eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات عمر رفته بر.. دوشنبه ۳ تیر ۱۴۰۴ ✍قسمت اول حمله تروریستی صهیونیسم ده روزاست که اسرائیل به ایران حمله کرده. شنبه هم آمریکا وارد معرکه شده. صدای بمب‌ها و انفجارها، هر روز از گوشه‌ای از این خاک بلند می‌شود. و من… دوباره به سال‌های جنگ ایران و عراق برگشته‌ام. خاطرات آن روزها مثل فیلمی بی‌رحم، جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند. باز هم بوی بمب… باز هم شهرها در آتش و خون… باز هم دشمنانی که از بیرون و درون، دست در دست هم داده‌اند. اما این‌بار، با سلاح‌هایی پیشرفته‌تر. همان روزها، همان دردها، همان غم‌ها... فقط من این‌بار بزرگ‌ترم و دلم خسته‌تر. یادم می‌آید… فرارخواهرم، بازگشت خواهر کوچکم، و زندانی شدنش. نگاه اطرافیان… انگار من باعث آن فرار بودم، انگار من مسبب زندانی شدنش بودم. منتظر برگشتن خواهربزرگم... اما هنوز، هنوز منتظرم. شهادت «سید»... و فرمانده‌ای که نامش را نمی‌برم، و آن شهیدی که در انفجار، از جمله‌ی آن هفتاد و دو تن بود... و دیگرانی که در هر مقطعی، چراغ راه زندگی‌ام شدند، بی‌آنکه نام‌شان را فریاد بزنم؛ اما یادشان، همیشه زنده است رفتنم به اهواز، بیمارستان‌های جندی‌شاپور و رازی... جایی که مجروحان را می‌آوردند. صدای آژیر آمبولانس‌ها، ناله‌ی خانواده‌ها، بغض‌هایی که در سکوت می‌شکست. قبرستان بهشت‌آبادِ کوت‌عبدالله… صدای عزاداری عرب‌ها، زبانشان را نمی‌فهمیدم، ولی غمشان را با تمام وجودم حس می‌کردم. و حالا… باز همه‌چیز دارد تکرار می‌شود خدایا… این‌بار رحم کن این‌بارنگذار خاکم خونین شود نگذارخاطرات تلخ، دوباره سرنوشت مردمم شود خدایا،بهترین‌ تقدیر رابرای این سرزمین مقدر کن. @k_h_a_t_e_r_e_h
خاطرات عمر رفته بر.. جمعه7 تیر ۱۴۰۴ ✍قسمت دوم با خودم فکر می‌کردم اگر کشورم دوباره درگیر جنگ شود، من می‌روم؟ اگر جنگ شود… من می‌روم. مثل آن روزهای تلخ و روشنِ جنگ ایران و عراق. اگر روزی دوباره صدای آژیر، خوابم را پاره کند... اگر بوی خطر، بوی خاک، بوی غربت، دوباره آشنای این سرزمین شود... اگر آمریکا یا اسرائیل باز هم پا روی غرور سرزمینم بگذارند… من می‌روم. نه چون تشنه‌ی خونم، نه چون عاشق اسلحه‌ام، نه برای نشان، نه قاب عکس، نه برای دیده شدن. می‌روم چون هنوز قلبی دارم که برای این خاک می‌تپد. چون هنوز در رگ‌هایم، خاطره‌ی فرمانده‌ی شهید، نامِ سید، یاد شهید م.، شهیدانِ ۷۲ نفر و... (که امروز سالگرد شهادتش است. و. تشیع جنازه شهدای حمله تروریستی صهیونیستی.) جریان دارد. می‌روم چون بیش از سی سال است که با "انتظار" زیسته‌ام، و فهمیده‌ام جنگ فقط صدای گلوله نیست. گاهی جنگ، دلِ زنی‌ست که خواهرش را در اردوگاه جا گذاشت، یا مادری‌ست که در حسرتِ یک بغل پیر شد، و دختری‌ست که کنار آتش‌بس، دلش هنوز می‌سوزد... اگر جنگ شود، این بار، نه با بی‌تجربگیِ یک دخترِ بیست‌ساله، که با ایمانِ زنی که از تمام زندگی عبور کرده، می‌روم. برای چه؟ برای بستن زخم یک رزمنده، برای رساندن پتو به پناهگاهی سرد، برای گرفتن دست مادری که تازه فرزندش را بدرقه کرده... برای نوشتن جمله‌ای که امیدی روشن کند. نه. من اهل تماشا نیستم. من باز می‌روم. و شاید باید امروز اعتراف کنم که فهمیدم من هیچ‌گاه از جنگ برنگشته‌ام. جسمم برگشته، اما ابزارم پیشرفته‌تر شده... در آن دوران گاه در نمایشگاه‌های فرهنگی اهواز و تهران، با شهیدان، شهید ق_پ شهید فرمانده در بخش فرهنگی سپاه شهید ع_م درحزب جمهوری شهید سید..... من هنوز با آنها با حضور غیر فیزیکی، و حالا در تمام ایران و جهان با لپ‌تاپ، قلم، موبایل، با شب‌های بیداری کنار واژه‌ها... من هنوز در جبهه‌ام. هنوز از جبهه برنگشته‌ام. و هیچ‌وقت، برنمی‌گردم.. https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
قســمت دوم ما باید مواظب می‌بودیم که مرغ و خروس‌ها نیان و سبزی‌ها رو نخورن. تهِ تهِ حیاط، یه گوشه توالت بود و یه گوشه‌ی دیگه، یه اتاق پر از کبوتر. بیشتر وقت‌ها یادمه یه گربه هم داشتیم، ولی یادم نمیاد چطور با کبوترها کنار می‌اومد. کبوترها همیشه یه ساعت خاص، معمولاً وقتی پدرم از اداره می‌اومد، با اجازه‌ی خودش می‌رفتن هواخوری. بعد دوباره می‌اومدن و درِ اتاقشون قفل می‌شد. یه روز، درِ اتاق کبوترها باز مونده بود. و نمی‌دونم تقصیر کی بود. شاید برادرم... شاید هم فقط یه در که خوب بسته نشده بود. اون روز، ظهر خیلی گرم تابستون بود و توی حیاط، همه چیز مثل همیشه به‌نظر می‌رسید... تا اینکه فهمیدیم درِ اتاق کبوترها بازه برادرم نمی‌دونم دقیقاً چرا اون‌طوری کرد. شاید فکر کرد وقتشه کبوترها رو بفرسته هوا. شاید دلش خواست شجاع باشه، مثل بابام که هر روز خودش هواشون می‌کرد. ولی اون روز، خیلی‌هاشون دیگه برنگشتن. پدرم از اداره که برگشت. یه لحظه رفت گوشه‌ی حیاط، دمِ اتاق کبوترها. بعد... سکوت. فقط سکوت نبود. یه چیزی تو هوا عوض شد. ما پشت پنجره ایستاده بودیم، ولی نفس‌هامون حبس شده بود. پدرم چاقو رو آورد. همونی که همیشه باهاش گوشت خورد میشد رفت سمت کبوترهای باقی‌مونده... همونا که بی‌خبر از همه‌جا، نشسته بودن لب طاقچه، یا لای در، یا روی زمین... صدای جیغ کبوترها نیومد. فقط صدای در قفل شد، صدای پای پدرم، و بعد سکوتی که تا عصر ادامه داشت. اون روز، آسمون خیلی آبی بود. ولی توی حیاط، دیگه چیزی به هوا نرفت. نه پر، نه صدا، نه بال. ما ساکت بودیم. من، برادرم، خواهرم... مادرم. چیزی نگفت. فقط توی آشپزخونه آهسته‌تر راه می‌رفت، مثل اینکه هوا یه‌جوری سنگین شده بود. برادرم اون شب هیچی نگفت. 