eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هر وقت در زندگی‌ات گیری پیش آمد، و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی، که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته یه یار است. حاج اسماعیل دولابی
. ✍ قسمت نوزدهم قرص‌هایی که این مدت می‌خوردم، خیلی خواب‌آلودم می‌کرد. کسی هم صبح‌ها بیدارمان نمی‌کرد که برویم مدرسه؛ هر کس خودش آماده می‌شد و می‌رفت. من می‌خوابیدم و یا اصلاً مدرسه نمی‌رفتم، یا اگر می‌رفتم، ساعت ۱۰ به بعد می‌رسیدم. یک روز، پدرم را مدرسه خواستند. من را هم به دفتر فراخواندند. اولین‌بار بود که پدرم را در مدرسه می‌دیدم. مدیر و پدرم هر دو یک سؤال داشتند: «وقتی مدرسه نمی‌ری، کجا میری؟» ترس همه وجودم را گرفت. گفتم: «خونه بودم...» یهو به ذهنم رسید که بگم: «حالم بد می‌شد، نمی‌تونستم بیام مدرسه.» نفسی راحت کشیدم. هر دو گفتند: «به‌محض اینکه حالت خوب شد، هر زمانی که بود، باید بیای مدرسه.» پدرم رفت، و من هم ماندم مدرسه. از آن به بعد، صبح‌ها هر وقت دلم می‌خواست، می‌رفتم. با این وضعیت قرص‌ها و حال جسمی‌ام، توقع نمره‌ی خوبی هم نداشتم. آن سال هم با هر زحمتی که بود، قبول شدم. برادرم مدرسه‌ی ملی (خصوصی) می‌رفت و رسیدگی معلم‌ها به شاگردها خوب بود. خواهر بزرگم هم به درس خواهر کوچک‌ترم می‌رسید. من بودم تنهایی یک سری قرصهای خواب آور، تمام پول توجیبیهام هم صبح تو صف بقالی برای خرید تمرهندی خرج میشد. یکی از دوستانم در کلوپ، دختری بود به‌نام شهلا؛ حدود دو سال از من بزرگ‌تر بود. در شطرنج استعداد بالایی داشت و رتبه‌های خوبی در مسابقات به‌دست آورده بود. با مادربزرگ، پدربزرگ، دایی و خانواده‌ی مادری‌اش زندگی می‌کرد. پدر و مادرش در اهواز بودند. پدرش دو زن داشت و وضع مالی‌شان خوب بود. با هم خیلی صمیمی بودیم. شهلا گاهی به خانه‌ی ما هم می‌آمد. یکی از مربیان شطرنج ما، مردی متأهل با زن و بچه بود. اما به شهلا علاقه‌مند شده بود. حدود ۲۰ سال از او بزرگ‌تر بود. شهلا هم کم‌کم به او دل بست. تصمیم به ازدواج گرفتند. شهلا آن‌زمان حدود ۱۷ سالش بود و درگیر کنکور. من بهش گفتم: «مگه خودش نگفت زن و بچه داره؟» گفت: «دروغ گفته بود.» خانه‌ی ما تا کلوپ فقط ۱۰ دقیقه پیاده‌روی بود. گاه‌گاهی همدیگر را می‌دیدیم. دایی و مادربزرگش من را می‌شناختند. برای اولین‌بار بود که می‌دیدم معلم و شاگرد عاشق هم شده‌اند. شهلا همه‌ی حرف‌هایش را با من درمیون می‌گذاشت. اسم آن مربی، آقای بنکدار بود. موهایش ریخته بود، دندان‌های کناری‌اش هم افتاده بود، و جای خالی‌شان هنگام حرف‌زدن مشخص بود. اما به‌طور عجیبی عاشق هم شده بودند. پدر شهلا به تهران آمد و یک خانه‌ی دوبلکس خرید. شهلا و خانواده‌اش به تهران آمدند. ۶ یا ۷ تا خواهر و برادر بودند. آقای بنکدار می‌خواست برود خواستگاری. شهلا تنها دختر مادرش بود و از زن‌بابا هم یک خواهر ناتنی داشت. وقتی به خانواده‌اش