eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قســمت هشتم زمستون که می‌اومد، خونه‌مون یه جور دیگه می‌شد. بوی زغال خیس‌خورده، بخاری نفتی، و صدای  بارون سفیدی برف که به شیشه‌های بخارگرفته می‌خورد. کرسی، پادشاه زمستون‌مون بود. یه لحاف گنده،روش وسط اطاق.روش یک سینی بزرگ، گردو بادام میوه خشک میوه تر چای قندان.. زیرش یه منقل گرد، پر از خاکستر و زغال. بالاش هم یه کوه کوچیک، از همون گوله‌های زغالی که از تابستون خشک کرده بودیم. اون گوله‌ها، خاص بودن. بابا همیشه می‌گفت باید زغال‌ها رو اول بشوریم، وگرنه گاز درمیاد، خفه‌مون می‌کنه. مامان با وسواس، زغال‌ها رو می‌ریخت تو تشت، آب می‌کشید، بعد کنار حیاط، جلو آفتاب پهن می‌کرد. ما هم وسط اون پروژه‌ی بزرگ، سرگرم خودمون بودیم. من و برادرم، یه گوشه، دستامون تا آرنج سیاه، گوله‌های کوچیک درست می‌کردیم. اندازه‌ی گردو، اندازه‌ی نخود،... می‌ذاشتیمشون تو آفتاب، کنار مال بزرگترا. برامون مثل مسابقه بود که کی گوله‌هاش اول خشک می‌شه. زمستون، همه چیز عوض می‌شد. اتاق‌ها سرد، بخاری بزرگِ نفتی.. و چراغ علاءالدین که بوی نفتش می‌پیچید تو هوا، با نور زرد و لرزونش سایه‌ها می‌ساخت رو دیوار. ولی هیچ‌چی مثل لحظه‌ی روشن کردن کرسی نبود. مادرم زغال‌ها رو آتیش می‌زد. وقتی سرخ می‌شدن، با کفگیر یه عالمه خاکستر می‌ریخت روش. کوه درست می‌کرد. صافش می‌کرد، با دقت، مثل یه باغبون که باغچه‌شو صاف می‌کنه. عاشق اون لحظه بودم. تا می‌رسید به صاف‌کردن، می‌گفت: "بیا، تو صافش کن." کفگیر فلزی رو می‌داد دستم، خودش می‌ایستاد بالا سرم.اولا دستم میگرفت، ولی دیگه منم با احتیاط، خاکسترها رو صاف می‌کردم، لبخند رو لبم، هوسم می‌خوابید. شبا، یه طرف کرسی خواهر بزرگم می‌نشست با پدرم، بابام، مامانم سرشون گرم میشد زی زی را میاوردیم، یا خودش میامد زیر کرسی، خودش انگار میفهمید، یواش از یک طرف که باز بود، بیشتر باز میکرد میامد زیر کرسی، پدرم به خواهرم  دیکته می‌گفت. صدای آروم و جدی پدرم، هر وقت اشتباه مینوشت، میگفت ب الف با.. انقدر میگفت که درست بنویسه و دیکته اش 20 بشه همه‌مون باید ساکت می‌بودیم. مادرم اون طرف کرسی، شونه‌به‌شونه‌ی خواهر کوچیکم، بافتنی می‌بافت. ما، من و برادرم، فقط نگاه می‌کردیم، سعی می‌کردیم خمیازه نکشیم، صدا ندیم. ولی من... من دلم می‌خواست بخونم. حرف‌ها رو حفظ می‌کردم. دیکته‌ها رو از حفظ می‌نوشتم تو ذهنم. یه شب، یه کتاب از تو کیف خواهرم برداشتم رفتم. آروم، یواشکی. برادرم گفت: "بخون ببینم سواد داری یا نه." منم کتابو باز کردم، همون صفحه‌ای که عکسش آشنا بود. از حفظ شروع کردم خوندن. با انگشت، جمله‌ به جمله نشون می‌دادم. از برادرم مطمئن بودم که چیزی نمی‌فهمه. وقتی تموم شد، خواستم کتابو ببندم که دیدم همه دارن نگام می‌کنن. خواهرم  وقتی دید کتابش برداشتم پرید جلو. کتابو با گریه و اخم از دستم گرفت. بابا با صدای جدی گفت:  چیزی که مال تو نیست نباید برداری." قلبم ریخت. رفتم زیر کرسی. لحاف رو کشیدم رو سرم. هیچ‌کس چیزی نگفت. اون شب، زغال‌ها تا صبح روشن موندن. ولی دلم یه چیزی کم داشت. شاید هم از اون شب، یاد گرفتم که خواندن، کار قشنگیه... فقط باید اجازه‌اش رو بگیری.
