26
✍قسمت بیست ششم
مدرسهای که میرفتم در خیابان مجاهدین بود، از خانه دور بود و باید با اتوبوس میرفتم. یکی از شهدا که جزو ۷۲ تن شهید در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی بود، در همان دفتر کار میکرد. دقیقاً نمیدانم چه مسئولیتی داشت، اما میدانستم طراحی و خطاطیاش خیلی خوب بود.
او دو ایستگاه پایینتر از خانهمان سوار میشد که با من بیاید. در مسیر همیشه حرف میزد، انگار میدانست قرار است شهید شود. سعی میکرد از نظر عقیدتی مرا تقویت کند؛ نمیخواست در برابر خواهرانم کم بیاورم. خودش میدانست که خواهرانم طرفدار سازمان مجاهدین هستند. خواهر کوچکم حتی نزدیک دفتر حزب، دور یک میدان، اعلامیه و روزنامه پخش میکرد.
یکبار از من پرسید: «دعای کمیل گوش کردی؟»
گفتم: «خواستم گوش کنم ولی تفسیر به رأی خواهرم خیلی اعصابمو خورد کرد. ترجیح دادم گوش نکنم که توهین نشه.»
دفعه بعد برایم یک رادیوی کوچک خرید؛ نارنجی تیره و مشکی بود.
مدرسهای که در خیابان مجاهدین میرفتم، به خاطر روشنگریهای آن شهید، برای انجمن اسلامی خیلی مفید بود.
در آن دوران بهجز شهلا، با کسی دوست صمیمی نشدم که رفتوآمد داشته باشیم. فقط با کسانی که هممسیر خانه بودند، همراه میشدم. در مدرسه با آدمهایی آشنا شدم که همفکر من بودند.
دو مادربزرگم در شهر ری زندگی میکردند و خانههایشان فقط سه ایستگاه با هم فاصله داشت. بعضی چهارشنبهشبها که از جمکران برمیگشتم و خوابم میگرفت، میرفتم خانهی مادر پدرم. یک روز که آنجا خوابیده بودم، پدرم هم آمد. بعدش رفتم خانهی مادر مادرم.
مادرم گفت: «تو با یک جیپ جلوی خانهام کشیک میدادی!»
هرچه گفتم که آن روز من خانهی مادربزرگم خوابیده بودم و پدرم هم آنجا بود، باور نکرد. حدس زدم این موضوع را به مادر پدرم هم میگوید. خودم پیشدستی کردم و برای هردویشان توضیح دادم. اول باور کردند، ولی بعدش نه... مادر پدرم و حتی پدرم، حرف مادر، مادرم را باور کردند. بهشان گفتم: «مگه همون روز خودم نگفتم؟» ولی دیگر فایده نداشت. حرفم را باور نکردند.
27
قسمت بیست و هفتم
✍ وقتی به بخش فرهنگی سپاه رفتوآمد داشتم، دو نفر بیش از همه به من کمک میکردند.
یکیشان ع.م بود؛ که هنوز هم مسئولیتی دارد و امیدوارم همیشه سالم و سلامت بماند.
دیگری فرمانده سپاه بود؛ مردی که بعدها راهی جبهه شد.
یادم هست، درست همان روزی که میخواست برود، به خانهمان زنگ زد و خداحافظی کرد.
بعد از شهادتش، ع.م آهسته به من گفت:
«فرمانده وقتی داشت میرفت، گفت اگر برگشتم، با تو ازدواج میکنم.»
آن روزها اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که او میخواسته با من ازدواج کند. در طول سالها با مردهای زیادی برخورد داشتم، اما فرمانده برایم یک استثنا بود. اگر آن زمان عقل و فهم امروز را داشتم، شاید خودم پیشقدم میشدم و به خواستگاریاش میرفتم. اما آن حس و فهم در وجودم نهادینه نشده بود.
در همان سالها دختران انجمن اسلامی مدرسه، حتی قبل از گرفتن دیپلم نامزد میکردند و منتظر میماندند تا با گرفتن مدرک، عروسی کنند. اما من... من حتی به چنین چیزی فکر نکرده بودم.
وقتی حرف ع.م را شنیدم که فرمانده قصد داشت بعد از بازگشت، پیشنهاد ازدواج بدهد، تازه به فکر فرو رفتم.
من فرمانده را دوست داشتم؛ همانطور که دو شهید دیگر را. اما این دوست داشتن فقط در حد احترام و علاقهای پاک بود. در هیچ دورهای از زندگیام محبت هیچ مردی را تجربه نکرده بودم؛ نه محبت پدر، نه عمو، نه برادر بزرگتر. این خلأ در وجودم عمیق بود و من بیش از هر چیز به محبت یک مرد نیاز داشتم؛ محبتی شبیه به برادری مهربان.
