eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍قسمت سوم در و پنجره‌ها رو تابستونا با حصیر چوبی می‌پوشوندن. حصیر پنجره‌ها نازک‌تر از حصیر ورودی بود. رنگش زرد مایل به نارنجی. وقتی خراب می‌شد، عوضش می‌کردن. ما هم تا نخ‌هاش کمی پاره می‌شد، انقدر چوب‌هاشو تکون می‌دادیم که شل می‌شد. مادر طول و عرض حصیرا رو با پارچه می‌دوخت که از درز در نیاد. ولی هر چقدر هم مواظب بود، بالاخره خراب می‌شد. اون‌وقت مادر اون حصیرهای خراب‌شده رو کوچیک می‌کرد برای ما. هر کدوممون یکی داشتیم. برمی‌داشتیم می‌رفتیم ته حیاط، روش دراز می‌کشیدیم و آسمون رو نگاه می‌کردیم. انقدر محو شکل‌های ابرها می‌شدیم که همون‌جا زیر آفتاب خوابمون می‌برد. از خواب که بیدار می‌شدیم، حصیرها رو جمع می‌کردیم، می‌بردیم یه گوشه. فرداش دوباره می‌رفتیم سراغشون. اما همیشه من و برادرم سر حصیرها دعوامون می‌شد. موهای من تو دست برادرم... اشکای من... تا آخر سر مامان می‌اومد و ساکتمون می‌کرد. هم‌بازی من، برادرم بود. خواهر بزرگم هم دور و برمون بود، ولی نه مثل برادرم. عاشق خاک‌بازی و گل‌بازی بودیم. خاک ته حیاط رو برمی‌داشتیم، گل درست می‌کردیم. باهاش کوزه، تنور نانوایی، چاه آب... درست می‌کردیم، بعد می‌ذاشتیم تو آفتاب تا خشک بشه. بعضی وقتا هم مال همدیگه رو خراب می‌کردیم و دعوای حسابی راه می‌افتاد. مثل همیشه: کشیدن موی من، جیغ و داد، و بعدش مامان که می‌اومد با زور موهای منو از دست برادرم درمی‌آورد. انقدر گریه می‌کردم که روم نمی‌شد گریه‌مو قطع کنم. خواهر بزرگم بیشتر وقتش رو با مدرسه و تکالیفش می‌گذروند. یادمه اون‌وقتا سه‌چرخه تازه اومده بود. یه جایی بود که می‌شد با پول، امانت گرفت و بعد برش گردوند. خواهرم می‌رفت می‌گرفت، ولی برای ما بزرگ بود. سبک بازیش با ما فرق داشت... اولین‌بار که پشه‌بند زدیم، تابستون بود. هوا گرم، آسمون پر ستاره، سکوتی که با صدای بلند جیرجیرک‌ می‌شکست و بوی خاکِ نم‌خورده مامان یه پشه‌بند بزرگ سفید آورد. پارچه‌اش نازک بود، مثل ابرِ نخی. از بالا آویزونش کرد به چهار تا چوب که بابام از قبل گوشه‌ی حیاط فرو کرده بود. همه‌ی خنکی دنیا، انگار فقط توی اون پشه‌بند بود. من، برادرم، و خواهرام رفتیم زیرش. مامان هم یه بالش انداخت، یه لحاف نازک آورد، و خودش کنارمون نشست. پشه‌بند، برام مثل یه خونه‌ی شیشه‌ای بود. همه‌چی از پشتش پیدا بود، صدای مامان، وقتی قصه میگفت می‌خوند، آروم‌تر از همیشه می‌رسید. من نگام به تورِ بالای سرم بود... خوابم نمی‌برد، ولی دلم می‌خواست نخوابم. دلم می‌خواست همون‌طور بمونم، تا ابد، توی اون هوای خنک، با صدای مامان، با دستاش که موهامو نوازش می‌کرد. بعد از اون، هر شب تابستونی، پشه‌بندمون توی حیاط برپا می‌شد. گاهی باد می‌اومد، گاهی پشه‌ها دور تورها می‌چرخیدن، گاهی سوسک، گاهی یه مورچه از لای زمین می‌اومد تو. ولی ما با همه‌ی اون چیزها، و قصه‌های تکراری مامان، توی پشه‌بند، خوابمون می‌برد. و هنوز که هنوزه... هر وقت بوی خاک خیس و صدای جیرجیرک بیاد، دلم  پشه‌بند میخواد، که دراز بکشم، و آسمونو از پشت تورِ سفید تماشا کنم... : 📖 قصه‌هایی که مامانم می‌گفت شب‌ها که میخوابیدیم ، یه قصه نکراری که همیشه جدید بود شبمون را به صبح پیوند میزد. همه‌چیز آماده بود: بالش‌هامون، پتوهامون رومون را مرتب میکرد.... مامان همیشه منتظر می‌موند تا ما آروم بگیریم، تا برادرم دیگه وول نخوره، بعد، با همون صدای نرمی که فقط شب‌ها پیدا می‌کرد، می‌پرسید: – قصه‌ی چی بگم براتون؟ و ما هر کدوم یه چیزی می‌گفتیم: قصه‌ی دختر پادشاه! قصه‌ی روباه و خروس! قصه‌ی اون که خواب دید یه باغ داره!شنگول منگول، شاه پریون، ... مامان قصه‌ها رو با جزئیاتی می‌گفت که انگار خودش اونجا بوده. مثلاً می‌گفت: «یه روز صبح، آفتاب داشت از پشت کوه درمی‌اومد که دخترِ پادشاه، گم شد توی جنگل. اون‌جا یه چاه بود، اما آب نداشت. فقط صدا داشت...» یا «روباه دم‌کلفت، خودشو لای بوته‌ها قایم کرد، ولی خروسِ باهوش از بالا همه‌چی رو می‌دید...» چشمهامون کم‌کم گرم می‌شدن، گوش می‌دادیم. صدای مامان مثل لالایی نبود، ولی خواب‌آورتر از هر لالایی بود. کلمه‌هاش نرم بودن، بدون اینکه بفهمم چطور، قصه‌هاش می‌ریختن تو خوابم، توی رؤیاهام، توی فردای کودکیم. قصه‌ها تکراری بودن. ولی هیچ‌وقت برامون تکراری نمی‌شدن. چون یه چیزی بهش اضافه میکرد یه رنگ لباس، یه جمله‌ی تازه، یا یه اتفاق که تو قصه‌ی قبلی نبود. و وقتی قصه تموم می‌شد، دیگه چیزی نمی‌گفت. گاهی که از خواب می‌پریدم، می‌دیدم هنوز بیداره.
. 🐞 قصه‌ی خاله‌سوسکه یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود... زیرِ سقفِ آسمون، توی یه خونه‌ی کوچیک، یه سوسکِ قهوه‌ای بود، اسمش خاله‌سوسکه. خاله‌سوسکه یه دیگِ کوچولو داشت. هر روز توش آش می‌پخت. یه شال قرمز هم داشت که وقتی می‌ذاشت رو سرش، تو آینه به خودش لبخند می‌زد و می‌گفت: – وای چه ناز شدم امروزی! یه روز دلش گرفت. با خودش گفت: – من تنهای تنهام. چرا یه همدم نداشته باشم؟ دیگش رو برداشت، شال قرمز رو انداخت رو سرش، و راه افتاد تو کوچه‌ها، دنبال شوهر! رفت، رفت، رفت... رسید به گاو. 🐄 گاو گفت: – خاله‌سوسکه! زن من می‌شی؟ خاله‌سوسکه گفت: – صدات کو؟ گاو یه صدا کرد: «مــــوووووو» خاله‌سوسکه گوشاشو گرفت و گفت: – نه نه! صدات خیلی خشنه، می‌ترسم! نمی‌خوام! راه افتاد، رسید به خروس. 🐓 خروس گفت: – خاله‌سوسکه، منو بگیر، هر روز برات تخم‌مرغ طلایی میارم! خاله‌سوسکه گفت: – صدات کو؟ خروس قوقولی قوقو کرد. خاله‌سوسکه خندید و گفت: – وای نه، صدات زیادی قلنبه‌سلنبه‌ست! نمی‌خوام! رفت، رفت، رفت... تا رسید به آقا موشه! 🐭 موش ناز، موش تمیز، با سبیلای باریک. آقا موشه با صدای آروم و ناز گفت: – خاله‌سوسکه جان، زنِ من می‌شی؟ خاله‌سوسکه گفت: – صدات کو؟ آقا موشه گفت: – جیر جیر... جیر جیر... خاله‌سوسکه لپاش گل انداخت، دیگش رو سفت بغل کرد و گفت: – هم صدا نازت، هم قیافت... باشه، زنِ تو می‌شم! و جشن گرفتن، نقل و نبات ریختن، چراغونی کردن... ولی... یه روز، خاله‌سوسکه رفت حموم. قبلش به آقا موشه گفت: – این دیگ رو مراقب باش! آتیش تند نشه! ولی موشه بازیگوش بود. حواسش رفت... آتیش تند شد... دیگ جوش اومد... آقا موشه خواست نگاه کنه... خم شد... و افتاد تو دیگ! خاله‌سوسکه اومد، دید چه بلایی سر آقا موشه اومده، زد زیر گریه! قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. البته این قصه را خودم چیزهایی بهش اضافه کردم