🕊️ برای طوقی از بین همه‌شون، دلم بیشتر از همه برای طوقی تنگ شد. طوقی یه چیزی داشت که بقیه نداشتن. آروم‌تر بود، سنگین‌تر راه می‌رفت. اگه بقیه می‌پریدن و سروصدا می‌کردن، اون یه گوشه می‌نشست و فقط با چشم‌هاش همه چیزو نگاه می‌کرد. طوقی سفید بود، ولی دور گردنش یه خط باریک داشت... خاکستری براق، مثل طوق. اسمش رو پدرم انتخاب کرده بود. اولش یواشکی صداش می‌کردم. بعد دیگه همه می‌دونستن اسمش طوقیه. اون همیشه آخر از همه پرواز می‌کرد. همیشه هم همون گوشه‌ اطاق می‌نشست، کنار تکه آجر قرمز. وقتی پدرم داد زد... وقتی در اتاق باز مونده بود... وقتی اون اتفاق افتاد... نمی‌دونم طوقی از اونایی بود که پر کشیدن رفتن، یا جزو اونایی که موندن و... نمی‌دونم... و همین "نمی‌دونم"، بدترین چیزه. چون هیچ‌وقت نفهمیدم چی به سر طوقی اومد. فقط می‌دونم بعد از اون روز، هر وقت چشمم به گوشه‌ی حیاط می‌افتاد، اون تکه‌ی آجر قرمز، همیشه خالی بود. چندتا مرغ و خروس هم داشتیم. یکی از مرغ‌ها مال خواهر بزرگم بود. هر روز یه تخم می‌گذاشت. خواهرم از مدرسه که می‌اومد، اول می‌رفت سراغ مرغش. تخم‌مرغش رو می‌آورد، مامانم هم براش درستش می‌کرد.
✍قسمت سوم در و پنجره‌ها رو تابستونا با حصیر چوبی می‌پوشوندن. حصیر پنجره‌ها نازک‌تر از حصیر ورودی بود. رنگش زرد مایل به نارنجی. وقتی خراب می‌شد، عوضش می‌کردن. ما هم تا نخ‌هاش کمی پاره می‌شد، انقدر چوب‌هاشو تکون می‌دادیم که شل می‌شد. مادر طول و عرض حصیرا رو با پارچه می‌دوخت که از درز در نیاد. ولی هر چقدر هم مواظب بود، بالاخره خراب می‌شد. اون‌وقت مادر اون حصیرهای خراب‌شده رو کوچیک می‌کرد برای ما. هر کدوممون یکی داشتیم. برمی‌داشتیم می‌رفتیم ته حیاط، روش دراز می‌کشیدیم و آسمون رو نگاه می‌کردیم. انقدر محو شکل‌های ابرها می‌شدیم که همون‌جا زیر آفتاب خوابمون می‌برد. از خواب که بیدار می‌شدیم، حصیرها رو جمع می‌کردیم، می‌بردیم یه گوشه. فرداش دوباره می‌رفتیم سراغشون. اما همیشه من و برادرم سر حصیرها دعوامون می‌شد. موهای من تو دست برادرم... اشکای من... تا آخر سر مامان می‌اومد و ساکتمون می‌کرد. هم‌بازی من، برادرم بود. خواهر بزرگم هم دور و برمون بود، ولی نه مثل برادرم. عاشق خاک‌بازی و گل‌بازی بودیم. خاک ته حیاط رو برمی‌داشتیم، گل درست می‌کردیم. باهاش کوزه، تنور نانوایی، چاه آب... درست می‌کردیم، بعد می‌ذاشتیم تو آفتاب تا خشک بشه. بعضی وقتا هم مال همدیگه رو خراب می‌کردیم و دعوای حسابی راه می‌افتاد. مثل همیشه: کشیدن موی من، جیغ و داد، و بعدش مامان که می‌اومد با زور موهای منو از دست برادرم درمی‌آورد. انقدر گریه می‌کردم که روم نمی‌شد گریه‌مو قطع کنم. خواهر بزرگم بیشتر وقتش رو با مدرسه و تکالیفش می‌گذروند. یادمه اون‌وقتا سه‌چرخه تازه اومده بود. یه جایی بود که می‌شد با پول، امانت گرفت و بعد برش گردوند. خواهرم