گفت، فضای خانه یخ کرد. شهلا رتبه‌ی خوبی در کنکور آورد. آقای بنکدار برایش دانشگاهی انتخاب کرد که دانشجویانش فقط زن بودند (اسمش یادم نیست). خانواده‌اش اجازه‌ی خواستگاری ندادند. شهلا را هم از آمدن به کلوپ منع کردند. آقای بنکدار، چون می‌دانست من از شهلا خبر دارم، احوالش را از من می‌پرسید. شهلا دیگر اجازه‌ی بیرون‌رفتن نداشت. خودکشی کرد... من به بیمارستان رفتم؛ پدرم اجازه داد که به‌عنوان همراه کنارش باشم. البته به کسی نگفتم که خودکشی کرده. آن شب، آقای بنکدار به بیمارستان آمد. زنگ زد، من پایین رفتم و کارت همراه را به او دادم تا بتواند وارد شود. رفت پیش شهلا... بالاخره با هم ازدواج کردند. یک روز به خانه‌شان رفتم؛ به زور وسایل اولیه داشتند. بعد از مدتی، ارتباطمان قطع شد. یک‌بار سر ایستگاه اتوبوس دیدمش. تا چشمش به من افتاد، صورتش را برگرداند... جدا شده بودند. در همان روزها، قلقلی، گربه‌ی نازنین‌مان هم ناپدید شد. از پدرم، که سابقه‌دار بود در گم‌و‌گور کردن حیوانات خانگی، درباره‌اش پرسیدیم. گفت: «خبری ندارم.» هرچی دور و اطراف خانه گشتیم، پیدایش نکردیم. انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. دوباره همه‌ی دردهایی که از نبود «زی‌زی» کشیده بودم، برگشت سراغم. منتظرش بودم، مثل آن‌زمانی که بابام زی‌زی را برده بود و ول کرده بود. منتظر بودم که قلقلی هم دوباره بیاید. هیچ‌کس از دلم خبر نداشت. هر روز که از خواب بیدار می‌شدم، با امید آمدنش چشم باز می‌کردم. ولی نمی‌آمد. می‌رفتم قصابی گوشت بخرم. قصاب می‌پرسید: «دیگه برا گربه‌ت گوشت نمی‌بری؟» می‌گفتم: «گم شده.» همیشه می‌پرسید: «پیدا نشد؟» می‌گفتم: «نه...» قلقلی هم، مثل زی‌زی، دیگه نیومد. داغش موند روی دلم... وقتی کنارم بود، با دست‌کشیدن روی بدنش، شانه‌کردن موهاش، حمام‌کردنش و کوتاه‌کردن سبیل‌هاش، آرامش می‌گرفتم. حالا که نبود، فقط غصه‌اش مانده بود برایم.
✍ قسمت بیستم از جاهای مختلف و به‌صورت جسته‌گریخته، از دوستانم دربارهٔ امام خمینی چیزهایی می‌شنیدم. در مدرسه هم گروه‌های مختلفی مثل کمونیست‌ها، مجاهدین خلق و انجمن‌های اسلامی فعالیت داشتند. فعالیتشان بیشتر در قالب برگزاری نمایشگاه کتاب بود. معلم ریاضی ما کمونیست بود و چند نفر از جمله من را انتخاب کرد تا برای نمایشگاه کتابی که قرار بود برگزار کند همکاری کنیم. نمایشگاه آماده شد. ما خوشحال بودیم که به ما مسئولیتی سپرده شده و آن را خوب انجام داده بودیم. مدیر و ناظم‌ها که برای بازدید آمده بودند، داشتند کتاب‌ها را نگاه می‌کردند. شنیدم یکی به دیگری گفت: «همهٔ این کتاب‌ها که برای فروش گذاشته‌اند، کمونیستی است.» این اولین بار بود که این کلمه را می‌شنیدم. آن را به‌عنوان یک سؤال در ذهنم گذاشتم تا بعداً بیشتر درباره‌اش بدانم. من همیشه دوست داشتم مدرسه‌ام از خانه دور باشد. یک دبیرستان نزدیک ادارهٔ پدرم بود؛ به او گفتم که آنجا ثبت‌نامم