✍قسمت چهارم مادر پدرم، زن خیلی زیبایی بود. روسریشو طوری می‌بست که بهش می‌گفتن «سوزن گلو». همیشه چادر گل‌دار به سر داشت، طرح چادرش به سیاهی می‌زد. کفشاش هم همیشه سیاه بودن، شلوارشم همین‌طور. لباساشو خودش با دست می‌دوخت. موهاشو همیشه حنا می‌ذاشت، فرق سرشو از وسط باز می‌کرد و می‌بافت. ولی از پدرم قدش کوتاه‌تر بود. به عروسک‌هامون می‌گفت «عَروس». تنها کسایی که نماز می‌خوندن، مادربزرگ‌هام بودن. مادر پدرم، مادرم رو خیلی دوست داشت. زود هم شوهرش رو از دست داده بود، واسه همین بچه‌ی زیادی نداشت. بعدِ فوت شوهرش، چند سال توی شهر خودشون موند، بعد با پدرم و عموهام اومدن تهران. باغ زیاد داشتن، اما وقتی اومدن، فقط دو تا باغ بزرگ و یه خونه توی شهرشون براشون مونده بود. بعدشم پدرم تو آموزش و پرورش مشغول شد، عموم هم رفت شرکت نفت. عموم تهران کار می‌کرد ولی زن و بچه‌هاش توی تویسرکان بودن. هفت‌تا بچه داشتن. اونم اخلاق سختی داشت ولی با زنش هم‌فکر بودن، خیلی همو دوست داشتن. بعضی وقتا چند روز یا چند هفته پیش ما می‌موند. خونه‌شون توی شهر ری بود. برادرم چون پسر بود، خیلی تحویلش می‌گرفت. توی شهرشون همه پسر دوست بودن. تابستونا مامانم توی حیاط پشه‌بند می‌زد. همون‌جا می‌خوابیدیم، چه حالی می‌داد! مامانم انجیر خشک می‌کرد، می‌نداختشون روی بند، جلو آفتاب. من بیشتر وقتمو توی حیاط می‌گذروندم. می‌رفتم پشت پنجره‌ی اتاق کبوترها. قدم نمی‌رسید، آجر می‌ذاشتم زیر پام و از پشت شیشه‌ی کثیف، کبوترها رو نگاه می‌کردم. تنها بازی می‌کردم. زمین زیاد می‌خوردم. زانو و دست و پام همیشه زخمی بودن. زخم رو زخم، فقط پوست کلفت‌تر می‌شد. به هیچ‌کس اجازه نمی‌دادم دست به زخم‌هام بزنه. مامانم به زور شلوار پام می‌کرد. ته حیاط کنار دیوار، بیل و کلنگ و شن‌کش، یه تشت فلزی واسه درست‌کردن سیمان، و یه نردبون چوبی کنار هم بودن. من نردبون رو صاف می‌کردم و روش راه می‌رفتم. هی زمین می‌خوردم، پاهام سیاه می‌شد. گریه‌کنان می‌رفتم پیش مامانم، اونم می‌گفت: «باز رفتی رو نردبون؟» بعد بغلم می‌کرد، منم سرگرم بازی با زی‌زی می‌شدم، دردم یادم می‌رفت. زی‌زی رو خیلی دوست داشتم. زیر گلویش رو می‌خاروندم، یا با شونه، موهاش رو شونه می‌کردم. شونه‌ی خودمونو می‌آوردم. موهایی که ازش درمی‌اومد، یواشکی میریختم یه گوشه که کسی نبینه. ولی یه بار مامانم دید و کلی دعوام کرد. بعضی روزای تابستون، وقتی همه خواب بودن، من و خواهر بزرگم زی‌زی رو می‌بردیم حموم. با صابون خودمون می‌شستیمش. وقتی صداش زیاد درمی‌اومد، مامانم می‌فهمید کجاییم. با حوله‌ی خودمون خشکش می‌کردیم، شونه‌ش می‌زدیم، بعد قیچی می‌آوردیم و سیبیلش رو کوتاه می‌کردیم. صابون و حوله رو هم می‌ذاشتیم سر جاش. یه بار سر همین کارا، یه کتک مفصل خوردیم! یه روز زمستونی، از این سر حیاط تا تهش می‌رفتم، شعر می‌خوندم. رسیدم لب حوض، یهو افتادم تو آب. البته به استخر نمی‌خورد، ولی واسه من که بچه بودم، خیلی عمیق بود، شاید یه متر از قدم بلندتر. شنا بلد نبودم. جیغ می‌زدم. زن‌عموم اون‌طرف حیاط نشسته بود. صدامو شنید و نجاتم