می‌رفت می‌گرفت، ولی برای ما بزرگ بود. سبک بازیش با ما فرق داشت... اولین‌بار که پشه‌بند زدیم، تابستون بود. هوا گرم، آسمون پر ستاره، سکوتی که با صدای بلند جیرجیرک‌ می‌شکست و بوی خاکِ نم‌خورده مامان یه پشه‌بند بزرگ سفید آورد. پارچه‌اش نازک بود، مثل ابرِ نخی. از بالا آویزونش کرد به چهار تا چوب که بابام از قبل گوشه‌ی حیاط فرو کرده بود. همه‌ی خنکی دنیا، انگار فقط توی اون پشه‌بند بود. من، برادرم، و خواهرام رفتیم زیرش. مامان هم یه بالش انداخت، یه لحاف نازک آورد، و خودش کنارمون نشست. پشه‌بند، برام مثل یه خونه‌ی شیشه‌ای بود. همه‌چی از پشتش پیدا بود، صدای مامان، وقتی قصه میگفت می‌خوند، آروم‌تر از همیشه می‌رسید. من نگام به تورِ بالای سرم بود... خوابم نمی‌برد، ولی دلم می‌خواست نخوابم. دلم می‌خواست همون‌طور بمونم، تا ابد، توی اون هوای خنک، با صدای مامان، با دستاش که موهامو نوازش می‌کرد. بعد از اون، هر شب تابستونی، پشه‌بندمون توی حیاط برپا می‌شد. گاهی باد می‌اومد، گاهی پشه‌ها دور تورها می‌چرخیدن، گاهی سوسک، گاهی یه مورچه از لای زمین می‌اومد تو. ولی ما با همه‌ی اون چیزها، و قصه‌های تکراری مامان، توی پشه‌بند، خوابمون می‌برد. و هنوز که هنوزه... هر وقت بوی خاک خیس و صدای جیرجیرک بیاد، دلم  پشه‌بند میخواد، که دراز بکشم، و آسمونو از پشت تورِ سفید تماشا کنم... : 📖 قصه‌هایی که مامانم می‌گفت شب‌ها که میخوابیدیم ، یه قصه نکراری که همیشه جدید بود شبمون را به صبح پیوند میزد. همه‌چیز آماده بود: بالش‌هامون، پتوهامون رومون را مرتب میکرد.... مامان همیشه منتظر می‌موند تا ما آروم بگیریم، تا برادرم دیگه وول نخوره، بعد، با همون صدای نرمی که فقط شب‌ها پیدا می‌کرد، می‌پرسید: – قصه‌ی چی بگم براتون؟ و ما هر کدوم یه چیزی می‌گفتیم: قصه‌ی دختر پادشاه! قصه‌ی روباه و خروس! قصه‌ی اون که خواب دید یه باغ داره!شنگول منگول، شاه پریون، ... مامان قصه‌ها رو با جزئیاتی می‌گفت که انگار خودش اونجا بوده. مثلاً می‌گفت: «یه روز صبح، آفتاب داشت از پشت کوه درمی‌اومد که دخترِ پادشاه، گم شد توی جنگل. اون‌جا یه چاه بود، اما آب نداشت. فقط صدا داشت...» یا «روباه دم‌کلفت، خودشو لای بوته‌ها قایم کرد، ولی خروسِ باهوش از بالا همه‌چی رو می‌دید...» چشمهامون کم‌کم گرم می‌شدن، گوش می‌دادیم. صدای مامان مثل لالایی نبود، ولی خواب‌آورتر از هر لالایی بود. کلمه‌هاش نرم بودن، بدون اینکه بفهمم چطور، قصه‌هاش می‌ریختن تو خوابم، توی رؤیاهام، توی فردای کودکیم. قصه‌ها تکراری بودن. ولی هیچ‌وقت برامون تکراری نمی‌شدن. چون یه چیزی بهش اضافه میکرد یه رنگ لباس، یه جمله‌ی تازه، یا یه اتفاق که تو قصه‌ی قبلی نبود. و وقتی قصه تموم می‌شد، دیگه چیزی نمی‌گفت. گاهی که از خواب می‌پریدم، می‌دیدم هنوز بیداره.