کند. یکی از همکارانش مدیر همان مدرسه بود. دبیرستان خیلی بزرگی بود. حدود ۱۵ سال پیش که از کنارش گذشتم، تبدیل به هنرستان شده بود. صبح‌ها با پدرم با اتوبوس به مدرسه می‌رفتم و بعدازظهرها یا تنها برمی‌گشتم یا با او. اما این رفت‌وآمد برایم سخت بود. به‌خاطر قرص‌های خواب‌آوری که مصرف می‌کردم، مجبور بودم خیلی زودتر از یک دانش‌آموز معمولی از خواب بیدار شوم. صبحانه نخورده یا نیمه‌خورده راهی مدرسه می‌شدم. سال ۱۳۵۷ در همان مدرسه بودم. دیگر فضای مدرسه پر از صحبت‌ها و تظاهرات دربارهٔ آمدن امام خمینی شده بود. با رفتن به مدرسه‌ای که از خانه دور بود، عملاً از کنترل پدرم خارج شدم. خواهر بزرگم هم از وقتی که از دانشسرا به خانه برگشت، دیگر تحت کنترل او نبود. پدرم عملاً نمی‌توانست کاری بکند، فقط غرغر و بداخلاقی می‌کرد. خواهر بزرگم حتی دیگر با او حرف هم نمی‌زد. داییم بزرگم معتقد بود که رفتار خواهرم به‌خاطر دوران دانشسراست. آن زمان دوستانش او را به عروسی دعوت می‌کردند و او همراه دایی‌ام که خبرنگار است می‌رفت، تا اینکه پدرم متوجه شد. بعضی روزهای هفته هم برای تمرین والیبال به باشگاه «تاج» می‌رفت؛ همان باشگاهی که حالا اسمش استقلال است.
✍قسمت بیست یکم جو تظاهرات مرا هم در مدرسه تحت‌تأثیر قرار داد. مدام به این فکر می‌کردم که چطور ممکن است یک نفر بتواند یک رژیم پادشاهی را سرنگون کند و خودش جای آن را بگیرد. در آن زمان من بدون حجاب به مدرسه می‌رفتم. انجمن اسلامی مدرسه یک کلاس عقیدتی برگزار کرده بود که همه می‌توانستند در آن شرکت کنند. آقای اکبری سخنگوی آن کلاس بود. هنوز بحثی از حجاب اجباری مطرح نشده بود. در همان کلاس دوستان خوبی پیدا کردم. یکی از آن‌ها با برادرش می‌آمد و با آنها صمیمی شدم. بیشتر اعضای کلاس اطلاعات مذهبی و انقلابی داشتند، اما برای من همه‌چیز تازگی داشت. دربارهٔ حجاب و عقاید اسلامی‌ـ‌انقلابی چیزی نمی‌دانستم. از زمانی که موهایم را کوتاه کرده بودم، دیگر اجازه نداده بودم بلند شود. خودم همیشه آن را کوتاه می‌کردم چون فر بود و به همین دلیل کجی و بی‌نظمی‌اش معلوم نمی‌شد. بعد که روسری اجباری شد، من و خواهرانم هم محجبه شدیم. شرکت در آن کلاس‌ها باعث شد اطلاعات اولیهٔ مذهبی‌ام را به‌دست بیاورم. گذشته از مسائل عقیدتی، عشق به امام خمینی(ره) خیلی زود در دلم نشست و برایم تبدیل به معیار شد: هر کسی با او مخالف بود، من هم مخالفش می‌شدم؛ هر کسی موافقش بود، من هم موافقش می‌شدم. در آن روزهای پرآشوب اول انقلاب، سازمان‌ها و حزب‌های زیادی به‌وجود آمدند یا دوباره فعال شدند. بعضی از آنها هم نام امام خمینی(ره) را یدک می‌کشیدند. نام چندتایی از گروه‌ها که یادم مانده اینهاست: حزب جمهوری اسلامی مجاهدین انقلاب اسلامی سازمان مجاهدین خلق انجمن‌های اسلامی حزب توده (کمونیست‌ها) بسیج کمیته جبهه ملی این گروه‌ها در اوایل انقلاب برای جذب نیرو فعالیت زیادی می‌کردند. به‌ویژه