✍ قسمت نهم خواهر کوچکم همیشه دلش می‌خواست با ما بازی کند، اما ما معمولاً اذیتش می‌کردیم. ادایش را درمی‌آوردیم، او هم گریه‌اش می‌گرفت تا اینکه مامان می‌آمد و آرامش می‌کرد. پدرم دو کتاب داشت: امیر ارسلان نامدار و فلکناز. شعرهایشان حماسی بود و با صدای بلند آن‌ها را می‌خواند. خیال می‌کرد خیلی خوش‌صداست! بعضی وقت‌ها که صداش بلند می‌شد، یواشکی دستم را می‌گذاشتم روی دهانش. پدرم معمولاً در اتاق پذیرایی بود. آنجا یک گرامافون بزرگ مبله‌دار داشت با ویترین و رادیویی که موج‌های زیادی را می‌گرفت. هنوز صدای خش‌خش عوض شدن موج‌ها توی گوشم هست. حتی ایستگاه‌های رادیویی کشورهای همسایه را هم می‌گرفت. صفحه‌های زیادی داشت؛ داخل یک کیف مخصوص که هر صفحه جاش مشخص بود. یک دنیا بود برای خودش. سوزن گرامافون گاهی خراب می‌شد. می‌داد برای تعمیر. ما حق نداشتیم به آن دست بزنیم. 👔 پدر، نظم، و آقای سرداری پدرم خیلی زود فرهنگ و آداب اداره‌جات تهران را یاد گرفته بود. دوستی داشت به نام آقای سرداری، داییِ نخست‌وزیر هویدا. ساکن انگلستان بود و خانه‌ای بزرگ در گلندوک داشت. چند ماه می‌ماند و برمی‌گشت، ولی با پدرم همیشه نامه‌نگاری داشتند. خانه‌اش سرایدار داشت، سگ‌هایی هم نگه می‌داشت، ولی زن و فرزندی نداشت. به پدرم علاقه‌ی زیادی داشت. حتی پیشنهاد داده بود برادرم را ببرد انگلستان برای تحصیل، و فقط تابستان‌ها سه ماه به ایران برگردد. برادرم آن‌موقع ده سال بیشتر نداشت. نمی‌دانم چطور با پدرم آشنا شده بودند، ولی یادم هست پدر می‌گفت آقای سرداری به هویدا گفته بود: «مردمی که دوچرخه‌سوارشون از روی پیاده‌رو می‌ره، چطور می‌خوای براشون نخست‌وزیر بشی؟» پدرم با لباس‌های اتو‌کرده، کت‌شلوار، رفتارهای دقیق و سیگار کشیدنش، همیشه مرتب و منظم بود. وقتی برای ما لباس می‌خرید، برای برادرم کت‌شلوار می‌گرفت، و برای من و خواهرم سارافون و کت. 🎠 تابستان‌ها، خیابان، و شادی‌های کوچک تابستان‌ها خیابان پر از صدا بود. صدای کسی که داد می‌زد «تشک می‌زنم!» می‌آمد توی حیاط. با چوبی بلند و چیزی شبیه گوشت‌کوب چوبی، پنبه‌های تشک‌ها را می‌کوبید، باز می‌کرد، و ما با کنجکاوی تماشا می‌کردیم. صدای جغ‌جغه‌فروش که می‌آمد، با ذوق از خانه بیرون می‌پریدیم. به مامان می‌چسبیدیم تا برایمان جغ‌جغه یا فرّفره بخرد. گاهی هم صدای چرخ‌فلک می‌آمد... همه‌چیز را رها می‌کردیم، پول می‌گرفتیم، و سوار می‌شدیم. چقدر شاد می‌شدیم... انگار همه‌ی آرزوهایمان همان لحظه برآورده می‌شد. گاهی هم مردی می‌آمد با پارچه‌ای پر از عکس. آن را به دیوار می‌چسباند، چوبی به دست، عکس‌ها را نشان می‌داد و شعر می‌خواند. گاهی عاشورا بود، گاهی داستان‌های حماسی. بعد هم پولی می‌گرفت و می‌رفت. 