داد. خیلی ترسیده بودم. نمی‌دونم چرا پدرم هیچ‌وقت فکر همچین اتفاقی رو نکرده بود. یاد کتاب بامداد خمار افتادم که پسرِ شخصیت اصلی توی آب‌انبار خفه شد. خواهرا و برادرم معمولا ته حیاط نمی‌اومدن، ولی من همیشه همون‌جا بودم. هنوز مدرسه نمی‌رفتم که پدرم اسم من، خواهرم و برادرم رو توی کانون پرورش فکری کودکان نوشت. من زیاد دوست نداشتم برم، مخصوصاً توی سرما، ولی پدرم خیلی منظم و جدی بود. باید حرفشو گوش می‌دادیم... اون روزا با همه‌ی دردها، اشک‌ها، زمین‌خوردنا و دعواهاش، شیرین‌ترین روزهای زندگی‌م بودن. شاید چون توی دل همه‌شون، یه آغوش گرم مادر بود، یه پشه‌بند ساده، یه زی‌زی لوس... و یه حیاط که همیشه برای ما قصه جدید داشت. زی‌زی کنارمون بود. وقتی گریه می‌کردم، وقتی زانوم زخمی می‌شد، وقتی با برادرم دعوام می‌شد، وقتی کسی نمی‌فهمیدم... زی‌زی می‌فهمید. بی‌صدا، بی‌حرف، فقط می‌نشست کنارم. نفس می‌کشید. گاهی پلک می‌زد. و همین کافی بود. نمی‌دونم زی زی چی شد که دیگه نبود. شاید خودش رفت. شاید کسی بردش. شاید مثل بعضی کبوترها، مثل بعضی حصیرها، یه روزی تموم شد و رفت. ولی من هنوز وقتی به ته حیاط فکر می‌کنم، به آفتاب، به خاک، به پله‌های نردبون... یه چیزی تو دلم می‌گه: زی‌زی هنوز اون‌جاست. تو سایه‌ی بیل و کلنگ، زیر تشت فلزی، یا پشت پنجره‌ی کثیف اتاق کبوترها... هنوز هست.
.✍ قســمت پنجم یکی از سرگرمی‌های عجیبی که در کودکی داشتم، زمانی بود که پدرم گوسفند زنده می‌خرید. چند روزی توی حیاط نگهش می‌داشت، بعد... سرش را می‌برید. گاهی پوست هندوانه را خرد می‌کرد، کمی نمک می‌زد و می‌داد گوسفند بخورد. گوسفند را ته حیاط، جایی که همیشه سایه بود، می‌بست. اولین گوسفندی که یادم هست، یک گوسفند چاق و کرم‌رنگ بود. وقتی موهایش را کوتاه کردند، لاغر و استخوانی شد. پشم‌هایش را مادرم با دقت شست و جلوی آفتاب پهن کرد.پرسیدم، گفت: «برای تو تشک درست. از بچگی لجباز، حساس و یک‌دنده بودم. هر چیزی را با گریه، جیغ، و کندن موهایم می‌خواستم. و معمولاً هم به خواسته‌ام می‌رسیدم. مادرم من را لوس بار آورده بود. شاید به خاطر این بود که بعد از من، خواهر و برادرم به دنیا آمدند و توجه‌ها بیشتر سمت برادرم رفت. گریه‌هایم هم چند مرحله‌ای بود. اول جیغ و بعد کمی اشک، بعد موهایم را می‌کشیدم، اشک شدید، بعدش گریه‌ی خشک، و آخر سر، گریه‌ی الکی‌ای که خودم هم بلد نبودم چطور قطعش کنم. موهایم نرم بود، نازک و فرفری، تا پایین گوشم می‌رسید. مادرم همیشه باید به زور من را می‌نشاند بین پاهایش تا شانه‌اش کند. هنوز دستش به موهایم نرسیده بود که گریه را شروع می‌کردم. گاهی هم از دستش فرار می‌کردم، نمی‌توانست بگیردم. صدام می‌زد: «مارمولک! بیا!» چون خیلی لاغر بودم، مثل مارمولک در می‌رفتم. همیشه یک پیراهن گل‌دار تا زانو می‌پوشیدم. عاشق آدامس بودم. چند تا را با هم توی دهانم می‌چپاندم. شب‌ها با دهان پر از آدامس می‌خوابیدم. صبح که بیدار می‌شدم، آدامس‌ها از دهنم بیرون آمده بودند، به بالش و موهایم چسبیده بودند. گریه‌ام درمی‌آمد؛ هم برای آدامس، هم برای موهایم. مادرم با نفت موهایم را تمیز می‌کرد، می‌شست. و این ماجرا، بارها و بارها تکرار شد...