. 🐞 قصه‌ی خاله‌سوسکه یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود... زیرِ سقفِ آسمون، توی یه خونه‌ی کوچیک، یه سوسکِ قهوه‌ای بود، اسمش خاله‌سوسکه. خاله‌سوسکه یه دیگِ کوچولو داشت. هر روز توش آش می‌پخت. یه شال قرمز هم داشت که وقتی می‌ذاشت رو سرش، تو آینه به خودش لبخند می‌زد و می‌گفت: – وای چه ناز شدم امروزی! یه روز دلش گرفت. با خودش گفت: – من تنهای تنهام. چرا یه همدم نداشته باشم؟ دیگش رو برداشت، شال قرمز رو انداخت رو سرش، و راه افتاد تو کوچه‌ها، دنبال شوهر! رفت، رفت، رفت... رسید به گاو. 🐄 گاو گفت: – خاله‌سوسکه! زن من می‌شی؟ خاله‌سوسکه گفت: – صدات کو؟ گاو یه صدا کرد: «مــــوووووو» خاله‌سوسکه گوشاشو گرفت و گفت: – نه نه! صدات خیلی خشنه، می‌ترسم! نمی‌خوام! راه افتاد، رسید به خروس. 🐓 خروس گفت: – خاله‌سوسکه، منو بگیر، هر روز برات تخم‌مرغ طلایی میارم! خاله‌سوسکه گفت: – صدات کو؟ خروس قوقولی قوقو کرد. خاله‌سوسکه خندید و گفت: – وای نه، صدات زیادی قلنبه‌سلنبه‌ست! نمی‌خوام! رفت، رفت، رفت... تا رسید به آقا موشه! 🐭 موش ناز، موش تمیز، با سبیلای باریک. آقا موشه با صدای آروم و ناز گفت: – خاله‌سوسکه جان، زنِ من می‌شی؟ خاله‌سوسکه گفت: – صدات کو؟ آقا موشه گفت: – جیر جیر... جیر جیر... خاله‌سوسکه لپاش گل انداخت، دیگش رو سفت بغل کرد و گفت: – هم صدا نازت، هم قیافت... باشه، زنِ تو می‌شم! و جشن گرفتن، نقل و نبات ریختن، چراغونی کردن... ولی... یه روز، خاله‌سوسکه رفت حموم. قبلش به آقا موشه گفت: – این دیگ رو مراقب باش! آتیش تند نشه! ولی موشه بازیگوش بود. حواسش رفت... آتیش تند شد... دیگ جوش اومد... آقا موشه خواست نگاه کنه... خم شد... و افتاد تو دیگ! خاله‌سوسکه اومد، دید چه بلایی سر آقا موشه اومده، زد زیر گریه! قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. البته این قصه را خودم چیزهایی بهش اضافه کردم
✍قسمت چهارم مادر پدرم، زن خیلی زیبایی بود. روسریشو طوری می‌بست که بهش می‌گفتن «سوزن گلو». همیشه چادر گل‌دار به سر داشت، طرح چادرش به سیاهی می‌زد. کفشاش هم همیشه سیاه بودن، شلوارشم همین‌طور. لباساشو خودش با دست می‌دوخت. موهاشو همیشه حنا می‌ذاشت، فرق سرشو از وسط باز می‌کرد و می‌بافت. ولی از پدرم قدش کوتاه‌تر بود. به عروسک‌هامون می‌گفت «عَروس». تنها کسایی که نماز می‌خوندن، مادربزرگ‌هام بودن. مادر پدرم، مادرم رو خیلی دوست داشت. زود هم شوهرش رو از دست داده بود، واسه همین بچه‌ی زیادی نداشت. بعدِ فوت شوهرش، چند سال توی شهر خودشون موند، بعد با پدرم و عموهام اومدن تهران. باغ زیاد داشتن، اما وقتی اومدن، فقط دو تا باغ بزرگ و یه خونه توی شهرشون براشون مونده بود. بعدشم پدرم تو آموزش و