🎒 مدرسه، روپوش، و شوق یادگیری بالاخره روز مدرسه رسید. شبِ قبلِ اول مهر، اعظم‌خانم، همسایه‌مان، روپوش طوسی من و خواهرم را که خودش دوخته بود آورد؛ با یقه‌های سفید جدا. خواهر کوچکم سه سالش بود و دلش روپوش می‌خواست. وقتی فهمید برای او نیست، گریه‌اش گرفت. اعظم‌خانم رفت پیراهن دخترش را که کوچک شده بود آورد، همان شب زیپش را تعمیر کرد و به او داد. دلش خوش شد. صبح، با خواهرم رفتیم دبستان "آذر" در خیابان بهار شیراز.آرزوهام بیشتر شد، چقدر دوست داشتم مادرم منو میبرد مدرسه، معلم کلاس اولم قدبلند بود، موهای رنگ‌کرده‌ی بلند داشت و کت‌دامن می‌پوشید. عاشق مدرسه بودم. اصلاً دلم نمی‌خواست برگردم خانه. پر از انرژی بودم. سال اولم را با نمره‌های بالای ۱۷ تمام کردم. 📚 کلاس دوم، کانون، و ماجرای جهنم! تابستان بعد، خواهرم را برای یادگیری خیاطی فرستادند. من هم بیشتر وقت‌ها به کانون پرورش فکری می‌رفتم. حالا دیگر سواد داشتم و می‌توانستم کتاب بخوانم. دو بار ما را به کارخانه‌ی مینو بردند. آخرش به‌مان شکلات دادند. هنوز مزه‌اش یادم هست. کلاس دوم اما مثل سال قبل خوب نبود. نمره‌هام پایین آمده بود. ظهرها کلاس داشتم، خواهرم صبح‌ها. یک روز معلم کلاس اولم آمد جای معلم جدید. وقتی نمره‌ها را دید، گفت: «از تو انتظار این نمره‌ها رو نداشتم!» همان روز دیکته گفت، نمره‌ام شد ۱۶. از آن به بعد نمره‌هام بهتر شد. اما یک روز ظهر، که همه خواب بودند، با یکی از هم‌کلاسی‌هایم قرار گذاشتم من را ببرد "جهنم"! راه افتادیم در کوچه‌ای بی‌انتها... هرچه می‌پرسیدم «نرسیدیم؟» می‌گفت «الان می‌رسیم!» هوا داشت تاریک می‌شد که برگشتیم. خانه که رسیدم، همه نگرانم بودند. و البته، یک کتک مفصل هم خوردم! فهمیدم که گاهی نباید دنبال هر چیزی رفت... حتی اگر اسمش "جهنم" باشد! حالا که سال‌ها از آن روزها گذشته، هنوز صدای گرامافون توی گوشم هست، بوی پنبه‌ی کوبیده‌شده، صدای فر‌فره، روپوش طوسی، و آن جاده‌ای که هیچ‌وقت به جهنم نرسیدیم... همه‌اش، یک تکه از کودکی من بود؛ یک کودکی که ساده بود، واقعی بود، و پر از لحظه‌های کوچک اما بزرگ...
: ✍ قسمت دهم کم‌کم فهمیدم که پدرم با مادرم بداخلاق شده. مادرم با خواهر کوچکم می‌رفت خانه‌ی مادرش. نبودنش برای من، یعنی غم. چون تنها کسی که گریه‌ها و لجبازی‌هایم برایش مهم بود، مادرم بود. گاهی مادر پدرم می‌آمد پیش‌مان. برای‌مان غذا درست می‌کرد، لباس‌ها را می‌شست، نمی‌گذاشت نان تمام شود. ما را می‌برد حمام. عروسک‌هایمان را هم می‌بردیم و کلی آب‌بازی می‌کردیم. حسابدار حمام شوخی می‌کرد: که «باید پول آب عروسک‌هاتونو هم بدید!» ما فقط می‌خندیدیم. نه به غصه فکر می‌کردیم، نه به فردا. فقط در همان لحظه زندگی