✍ قســمت شـشم پدرم متولد تویسرکان بود؛ متولد سال ۱۳۰۵. در نه‌سالگی، بعد از فوت پدرش، به همراه مادر و تنها برادرش به تهران مهاجرت کردند. در یکی از وزارت‌خانه‌های تهران، در آموزش و پرورش کار می‌کرد. هر روز صبح زود بیدار می‌شد، ریش و سبیلش را می‌تراشید. هرچقدر هم به صورتش نگاه می‌کردم، مویی نمی‌دیدم که بخواهد هر روز بتراشد! در یک جا صابونی، صابون بود و یک برس مویی. برس را به صابون می‌زد، کف درست می‌کرد، روی صورتش می‌مالید. (البته من یک بار در نبودش کف درست‌کردن با برس را امتحان کرده بودم!) بعد تیغ می‌زد، صورتش را می‌شست و می‌آمد برای صبحانه. لباس می‌پوشید: کت‌وشلوار، پیراهن، جلیقه، کراوات. زمستان‌ها هم پالتوی بلند و کلاهش را اضافه می‌کرد. برس مخصوصی برای کت‌وشلوارش داشت و یک شیشه بنزین برای مواقعی که لکه‌ای روی لباسش می‌افتاد؛ با پنبه و بنزین تمیز می‌کرد و در نهایت لباس را می‌داد خشکشویی. کفش‌هایش همیشه بنددار و برق‌افتاده بودند؛ خودش مرتب واکس می‌زد. با خودم می‌گفتم: «کفش‌ها و دمپایی من که همیشه خاکی‌ان، چرا مثل کفش‌های خودش واکس نمی‌زنه؟» گاهی برای من هم واکس می‌زد، البته اول می‌شستشان، بعد واکس می‌زد. بعضی از کفش‌هایش زیرشان یک قطعه فلزی شبیه میخ چندشاخه داشت. وقتی روی زمینِ جلوی خانه که خاکی نبود راه می‌رفت، صدای «تق تق» می‌داد. عاشق آن صدا بودم. چقدر دوست داشتم کفش من هم از آن صداها بدهد! پدرم خوش‌تیپ بود؛ نسبتاً قشنگ. موهای مشکی و خوش‌حالتی داشت که رو به بالا و پشت سر شانه می‌کرد. مسیر محل کارش را با یک دوچرخه سیاه می‌رفت. از صبح تا سه بعدازظهر کار می‌کرد، بعد می‌آمد خانه: رسیدگی به کبوترها، ناهار، خواب، سیگار... مادرم هم اهل تویسرکان بود؛ با خانواده‌اش به تهران مهاجرت کرده بودند. چهار خواهر و دو برادر داشت. خانه‌دار بود و بچه‌داری می‌کرد. در اوقات فراغتش بافتنی می‌بافت. با اجبار پدرش،و رسم رسومات همسرش شده بود؛ نتیجه فرهنگ غلطی که آن زمان بر ایران حاکم بود. پدرم خواهر زنِ عموم را دوست داشت، اما به او ندادند. شب عروسی‌اش ناراحت بود. در همان مجلس، عمه‌اش پیشنهاد ازدواج با مادرم را می‌دهد. از بخت بد مادرم، این ازدواج سر می‌گیرد. خواهر زنِ عموم خوشبخت می‌شود، و مادرم... بیچاره. در یک مجلس ترحیم، خواهر زنِ عموی پدرم را دیدم. ظاهرش اصلاً قابل مقایسه با مادرم نبود. چشم‌هایش چپ بود، طرز لباس پوشیدنش مثل مادربزرگ‌های قدیمی بود. مادرم، در مقابل، زیبا و خوش‌تیپ بود. با اینکه چهار بار زایمان کرده بود، موهای مشکی، کلفت و صاف تا روی شانه داشت. چشم‌های عسلی روشن... در خانواده خودش از همه زیباتر بود. پدر و مادرش هم چشم‌های آبی قشنگی داشتند. ولی هیچ‌کدام از بچه‌هایشان چشم‌هایشان به آن‌ها نرفته بود، فقط سبز شده بود. مادرم همیشه در بگو مگوها کوتاه می‌آمد، سازش می‌کرد. دایی کوچک من خبرنگار روزنامه اطلاعات بود. بعضی وقت‌ها می‌آمد از ما عکس می‌گرفت، دفعه بعد می‌آورد. با ما بازی می‌کرد، گیلاس و آلبالو را مثل گوشواره به گوشمان آویزان می‌کرد...