سازمان مجاهدین خلق که در دوران شاه شهید داده بودند و تبلیغات و اطلاع‌رسانی قوی‌ای داشتند. روزنامه و اعلامیه‌هایشان را در خیابان پخش می‌کردند و هواداران زیادی جذب کرده بودند. حتی ساختمان‌های بزرگ و چندطبقه‌ای را که مصادره کرده بودند، برای برگزاری جلسات و کلاس‌های آموزشی در اختیار داشتند. یک‌بار شنیدیم قرار است یکی از ساختمان‌هایشان از آنها گرفته شود. کسی خبر داد که عده‌ای از مردم آنجا تحصن کرده‌اند و حتی مادر شهید رضایی هم حضور دارد. من و خواهر بزرگم رفتیم ببینیم چه خبر است. همان موقع هر چهار نفرمان طرفدار این سازمان شدیم. فکر نمی‌کنم بیشتر از یک ماه طول کشید که از آنها فاصله گرفتم. با سخنرانی‌ها و کلاس‌هایی که می‌رفتم، متوجه شدم عقایدشان با من سازگار نیست. نمی‌دانم چطور خداوند در این مدت کوتاه این بینش را به من داد که بتوانم عقاید مختلف را از هم تفکیک کنم.
✍ قسمت بیست دوم یک حزب جمهوری اسلامی نزدیک خانه‌مان تشکیل شده بود و گاهی به آنجا می‌رفتم. در همان‌جا با دو نفر آقا آشنا شدم که ایمان قلبی‌ام به امام خمینی(ره) را پررنگ‌تر کردند. یکی از آنها جزو شهدای هفتم تیر (شهدای ۷۲ نفر حزب جمهوری) بود؛ او واقعاً مثل یک فرشته بود (و فرشته همیشه زن نیست). با این‌که می‌دانست خواهرانم چه طرز فکری دارند، در حزب جمهوری اسلامی به بسیاری از سؤال‌هایم پاسخ می‌داد. از خدا می‌خواهم اگر شهید است، جایگاهش هرچه بالاتر باشد. همین‌طور آقای مهندس میثمی؛ اگر زنده است، امیدوارم خداوند به او سلامتی و عمر باعزت بدهد، و اگر از دنیا رفته، اجر شهید نصیبش کند. وقتی از مدرسه تعطیل می‌شدم، بعضی روزها به ادارهٔ پدرم می‌رفتم و با هم به خانه برمی‌گشتیم و گاهی هم تنها برمی‌گشتم. چند نفر از همکاران پدرم من را دوست داشتند. یک‌بار یکی از آنها، که خانمی بود، گفت: «بیا بریم یک سپاه نزدیک همین‌جاست؛ آنجا طریقهٔ استفاده از اسلحه و کونگ‌فو یاد می‌دهند.» محل کار پدرم نبش خیابان ایرانشهر و طالقانی بود. من که عاشق یادگیری چیزهای جدید بودم، به پدرم گفتم و بعد با هم رفتیم. پس از آن هم جذب بخش فرهنگی همان‌جا شدم. آن خانم دیگر نیامد؛ ازدواج کرد. در آنجا نیز با دو نفر آقا آشنا شدم که برای شناخت بیشتر امام خمینی(ره) کمک زیادی به من کردند. یکی از آنها هنوز زنده است؛ امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشد. شهادت هم برازندهٔ اوست. الان مسئولیتی در جمهوری اسلامی دارد و همسرش یکی از دوستان من است. هر وقت به ایران سفر کنم، حتماً به دیدارشان می‌روم. آن یکی هم به جبهه رفت و از فرماندهان سپاه شد و سرانجام به شهادت رسید. یادم هست زمانی که دانشجویان پیرو خط امام سفارت آمریکا را اشغال کرده بودند، این شهید در ساختمانی کنار سفارت یک نمایشگاه برپا کرده بود که شامل اعلامیه‌ها و مدارکی دربارهٔ آمریکا بود. من هم در آنجا کمک می‌کردم. یک‌بار از ساختمان بیرون آمدم؛ مردی جلو