می‌کردیم. چند بار در حمام زمین خوردیم، گریه‌مان گرفت... اما لذت بازی‌ها از یادمان نمی‌رفت. وقتی وقت رفتن می‌شد، کفش‌های مادربزرگ را قایم می‌کردیم تا نرود. ولی او می‌رفت... دلمان می‌گرفت. بعضی شب‌ها مادرم برمی‌گشت، ولی باز هم دعوا می‌شد. رفت‌وآمدهایش، بداخلاقی‌های پدر، حال خانه را گرفته بود. پدرم با مادر خودش هم خوب نبود. او هم میرفت... وقتی مادرم نبود، پدر مجبور می‌شد کارهای خانه را خودش انجام دهد. اما بداخلاقی‌اش با ما بیشتر شده بود. من نمیتوانستم، تحملش کنم، اوایل اهمیتی نمیدادم، کاری که میخواستم انجام بدم انجام میدادم، اگر هم نمیگذاشت، با جیغهای بنفش ابراز وجود میکردم، ولی بابام نه، تحمل خودم و جیغهای منو نداشت، با داد پدرم دیگه ساکت میشدم کم کم فهمیدم، چه آغوشی از من گرفته شد، کدام دست منو از دامان مادرم جدا کرد. ما سه تا بچه، تنها می‌ماندیم. نه بلد بودیم غذا درست کنیم، نه لباس بشوییم. کم‌کم مجبور شدیم زود بزرگ شویم. کودکی‌مان کوتاه شد. دست‌هایمان هنوز کوچک بود، ولی باید در تشت‌های بزرگ لباس می‌شستیم. گاهی آن‌قدر می‌شستیم که دست‌هایمان قرمز می‌شد و ورم می‌کرد. کسی نبود گرمشان کند. کسی هم ما را مجبور نمی‌کرد، ولی کسی هم نبود کمک کند. اولش با آب‌بازی ذوق می‌کردیم، اما زود خسته می‌شدیم. خدا را شکر... خدا طوری آب‌بازی را در دل‌مان گذاشته بود، که دردها را فراموش می‌کردیم. با حباب‌ها بازی می‌کردیم، توی تشت می‌پریدیم، می‌خندیدیم... اما اشک‌هایم را دیگر فریاد نمی‌زدم؛ در دلم قایم می‌کردم. موهایم بلند بود. اجازه نداشتم کوتاهشان کنم، هرچند ازشان متنفر بودم. دیگر نمی‌کشیدمشان، گاهی روبان سفید می‌بستم به سر گیس‌ها، یا کسی برایم می‌بافت. دلم نه برای گیس، نه برای روبان، فقط برای دست گرمی تنگ شده بود که بگوید: «تو هنوز بچه‌ای...»
✍ قسمت یازدهم تنها غذایی که درست کردنش برامون راحت بود، آبگوشت بود. موادش معمولاً توی خانه پیدا می‌شد. همه چیز را، می‌ریختیم توی قابلمه و زیرش را روشن می‌کردیم. بعضی وقت‌ها هم می‌سوخت و همان یکی هم از دست می‌رفت. بیشتر شب‌ها بابام دیر می‌اومد خانه. بعضی وقت‌ها یادش می‌رفت که ما نان نداریم، یا پولی نیست که بخریم. یه شب، خواهر و برادرم خواب بودند و من از گرسنگی نشستم جلوی در کوچه، منتظر بودم پدرم بیاد نان بخرد. نانوایی روبه‌رویمان هنوز چراغش روشن بود. وقتی چراغش خاموش شد، من هم بلند شدم و رفتم خوابیدم. وقتی مادرم بود، غیر از ناهار، عصرانه‌مان هم همیشه برقرار بود. حتی اگر گرسنه نبودیم، چای شیرین با نان و پنیر داشتیم. گاهی هم نانی داشتیم که بهش می‌گفتند "نان قندی". ساعت ده صبح هم برایمان میوه می‌آورد. ولی وقتی مادرم نبود، بعضی وقت‌ها نان هم توی خانه پیدا نمی‌شد. بابام مواد غذایی خانه را چک نمی‌کرد. یه وقت‌هایی هم کلی کالباس.. می‌خرید،بدون نان فقط با کالباس..