✍ قسمــت هفتم بعد از ظهرها باید میخوابیدیم، بعضی وقتا یه خانمی همسن مامانم با یک بغچه زیر بغلش  میامد ابرو مامانم را برمیداشت صورت مامانم را، یه پودری هم میمالید به صورتش خیلی دوست داشتم به  صورت منم بماله، محوش میشدم از فضولی داشتم میمردم، انگشتم یواش میبردم به سمت پودر، حسش کردم، مامانم متوجه شد، گفت دست نزن، یه  کم هوسم خوابید، پولش میگرفت میرفت، ولی من همش تو فکر اون پودره بودم. رفتم بغل مادرم دست کشیدم به صورتش خیلی نرم بود. خواهر بزرگم ساعاتی را به مدرسه و تکالیفش میگذراند، کمی با ما بازی، اون موقعه سه چرخه تازه امده بود جایی بود میتوانستیم کرایه کنیم خواهر بزرگم میگرفت ولی برای ما بزرگ بود،اونم سبک بازیش.....با ما فرق داشت. بعضی عصرها پدرم ما سه‌تا را می‌برد پارک. از همان لحظه که چیزی می‌دیدیم، می‌گفتیم: "برامون بخر!" از بستنی گرفته تا فرفره و جغجغه. هر چیزی میخواستم همان موقع باید به دستش میآوردم، با گریه ناله، بستگی داشت کجا باشم، پدرم هم همش میخواست حواسم را پرت کنه، "با صدای آروم که دیرتر میخره، گفت بریم دنبال این خانما که قمپز درمی‌کنن، ببینیم کجا می‌رن!" یک لحظه ساکت می‌شدم و نگاه می‌کردیم. دو تا خانم با دامن مینی‌ژوپ جلو جلو می‌رفتند. دیگه نهایتاً یکی، یک، بستنی زعفرونی نونی برامون می‌خرید. چرخ‌فلکی هم سوار می‌شدیم و برمی‌گشتیم خونه. خیلی دوست داشتم بستنی رو با لیسیدن تموم کنم؛ ولی همیشه نصفش می‌ریخت.رو دستم کفشم، می‌رفتم پشت پنجره‌ی اتاق کبوترها. قدم نمی‌رسید، آجر می‌ذاشتم زیر پام. از پشت شیشه‌های کثیف، کبوترها رو نگاه می‌کردم. برای خودم شعر می‌خوندم و بازی می‌کردم. زمین زیاد می‌خوردم. هیچ‌وقت این زانوی دست‌وپای من خوب نمی‌شد. ته حیاط کنار دیوار، بیل و کلنگ و شن‌کش و یه تشت فلزی که توش سیمان درست می‌کردن بود. نردبون چوبی هم کنار دیوار بود. نردبون رو صاف می‌کردم، شروع می‌کردم روی پله‌هاش راه رفتن. چقدر زمین می‌خوردم! پام سیاه می‌شد. گریه‌کنان می‌رفتم پیش مادرم که همش می‌گفت: "چرا میری رو نردبون راه می‌ری که بیافتی؟" زی‌زی رو می‌گرفتم بغلم و مشغول بازی می‌شدم. دردم یادم می‌رفت. خیلی دوست داشت زیر گلوش رو بخارونم یا شونه کنم. شونه‌ای که به سر خودمون می‌زدیم، می‌آوردم، موهاش رو شونه می‌کردم. موهایی که به شونه می‌اومد، همون‌جا می‌ریختم کسی نمی‌دید. تا اینکه یه‌دفعه مامانم دید که دارم با شونه‌ی خودمون موهای زی‌زی رو شونه می‌کنم. کلی باهام دعوا کرد. بعضی روزهای تابستون، وقتی بقیه خواب بودن، با خواهر بزرگم ، زی‌زی رو حموم می‌کردیم. من نگهش می‌داشتم.