eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
29 قسمت بیست و نهم ✍ بعدازظهرهای پنجشنبه معمولاً به بهشت زهرا می‌رفتم؛ به قطعه شهدا. ساعتی میان قبرها می‌ماندم و بعد برمی‌گشتم. ملاقات مادرم هم هفته‌ای یک بار بود. خواهرها و برادرم خیلی کم به دیدنش می‌آمدند. هر وقت می‌رفتم سراغشان را می‌گرفت. من هم برای اینکه دلش نشکند، می‌گفتم: «رفتن شهرستان، یا سر کار هستن...» طبق معمول بهانه‌ی آمدن به خانه را می‌گرفت. هنوز امید داشت. با التماس می‌گفت: «من تا کی باید اینجا بمونم؟ منو ببر خونه...» هیچ وقت به معنای واقعی این جمله فکر کرده‌اید که «انگار یکی دل آدم را چنگ می‌زند»؟ آن لحظه‌ها دقیقاً همین حس بود؛ دلم را چنگ می‌زدند. اما کاری از دستم برنمی‌آمد جز اینکه ساعاتی کنارش باشم. پرستارها هم وقتی من را می‌دیدند، می‌گفتند: «این بنده خدا چیزیش نیست، ببریدش خونه... گناه داره.» و من فقط سکوت می‌کردم. هفته‌ای یک روز هم با دوستان انجمن، کلاس آقای رافعی می‌رفتم. او از شاگردان علامه جعفری بود (اگر درست یادم باشد) و اشعار استاد الهی قمشه‌ای را تفسیر می‌کرد. آن روزها برایم معنویتی تازه بود. نماز مغرب و عشا را هم معمولاً در مسجد نیمه‌کاره‌ای که روبه‌روی خانه‌مان بود، به جماعت می‌خواندم. کم‌کم از همان سلام و علیک‌های ساده با اهالی محل، رابطه‌هایم بیشتر شد. شب‌های جمعه هم دلم می‌خواست خیرات کنم. معمولاً حلوا درست می‌کردم و در بشقاب‌های کوچک می‌ریختم، می‌بردم دم خانه‌های همسایه‌ها. با دو دختر هم‌سن و سال خودم که در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بودند، آشنا شدم. با یکی‌شان می‌رفتم حسینیه بنی‌فاطمیه سرچشمه؛ جایی که استاد بینا تفسیر قرآن می‌گفت. استاد بینا پیش‌تر با پدرم همکار بود. پسرش هم دکتر مغز و اعصاب بود و مطبش نزدیک خانه‌مان؛ همان پزشکی که برای درمان من می‌رفتم. وقتی پدرم می‌پرسید: «کجا می‌ری؟» می‌گفتم: «میرم کلاس آقای بینا.» دیگر کاری به من نداشت. گاهی دوستانم را خانه می‌آوردم و گاهی هم به خانه آن‌ها می‌رفتم.
30 قســمت سیم سال 1360 ✍عطر خون شهدا ایران را عطر آگین کرده بود. یکی از آن روزها هم روز 7 تیر در دفتر حزب جمهوری در سرچشمه در تهران بود. خبر را شنیده بودم، ولی کیا بودن و کی شهید شده... را نمیدونستم، دلم شور میزد آمدم خانه، خواهرام نبودن، اتاق خواهرم به هم ریخته بود چمدانی که قفل بود را پاره کرده بودن.. از برادرم پدرم پرسیدم گفتن آمدن، دنبال خواهرام، گیج بودم، از طرفی دلم شور شهید 72 تن را میزد داشتم میرفتم خانه یکی از دوستان که احتمالش را میدادم بدونه، شب بود، مقداری جلو رفتم، احساس کردم کسی پشتم داره میاد، گفتم رهگذر است، کوچه خلوت بود صدای پا دنبالم بود حدسم درست بود یک آن، برگشتم دیدم دو تا مرد پشتم میامدن، هیچی برام مهم نبود، فقط ازشون پرسیدم از شهید هفتاد دو تن ... خبر دارید، گفتن اونم شهید شده،و رفتن گویا فراموش کرده بودن برای چی دنبال من بودن، انگار شهید اونا را فرستاده بود خبر شهادتش را به من بگن، برگشتم خانه،جای خالی خواهرام، اتاق بهم ریخته... به کی میگفتم، کی میتوانست حال من بفهمه پدر، برادر، دوستان دبیرستان..که هیچ کدامشون از وضعیت من و خواهرم خبر نداشتن، حزب اللهی ها اگر وضعیت خانواده منو میدونستن،دیگه جام توشون نبود، امثال فکر خواهرم هم که ازم متنفر بودن، من هم سمت آنها نمیرفتم. بعد از به خانه نیامدن خواهرام، پدرم به من میگفت تو اونا رو لو دادی، برادرم آن زمان که خواهرم روزنامه و اعلامیه مجاهدین خلق را در نزدیکی حزب جمهوری نزدیک خانه مون پخش میکرد را دیده بود، بهش گفته بود که آنجا اعلامیه روزنامه پخش نکنه، اشاره کردم به برادرم، گفتم وقتی جلوی حزب جمهوری روزنامه میفروخت احتیاج به لو دادن نداشت، از این جور بحث ها، تو بگو مگوها مغلوب.میشدم، هیچ کس حرف منو قبول نداشت،و محکوم میشدم،و من در آخر تنها جوابی که میدادم میگفتم یک روز دو تاشون بر میگردن،بهتون میگن... من که خیلی وقت بود تنها بودم،ولی اینبار فامیلها با چشمهای دیگری به من نگاه میکردن، به کسی که خواهراش را لو داد بعد از انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی  در روز 7 تیر، خواهرام دیگه خانه نیومدن،غم تمام وجودم را گرفته بود،یاد دربدری خودم از این خانه به اون خانه افتادم.من خانه مادر بزرگا را داشتم برم.. اونا کجا را داشتن برن...؟