خودمون سیر میکردیم، خانه‌مان بزرگ بود، با یک حیاط و نیمچه استخر کوچکی پر از آب. که اگر میافتادیم توش ،زنده نمیموندیم اغلب تنها بودیم. بعضی وقت‌ها می‌رفتیم توی خانه‌ی بغلی که هنوز داشتند می‌ساختندش. روی کوپه‌های ماسه و خاک غلت می‌زدیم و خودمان را پرت می‌کردیم پایین. پسری به اسم کورش، پسر یک سرهنگ، هم با ما می‌آمد. ولی معمولاً زود یک سرباز می‌آمد و با زور و گریه او را می‌برد. ما هم دوباره به غلت زدن توی خاک‌ها ادامه می‌دادیم. گاهی آن‌قدر سرگرم می‌شدیم که یادمان می‌رفت پدرم باید الان برسد خانه. وقتی ما را در آن وضعیت خاکی، با موهایی پر از خاک می‌دید... چه حالی از ما می‌گرفت، بماند. یه مدت هم حمام نرفتیم و سرمان شپش گذاشت. بابام نمی‌دانست چه کند. مثل خر تو گل گیر کرده بود. مجبور شد مامانم را برگرداند خانه. چند وقتی گذشت و دوباره یادش رفت که ما و خودش چه سختی‌هایی کشیده‌ایم.دوباره تکرار... کم‌کم مجبور شدیم یاد بگیریم با این دست‌های کوچک، لباس‌های خودمان را بشوییم. لباس‌ها را می‌ریختیم توی یک تشت بزرگ مسی، آب می‌ریختیم، صابون می‌زدیم و با دست می‌سابیدیم. دست‌هایمان یخ می‌کرد. با پاها لگد می‌زدیم، بالا و پایین می‌پریدیم روی لباس‌ها که کف بیشتری دربیاید. خیلی خسته می‌شدیم، پاهایمان یخ می‌کرد، ولی لباس‌ها هنوز خوب تمیز نشده بودند. با خواهر بزرگم، با کلی زحمت، لباس‌ها را می‌شستیم. دو تایی لباس را می‌گرفتیم و در جهت مخالف می‌چرخاندیم تا آبش گرفته شود. دیگه کم‌کم گوش‌هامون صدای چرخ‌فلک، فرفره، یا جغجغه را نمی‌شنید... جاشو صدای چلپ‌چلوپ تشت لباس‌ها و بازی با حباب‌ها گرفته بود. چقدر زود، مجبور شدیم بزرگ بشیم... با رفتن مادرم، بابام دیگه ما را پارک نمی‌برد. تمام وقت‌مان را توی خانه می‌گذراندیم. نه کسی به دیدن ما می‌آمد، نه ما جایی می‌رفتیم. فقط گاهی مادربزرگ‌مان می‌آمد. و این شد برنامه‌ی همیشگی زندگی‌مان. نه بلد بودیم غذا درست کنیم، نه اصلاً فکری به غذا داشتیم. وقتی گرسنه‌مان می‌شد، تازه یادمان می‌افتاد که غذایی هم نداریم. فرقی نمی‌کرد مادرم باشد یا نه، من هر روز صبح می‌رفتم برای خرید گوشت. مسیرم کنار یک جوی آب تند و پرشتاب بود. یک کاغذ یا برگ می‌انداختم توی جوی، با آن مسابقه می‌دادم. اگر وسط راه گیر می‌کرد و دستم نمی‌رسید، دامنم را بالا می‌زدم و می‌رفتم توی جوی. کف جوی لجن زده و لیز بود، ولی کاغذ را برمی‌داشتم و مسابقه را ادامه می‌دادم. گاهی لیز می‌خوردم، کفشم را درمی‌آوردم، پاهایم را توی آب می‌زدم و بعد، با ضربه‌های محکم، آب را می‌پاشیدم تا حس بهتری پیدا کنم. کاغذ را دوباره برمی‌داشتم و مسابقه ادامه پیدا می‌کرد. تا می‌رسیدم به قصابی. گوشت را می‌گرفتم، برای گربه‌مان هم آشغال گوشت می‌خواستم. با داغ شدن آفتاب، سریع برمی‌گشتم خانه. اول گوشت زی‌زی، گربه‌مان، را می‌دادم. یکی از دلایلی که من مشتاق خرید گوشت بودم، همین زی‌زی بود. گوشت‌ها را می‌خورد و صورت و دهانش را به صورتم می‌کشید. کلی می‌بوسیدمش، لپ‌هاش را می‌گرفتم. بعد می‌رفتم کمک خواهر بزرگم. همه مواد آبگوشت را می‌شستیم، می‌ریختیم توی قابلمه، آب می‌ریختیم روش، و روی چراغ سه‌فیتیله‌ای می‌گذاشتیم تا بپزد...
