون بیهوشی ممکن نبود و از طرفی هم ایشان، اجازه بیهوش کردن را نمی دادند؛زیرا معتقد بودند که در هنگام بیهوشی، تقلید مقلدین اشکال پیدا می کند.
دکتر معالج به ایشان عرض می کنند که طبق آزمایشها و عکس برداری ها، باید حتماً عمل جراحی روی حضرتعالی صورت گیرد. آیت الله خوانساری می فرمایند: «مانعی ندارد، عمل جراحی را هر وقت خواستید شروع کنید.ولی قبل از آن به من خبر دهید که با تلاوت قرآن و توجه به آن، مشکل بیهوش شدن شما هم حل شود.»
دکتر جراح پذیرفت و لحظاتی بعد عرض کرد: «ما آماده هستیم که دست به کارشویم.»
آیت الله خوانساری فرمودند:«هر وقت من شروع به خواندن کردم،شما هم شروع
کنید.»
دکتر می گوید: «تا ایشان شروع به خواندن سوره انعام کردند، چاقوی جراحی را روی شکم ایشان گذاشتیم و دست به کار شدیم. ایشان چنان بی حرکت بودند که گویی در حال بیهوشی کامل هستند. بعد از پاره کردن و دوختن و اتمام کار، عرض شد که:« حضرت آقا، کار ما تمام شد.»ایشان هم قرآن را بستند و فرمودند: «صَدَقَ اللهُ الْعَلِيُّ العظيم.»
عرض کردم: «آقا، دردتان نیامد؟»
فرمودند: «مشغول خواندن قرآن بودم نفهمیدم»
📚بدیع الحکمه ،ص ۲۲۰
🌱🌸چهارم شهید هادی 🌸 👇👇👇
┏━∪∪━━━━━━┓
🆔@k4hadi
┗━━━━━━━━
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥️🌸🍃┅┅
#داستان_پندآموز
الگوی_فرزندمان_ باشیم
⚠️ با خلق موقعیت های زیبا الگوی فرزندمان باشیم نه ....👇
ﻋﮑﺎﺱ: ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ
ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ
ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻋﺠﻠـــــــــﻪ ﺩﺍﺭﻡ ...
همه میتونن ادعای آدم بودن بکنن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه
😭عکاسی از دخترکی دستفروش ک زیرباران جوراب میفروخت عکسی گرفت... آن عکس بهترین عکس سال شد... عکاس بهترین عکاس سال شد و جایزه گرفت... کتابی درمورد آن عکس نوشته شد... نویسنده اش بهترین نویسنده شد و جایزه ای گرفت... از آن کتاب فیلمی ساخته شد...آن فیلم پر بیننده ترین فیلم شد... تمام عوامل سازنده آن فیلم جوایزی گرفتند و تحسین شدند...
ولی آن کودک دستفروش هنوز دستفروشی میکرد!!!!!
🌱🌸چهارم شهید هادی 🌸 👇👇👇
┏━∪∪━━━━━━┓
🆔@k4hadi
┗━━━━━━━━
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
💥#داستان_پندآموز
کشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر می كرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.اتفاقا آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایه هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه اش برد و گفت:« خدایا، امسال تمام زراعت مال من. سال بعد همه اش مال تو.»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت:« ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم.»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه ی شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد كه:« خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه ی گندمها را در راہ تو بدهم.»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه ای رسید. خرهارا راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:های های خدا، گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
📚 در مذمت طمع
موفق و پیروز باشید
🌱🌸چهارم شهید هادی 🌸 👇👇👇
┏━∪∪━━━━━━┓
🆔@k4hadi
┗━━━━━━━━
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
#داستان_پندآموز
شبی، برف فراوانی آمد و همهجا را سفیدپوش کرد.
دو پسر کوچک با هم شرط بستند که از روی یک خط صاف، از راهی عبور کنند که به مدرسه میرسید.
یکی از آنان گفت: «کار سادهای است!»، بعد به زیر پای خود نگریست که با دقت گام بردارد. پس از پیمودن نیمی از مسافت، سر خود را بلند کرد تا به ردّپاهای خود نگاه کند. متوجه شد که به صورت زیگ زاگ قدم برداشته است دوستش را صدا زد و گفت: «سعی کن که این کار را بهتر از من انجام دهی!»
پسرک فریاد زد: «کار سادهای است!»، بعد سر خود را بالا گرفت، به درِمدرسه چشم دوخت و به طرفِ هدفِ خود رفت. ردّپای او کاملاً صاف بود.
📚 بالهایی برای پرواز
موفق و پیروز باشید
🌱🌸چهارم شهید هادی 🌸 👇👇👇
┏━∪∪━━━━━━┓
🆔@k4hadi
┗━━━━━━━━
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏
#داستان_پندآموز
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!!
صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛
ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
🌱🌸چهارم شهید هادی 🌸 👇👇👇
┏━∪∪━━━━━━┓
🆔@k4hadi
┗━━━━━━━━
🌺حتما برای دوستان خودبفرستید🙏