پرورش مشغول شد، عموم هم رفت شرکت نفت. عموم تهران کار می‌کرد ولی زن و بچه‌هاش توی تویسرکان بودن. هفت‌تا بچه داشتن. اونم اخلاق سختی داشت ولی با زنش هم‌فکر بودن، خیلی همو دوست داشتن. بعضی وقتا چند روز یا چند هفته پیش ما می‌موند. خونه‌شون توی شهر ری بود. برادرم چون پسر بود، خیلی تحویلش می‌گرفت. توی شهرشون همه پسر دوست بودن. تابستونا مامانم توی حیاط پشه‌بند می‌زد. همون‌جا می‌خوابیدیم، چه حالی می‌داد! مامانم انجیر خشک می‌کرد، می‌نداختشون روی بند، جلو آفتاب. من بیشتر وقتمو توی حیاط می‌گذروندم. می‌رفتم پشت پنجره‌ی اتاق کبوترها. قدم نمی‌رسید، آجر می‌ذاشتم زیر پام و از پشت شیشه‌ی کثیف، کبوترها رو نگاه می‌کردم. تنها بازی می‌کردم. زمین زیاد می‌خوردم. زانو و دست و پام همیشه زخمی بودن. زخم رو زخم، فقط پوست کلفت‌تر می‌شد. به هیچ‌کس اجازه نمی‌دادم دست به زخم‌هام بزنه. مامانم به زور شلوار پام می‌کرد. ته حیاط کنار دیوار، بیل و کلنگ و شن‌کش، یه تشت فلزی واسه درست‌کردن سیمان، و یه نردبون چوبی کنار هم بودن. من نردبون رو صاف می‌کردم و روش راه می‌رفتم. هی زمین می‌خوردم، پاهام سیاه می‌شد. گریه‌کنان می‌رفتم پیش مامانم، اونم می‌گفت: «باز رفتی رو نردبون؟» بعد بغلم می‌کرد، منم سرگرم بازی با زی‌زی می‌شدم، دردم یادم می‌رفت. زی‌زی رو خیلی دوست داشتم. زیر گلویش رو می‌خاروندم، یا با شونه، موهاش رو شونه می‌کردم. شونه‌ی خودمونو می‌آوردم. موهایی که ازش درمی‌اومد، یواشکی میریختم یه گوشه که کسی نبینه. ولی یه بار مامانم دید و کلی دعوام کرد. بعضی روزای تابستون، وقتی همه خواب بودن، من و خواهر بزرگم زی‌زی رو می‌بردیم حموم. با صابون خودمون می‌شستیمش. وقتی صداش زیاد درمی‌اومد، مامانم می‌فهمید کجاییم. با حوله‌ی خودمون خشکش می‌کردیم، شونه‌ش می‌زدیم، بعد قیچی می‌آوردیم و سیبیلش رو کوتاه می‌کردیم. صابون و حوله رو هم می‌ذاشتیم سر جاش. یه بار سر همین کارا، یه کتک مفصل خوردیم! یه روز زمستونی، از این سر حیاط تا تهش می‌رفتم، شعر می‌خوندم. رسیدم لب حوض، یهو افتادم تو آب. البته به استخر نمی‌خورد، ولی واسه من که بچه بودم، خیلی عمیق بود، شاید یه متر از قدم بلندتر. شنا بلد نبودم. جیغ می‌زدم. زن‌عموم اون‌طرف حیاط نشسته بود. صدامو شنید و نجاتم داد. خیلی ترسیده بودم. نمی‌دونم چرا پدرم هیچ‌وقت فکر همچین اتفاقی رو نکرده بود. یاد کتاب بامداد خمار افتادم که پسرِ شخصیت اصلی توی آب‌انبار خفه شد. خواهرا و برادرم معمولا ته حیاط نمی‌اومدن، ولی من همیشه همون‌جا بودم. هنوز مدرسه نمی‌رفتم که پدرم اسم من، خواهرم و برادرم رو توی کانون پرورش فکری کودکان نوشت. من زیاد دوست نداشتم برم، مخصوصاً توی سرما، ولی پدرم خیلی منظم و جدی بود. باید