✍قسمت سیزدهم خونه‌مون نبش خیابون بود. همین باعث می‌شد تصادف زیاد بشه. چند بار شهرداری اومده بود دمِ در، به بابام گفته بودن که باید ملک رو بفروشه، تا خیابون رد بشه از اونجا. ولی بابام قبول نمی‌کرد. می‌گفت: "این خونه، زندگیمه." چند سال گذشت. بالاخره یه روز، رضایت داد. خونه رو فروخت به شهرداری. یه بار، یه ماشین زد به دیوار خونه. دیوار ریخت. گفتن می‌آن درستش کنن، اما نیومدن. برای ما بچه‌ها، اونجا شد بهترین جا برای بازی. از همون گوشه، خیابون رو کامل می‌دیدیم. ماشین‌ها، آدم‌ها، صدای چرخ‌فلکی که از دور می‌اومد... یه روز، یه پسر حدود بیست‌ساله یه سنگ انداخت به برادرم. سنگ خورد به بالای ابروش، شکست. برادرم جیغ زد. بابام با عجله دوید. همه حواس‌ها به برادرم بود. اون پسره، موتور سه‌چرخه‌ای داشت که باهاش گونی‌های گچ جابه‌جا می‌کرد. سریع پرید سوار شد و فرار کرد. من پشتش دویدم. پیچید تو یه کوچه، گمش کردم. ولی رفتم دنبالش، دیدم رفته محل کارش، موتور رو برده تو، کرکره رو کشیده پایین. اما کامل نکشیده بود... پاهاش معلوم بود. همون‌جا وایستاده بود از ترس. برگشتم خونه. جای پسره رو به بابام نشون دادم... دیگه نفهمیدم چی شد. سال تحصیلی جدید شروع شده بود. من کلاس دوم، برادرم تازه رفته بود کلاس اول. مدرسه‌اش با مال من فرق داشت. وظیفه‌ی من بود که بعد از مدرسه برم دنبالش و بیارمش خونه. انگار یه مادرِ کوچولو بودم، با موهای بافته‌شده و کفش‌هایی که از بس پاهام رشد کرده بود، دیگه بهم فشار می‌آوردن. مسیر مدرسه تا خونه برام غریبه نبود. پنج‌سالگی خودم تنهایی خرید می‌رفتم. اما حالا که قرار بود یه دست کوچکتر رو هم همراه خودم بکشم، حس عجیبی داشتم. یه‌بار دیر رسیدم. معلمِ برادرم با لحن جدی گفت: "زودتر بیاین دنبالش، بچه کوچیکه..." انگار با یه مادر بیست‌ساله حرف می‌زد، نه با یه دخترِ هفت‌ساله. دو سالی می‌شد که کم‌کم صدای دعواهای مامان‌بابام توی خونه زیاد شده بود. بابام بداخلاقی می‌کرد، سر مامان داد می‌زد،  بیرونش می‌کرد. گاهی می‌رفت، گاهی با چشمای گریون برمی‌گشت. ما بچه‌ها فقط تماشاچی بودیم. بلد نبودیم چی بگیم، چیکار کنیم. فقط ساکت بودیم. تند تند بزرگ می‌شدیم. یه روز، نگاهم افتاد به تشتِ لباس‌های خیس. پر از کف و آب بود. با پام زدم بهش، شلپ شلوپ کرد. کف‌ها جمع شدن روی آب. با خودم گفتم: "چقدر زود این دست‌ها و پاها بزرگ شدن... و گوش‌هام کر شدن از بس صدای فریاد شنیدن. دیگه نه صدای چرخ‌فلک می‌رسید، نه صدای جغ‌جغه‌ی بستنی‌فروش..." اما با این همه، ما هنوز بازی می‌کردیم. من و خواهرم و