آمد، شروع کرد به حرف زدن و گفت: «این مدارک» (یک پوشهٔ قطور بود) «را ببر بده به دانشجویان داخل سفارت.» من هم بدون فکر، آن را بردم و تحویل دادم. وقتی به آن شهید گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت چرا بدون هماهنگی چنین کاری کرده‌ام. در همان زمان، خواهرانم به‌شدت برای سازمان مجاهدین فعالیت می‌کردند. برادرم فقط در حد بحث و گفت‌وگو درگیر بود. پدرم دیگر هیچ کنترلی روی ما نداشت. وقتی دیر به خانه برمی‌گشتیم، با عصبانیت می‌پرسید: «کجا بودی؟» من دروغ می‌گفتم و مثلاً می‌گفتم: «سپاه بودم.» چون می‌دانست با همکارش هستم، دیگر چیزی نمی‌گفت. خواهر بزرگم به شاخهٔ معلمان سازمان پیوسته بود و خواهر کوچک‌تر در شاخهٔ دانش‌آموزی فعالیت می‌کرد. خواهر بزرگم دیگر در بحث‌ها جواب پدرم را می‌داد و روزبه‌روز نفرتش از او بیشتر می‌شد. حتی با من هم قهر کرده بود. خواهر کوچک‌ترم نیز بعد از مدرسه به سازمان می‌رفت و روزنامه‌هایشان را پخش می‌کرد. معمولاً این کار را در میدانی انجام می‌داد که سه ایستگاه با خانهٔ ما فاصله داشت، و همین باعث رفت‌وآمد زیادش می‌شد. برادرم از دستش حرص می‌خورد و می‌گفت: «چرا در آن میدان پخش می‌کنی؟» در همان میدان، طبقهٔ بالای یکی از ساختمان‌ها، بخش فرهنگی حزب جمهوری بود که من هم بعضی بعدازظهرها به آنجا می‌رفتم. همان‌جا خواهر کوچک‌ترم و دوستانش را می‌دیدم. دو نفر از همان افرادی که پیش‌تر نام بردم (شهید هفتم تیر و مهندس میثمی) هم گاهی با من صحبت می‌کردند و حتی از خواهر بزرگم هم به آنها گفته بودم. پدرم طبق معمول صبح‌ها به اداره می‌رفت و بعدازظهرها حدود یک ساعت به خانه می‌آمد، غذا می‌خورد و کمی استراحت می‌کرد، سپس به «تهیه مسکن» می‌رفت و تا ساعت ۲۲ همان‌جا می‌ماند. بنگاهش درست زیر خانهٔ ما بود. سال دوم دبیرستان، مدرسهٔ قبلی‌ام منحل شد و ما به دبیرستان «دکتر ولی‌الله نصر» منتقل شدیم که در نبش خیابان سهیل و ایتالیا قرار داشت. همان حوالی یک بیمارستان هم به نام «مصطفی خمینی» بود. این منطقه تقریباً از یک طرف به دانشگاه تهران و بلوار کشاورز نزدیک می‌شد. دبیرستان قبلی‌ام درست چسبیده به ادارهٔ پدرم بود. در این زمان، سازمان مجاهدین کم‌کم فعالیتش را مخفی‌تر می‌کرد و به همان نسبت خواهرانم از من فاصله می‌گرفتند. از یک‌طرف غرغرهای پدرم که تحملمان را نداشت و مدام می‌گفت: «بروید خانهٔ مادر مادرم.» و از طرف دیگر خواهر بزرگم که اصلاً چشم دیدن من را نداشت. برادرم مثل آنها رفتار نمی‌کرد. من هم آدم حساسی بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. یک دوست داشتم که در سپاه کار می‌کرد؛ رفتم پیش او ولی چیزی از وضعیت زندگی‌ام نگفتم. او عقد کرده بود. یک روز تابستانی گرم، وقتی به خانه‌شان رفتم، مادرش گفت: «هوا که خنک شد، برویم برای الهه جهیزیه بخریم.» من گفتم: «بگذارید کمی بخوابم بعداً.» بعد هرچه قرص داشتم، یک‌جا خوردم و خوابیدم...