حالا باید به ازدواج با فرمانده فکر میکردم، باید نگاهم را نسبت به او تغییر میدادم.
راستش را بخواهید، تا امروز بهتر از او برای ازدواج ندیدهام. اگر با او ازدواج میکردم، یقین دارم در این دنیا خوشبخت میشدم. اما پیش از آنکه طعم این خوشبختی در ذهن و دلم بنشیند، ناگهان به خودم آمدم. با خودم گفتم:
«من کی هستم که بخواهم همسر او شوم؟»
و شروع کردم به شمردن کمبودهایم:
۱. پدر و مادری که از کودکی از هم طلاق گرفته بودند.
۲. دو خواهری که مجاهد خلق بودند.
۳. پدری که هیچگاه این قشر مذهبی را آدم حساب نمیکرد و هرگز اجازه ازدواج با چنین فردی را نمیداد.
۴. بیماری صرعی که سالها همراهم بود.
۵. مادری که اگر کسی دربارهاش میپرسید، باید میگفتم از تنهایی و بیپناهی در بیمارستان بستری شده است.
۶. فامیلی که هیچ پشتوانهای برایم نبودند.
۷. و مغزی که آن زمان هنوز از مسائل مذهبی خالی و بیخبر بود.
غرورم نمیگذاشت اینها را به فرمانده بگویم. دلم نمیخواست کسی از روی ترحم با من ازدواج کند. همین شد که فکر ازدواج به یکی از غصههای بزرگ زندگیام تبدیل شد.
تا حالا فکر کردهاید کسی تمام معیارهای شما را داشته باشد، محبت دوطرفه هم بینتان باشد، اما به خاطر گذشتهای که پشت سر گذاشتهاید مجبور شوید به او «نه» بگویید؟
آنوقت بود که فهمیدم گذشتهای که سالها پشت سر گذاشته بودم، تازه دارد مثل غنچهای باز میشود و عطر تلخش تمام زندگیام را پر میکند...
28
قسمت بیست و هشتم
✍ بعدازظهرهای پنجشنبه معمولاً به بهشت زهرا میرفتم؛ به قطعه شهدا. ساعتی میان قبرها میماندم و بعد برمیگشتم.
ملاقات مادرم هم هفتهای یک بار بود. خواهرها و برادرم خیلی کم به دیدنش میآمدند. هر وقت میرفتم سراغشان را میگرفت. من هم برای اینکه دلش نشکند، میگفتم: «رفتن شهرستان، یا سر کار هستن...»
طبق معمول بهانهی آمدن به خانه را میگرفت. هنوز امید داشت. با التماس میگفت: «من تا کی باید اینجا بمونم؟ منو ببر خونه...»
هیچ وقت به معنای واقعی این جمله فکر کردهاید که «انگار یکی دل آدم را چنگ میزند»؟
آن لحظهها دقیقاً همین حس بود؛ دلم را چنگ میزدند. اما کاری از دستم برنمیآمد جز اینکه ساعاتی کنارش باشم.
پرستارها هم وقتی من را میدیدند، میگفتند: «این بنده خدا چیزیش نیست، ببریدش خونه... گناه داره.»
و من فقط سکوت میکردم.
هفتهای یک روز هم با دوستان انجمن، کلاس آقای رافعی میرفتم. او از شاگردان علامه جعفری بود (اگر درست یادم باشد) و اشعار استاد الهی قمشهای را تفسیر میکرد. آن روزها برایم معنویتی تازه بود.
نماز مغرب و عشا را هم معمولاً در مسجد نیمهکارهای که روبهروی خانهمان بود، به جماعت میخواندم. کمکم از همان سلام و علیکهای ساده با اهالی محل، رابطههایم بیشتر شد.
شبهای جمعه هم دلم میخواست خیرات کنم. معمولاً حلوا درست میکردم و در بشقابهای کوچک میریختم، میبردم دم خانههای همسایهها.
با دو دختر همسن و سال خودم که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بودند، آشنا شدم. با یکیشان میرفتم حسینیه بنیفاطمیه سرچشمه؛ جایی که استاد بینا تفسیر قرآن میگفت.
استاد بینا پیشتر با پدرم همکار بود. پسرش هم دکتر مغز و اعصاب بود و مطبش نزدیک خانهمان؛ همان پزشکی که برای درمان من میرفتم.
وقتی پدرم میپرسید: «کجا میری؟»
میگفتم: «میرم کلاس آقای بینا.»
دیگر کاری به من نداشت.
گاهی دوستانم را خانه میآوردم و گاهی هم به خانه آنها میرفتم.