برادرم. می‌دویدیم، جیغ می‌زدیم، زمین می‌خوردیم، گریه می‌کردیم، آشتی می‌کردیم. یعنی زندگی، هنوز جریان داشت. اون سال، یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد. یه‌روز که ظهری بودم بابام برام نان‌قندی خرید. خودشم منو رسوند مدرسه. نمی‌تونم بگم چقدر دلم می‌خواست اون لحظه هیچ‌وقت تموم نشه. آروم کنارم راه می‌رفت، کیفمو ازم گرفته بود. حس می‌کردم قهرمان دنیام کنارمه. تو همون روزها، اوریون گرفتم. رفتم دم درِ مدرسه، معلمم با مهربونی گفت: "تو که درست خوبه، عقب نمی‌مونی. برو، خوب شدی بیا." اما بابام همیشه اینطور نبود. یه روز برفی، قرار بود بریم کتابخونه. هوا یخ بود، برف تا زانو. من گفتم: "نمی‌خوام برم." گفت: "اگه نری، سه بار باید از این درس بنویسی." منم گفتم باشه. زیر کرسی دراز کشیدم، مشقامو نوشتم. البته یه جاهایی رو جا انداختم. نفهمید. اون سال‌ها مامان گاهی می‌اومد، گاهی با گریه می‌رفت. خواهر کوچیک‌ترم رو یه وقتا می‌برد، یه وقتا نه. بابام حتی با مادر خودش هم کنار نمی‌اومد. بهش می‌گفتن: "گل در جان بسان خانه" یعنی بیرون، با مردم خوش‌اخلاقه، ولی توی خونه، جان آدمو می‌گیره. وقتی کلاس دوم تموم شد، خانه فروحته شد باید از اون خونه میرفتیم. آن خانه ای داستیم و اجاره داده بودن نمی‌دونم کی تصمیم گرفت، اما یه روز دیدم همه چی تو گونی و کارتن جمع شده، بابام با یه‌چیزهایی می‌ره و میاد. ما داشتیم خونه‌مون، خاطراتمون، و تمام شادی‌هامون رو جا می‌ذاشتیم... اون روزی که اسباب‌کشی کردیم، انگار یه چیزی از ته دلم کنده شد. همه چی تو گونی‌ها بود. بوی خاک رس، بوی نمد، بوی لباسای تا شده‌ی مامان... همه با هم قاطی شده بودن. صدای همهمه، بوق ماشین، صدای مامان که با راننده حرف می‌زد... من اما فقط یه گوشه‌ی پله نشسته بودم و زُل زده بودم به حیاط. همون حیاطی که کفش ترک خورده بود، ولی از هر گوشه‌ش یه خاطره درمی‌اومد. از شدت بغض... اون‌طرف‌تر که با برگای درخت مسابقه‌ی دو راه می‌نداختیم تو جوی آب... اون پایین، که خوابیده بودیم روی حصیر و ابرها رو نگاه می‌کردیم، یکی‌شکل خرگوش، یکی‌شکل ماهی... همه‌ش رفت. انگار دستی نامرئی اومده بود، همه‌ی دل‌خوشی‌هامو قاپیده بود و برده بود یه‌جایی که من بلد نبودم.
پدرم چند بار زی‌زی،، گذاشته بود تو گونی و برده بود یه‌جایی ولش کرده بود، اما اون بازم برمی‌گشت. وقتی می‌رسید دم در، از خوشحالی انگار دنیا رو بهم داده بودن. دهنشو می‌بوسیدم، پوزه‌شو بغل می‌کردم. عقل کودکانه‌م نمی‌رسید که اون، خونه‌ی جدیدو بلد نیست... که این‌بار دیگه برنمی‌گرده. خونه‌ی جدید، برام غریبه بود. دیواراش سفید بود، ولی بی‌حس. پنجره‌ها داشت، صداهای محله‌مون عوض شده بود. صدای فروشنده‌های قدیمی نبود،حتی صدای خودم هم دیگه نمی‌اومد. اونجا، دیگه جیغ‌هام از گلوم بیرون نمی‌اومد، اشک‌هام تو چشم‌هام زندانی شده بودن. دست‌کشیدن‌هام روی پوزه‌ی زی‌زی که همیشه آرومم می‌کرد، تموم شده بود. حتی فرفره‌هام، برگ‌دونه‌هام، و گل‌هام، توی اون خونه‌ی جدید راهی نداشتن. اما مدرسه که باز شد، کم‌کم سرگرم شدم. زی‌زی تو ذهنم بود، ولی دیگه کمتر بهانه‌شو می‌گرفتم. بزرگ‌تر شده بودم. یا شاید فقط، غم بزرگ‌تری روی دوشم نشسته بود.