حرفشو گوش می‌دادیم... اون روزا با همه‌ی دردها، اشک‌ها، زمین‌خوردنا و دعواهاش، شیرین‌ترین روزهای زندگی‌م بودن. شاید چون توی دل همه‌شون، یه آغوش گرم مادر بود، یه پشه‌بند ساده، یه زی‌زی لوس... و یه حیاط که همیشه برای ما قصه جدید داشت. زی‌زی کنارمون بود. وقتی گریه می‌کردم، وقتی زانوم زخمی می‌شد، وقتی با برادرم دعوام می‌شد، وقتی کسی نمی‌فهمیدم... زی‌زی می‌فهمید. بی‌صدا، بی‌حرف، فقط می‌نشست کنارم. نفس می‌کشید. گاهی پلک می‌زد. و همین کافی بود. نمی‌دونم زی زی چی شد که دیگه نبود. شاید خودش رفت. شاید کسی بردش. شاید مثل بعضی کبوترها، مثل بعضی حصیرها، یه روزی تموم شد و رفت. ولی من هنوز وقتی به ته حیاط فکر می‌کنم، به آفتاب، به خاک، به پله‌های نردبون... یه چیزی تو دلم می‌گه: زی‌زی هنوز اون‌جاست. تو سایه‌ی بیل و کلنگ، زیر تشت فلزی، یا پشت پنجره‌ی کثیف اتاق کبوترها... هنوز هست.
.✍ قســمت پنجم یکی از سرگرمی‌های عجیبی که در کودکی داشتم، زمانی بود که پدرم گوسفند زنده می‌خرید. چند روزی توی حیاط نگهش می‌داشت، بعد... سرش را می‌برید. گاهی پوست هندوانه را خرد می‌کرد، کمی نمک می‌زد و می‌داد گوسفند بخورد. گوسفند را ته حیاط، جایی که همیشه سایه بود، می‌بست. اولین گوسفندی که یادم هست، یک گوسفند چاق و کرم‌رنگ بود. وقتی موهایش را کوتاه کردند، لاغر و استخوانی شد. پشم‌هایش را مادرم با دقت شست و جلوی آفتاب پهن کرد.پرسیدم، گفت: «برای تو تشک درست. از بچگی لجباز، حساس و یک‌دنده بودم. هر چیزی را با گریه، جیغ، و کندن موهایم می‌خواستم. و معمولاً هم به خواسته‌ام می‌رسیدم. مادرم من را لوس بار آورده بود. شاید به خاطر این بود که بعد از من، خواهر و برادرم به دنیا آمدند و توجه‌ها بیشتر سمت برادرم رفت. گریه‌هایم هم چند مرحله‌ای بود. اول جیغ و بعد کمی اشک، بعد موهایم را می‌کشیدم، اشک شدید، بعدش گریه‌ی خشک، و آخر سر، گریه‌ی الکی‌ای که خودم هم بلد نبودم چطور قطعش کنم. موهایم نرم بود، نازک و فرفری، تا پایین گوشم می‌رسید. مادرم همیشه باید به زور من را می‌نشاند بین پاهایش تا شانه‌اش کند. هنوز دستش به موهایم نرسیده بود که گریه را شروع می‌کردم. گاهی هم از دستش فرار می‌کردم، نمی‌توانست بگیردم. صدام می‌زد: «مارمولک! بیا!» چون خیلی لاغر بودم، مثل مارمولک در می‌رفتم. همیشه یک پیراهن گل‌دار تا زانو می‌پوشیدم. عاشق آدامس بودم. چند تا را با هم توی دهانم می‌چپاندم. شب‌ها با دهان پر از آدامس می‌خوابیدم. صبح که بیدار می‌شدم، آدامس‌ها از دهنم بیرون آمده بودند، به بالش و موهایم چسبیده بودند. گریه‌ام درمی‌آمد؛ هم برای آدامس، هم برای موهایم. مادرم با نفت موهایم را تمیز می‌کرد، می‌شست. و این ماجرا، بارها و بارها تکرار شد...