.✍قســمت چهاردهم مادرم زندگی خیلی تمیزی داشت. مادرِ پدرم همیشه می‌گفت: «خونه‌ و زندگی این دختر اون‌قدر تمیزه که می‌تونی روش عسل بریزی و بخوری.» مادرِ پدرم آدم آرومی بود. ما رو دوست داشت، مامانم رو هم.همینطور گاهی برای دفاع از مامانم جلوی بابام می‌ایستاد، با لحن مادرانه‌ای که بابا نتونه جوابش رو بده. خدا رو شکر، بابام بیشتر روز بیرون از خونه بود. اما همون یکی دو ساعتی که می‌اومد، انگار کل نظم و تسلطش رو روی خونه می‌ریخت رو سرمون. با نگاه، با حرف، حتی با نفس کشیدنش. تابستونا همیشه یه‌چیزی تو حیاط می‌چرخید. جوجه‌ها... چندتا می‌خریدیم، یکی دو روز بعد، مُرده‌هاشونو از گوشه‌ی حیاط جمع می‌کردیم. یه‌بار حتی خرگوش سفید داشتیم. پدرم یه قفس بزرگ توری خریده بود برای کادو دادن. گرد، بلندا، انگار مال نمایشگاه بود. ما اما بازش کردیم، جوجه‌ها و خرگوش‌مون رو گذاشتیم توش. خرگوشه، آروم‌آروم، کل دور تا دور توری رو جوید. پدرم وقتی فهمید، کارد می‌زدی خونش درنمی‌اومد. اون روز خونه پر از داد و دعوا بود. مامانم، دیگه زیاد می‌رفت. طولانی. شاید اون خونه‌ی قدیمی بزرگ بود و ما سرگرم بازی، که نمی‌فهمیدیم چقدر می‌ره. ولی حالا که کوچ کرده بودیم، بیشتر می‌فهمیدیم که نیست. نبودش، ساکت‌تر از هر دعوایی بود. وقتی مامان نبود، همه‌چی بی‌نظم بود. از مدرسه برمی‌گشتیم، خونه ساکت. غذا بلد نبودیم درست کنیم. با همون چیزایی که تو خونه بود، سیر می‌شدیم: نان و پنیر، خشکبار، گردو، میوه. گاهی هم کالباس با خیارشور. اگه نون نبود، کالباس خالی. پدرم یه وقت شیر رو به تعداد می‌خرید. کره، پنیر، همه‌چیز بود،ولی نان نبود.مواد غذایی چک نمیکرد که داریم یا نداریم. انگار فکر اینو نمی‌کرد که وقتی نون نیست،ما خودمون را با گردو...سیر میکردیم. یه بار برادرم با گردو خودشو سیر کرده بود. بعد یه‌هو رنگش قرمز شد، مثل لبو. ترسیده بودیم. هنوز تو خونه‌ی دوم. یه پیرزن و پیرمردی که قبل ما اون‌جا زندگی می‌کردن، هنوز نرفته بودن. بهشون می‌گفتیم: زن‌عمو، عمو. وقتی قیافه‌ی برادرم رو دیدن، که داره له،له میرنه زود رفتن سماق رو آوردن. سماقِ تر و تازه، با شاخه و برگ. با آب قاطی کردن، دادن بخوره. همون‌جا بود که فهمیدیم، گاهی یه مشت سماق، از دارو هم بهتره. توی خونه‌ی جدید، به نسبت قبلی، کمتر گرسنه می‌موندیم. شاید چون کم‌کم یاد گرفتیم خودمون گلیممون رو از آب بکشیم. شاید هم چون فهمیدیم، گرسنگی فقط شکم نیست. نبودن مامان، صدای نکردنش، دستش که رو پیشونیمون نمی‌نشست، همه‌ش گرسنگی بود. گرسنگیِ آرامش.