خیلی بدش میامد از حمام، از همان اول تا آخر با صدای بلند میو، میو میکرد، تا آخرش، صابون سبز زیتونی که مال حموم خودمون بود، می‌آوردیم. حمومش می‌کردیم. یه وقتا از صدای زی‌زی، مامانم می‌فهمید که ما تو حیاطیم. با حوله حمام، شونه‌ی خودمون، زی‌زی رو خشک می‌کردیم. موهاش رو شونه می‌کردیم. بعد قیچی می‌آوردیم، سبیلش رو هم کوتاه می‌کردیم. صابون و حوله رو جمع می‌کردیم، می‌ذاشتیم سر جاش، که مامان نبینه. یه بار یه کتک حسابی خورده بودیم، سر همین حوله و شونه. یک روز زمستونی، از این سر حیاط پشت، پشت شعر می‌خوندم، می‌رفتم طرف ته حیاط... افتادم توی استخر! البته کوچک‌تر از استخر بود، شاید تا یک متر بالاتر از من آب داشت. شنا بلد نبودم، جیغ می‌زدم. زن‌عموم اون‌طرف‌تر تو آفتاب نشسته بود، منو از مرگ حتمی نجات داد. خیلی ترسیده بودم، یخ کرده بودم. منو خوابوندن زیر کرسی... و زنده موندم. نمی‌دونم چرا پدرم فکر همچین اتفاقی رو نکرده بود. یاد کتاب بامداد خمار افتادم که پسرش توی آب‌انبار افتاد، خفه شد. البته خواهرا و برادرم انقدر پایین حیاط نمی‌اومدن. برعکس من که همش ته حیاط بودم... هنوز به مدرسه نمی‌رفتم که پدرم اسم من و خواهر و برادرم رو نوشت توی کانون پرورش فکری کودکان. بعدازظهرها می‌رفتیم کتابخونه. ما کتاب‌ها رو فقط عکساشو نگاه می‌کردیم. یه کتاب هم انتخاب می‌کردیم، می‌آوردیم خونه...
✍قســمت هشتم زمستون که می‌اومد، خونه‌مون یه جور دیگه می‌شد. بوی زغال خیس‌خورده، بخاری نفتی، و صدای  بارون سفیدی برف که به شیشه‌های بخارگرفته می‌خورد. کرسی، پادشاه زمستون‌مون بود. یه لحاف گنده،روش وسط اطاق.روش یک سینی بزرگ، گردو بادام میوه خشک میوه تر چای قندان.. زیرش یه منقل گرد، پر از خاکستر و زغال. بالاش هم یه کوه کوچیک، از همون گوله‌های زغالی که از تابستون خشک کرده بودیم. اون گوله‌ها، خاص بودن. بابا همیشه می‌گفت باید زغال‌ها رو اول بشوریم، وگرنه گاز درمیاد، خفه‌مون می‌کنه. مامان با وسواس، زغال‌ها رو می‌ریخت تو تشت، آب می‌کشید، بعد کنار حیاط، جلو آفتاب پهن می‌کرد. ما هم وسط اون پروژه‌ی بزرگ، سرگرم خودمون بودیم. من و برادرم، یه گوشه، دستامون تا آرنج سیاه، گوله‌های کوچیک درست می‌کردیم. اندازه‌ی گردو، اندازه‌ی نخود،... می‌ذاشتیمشون تو آفتاب، کنار مال بزرگترا. برامون مثل مسابقه بود که کی گوله‌هاش اول خشک می‌شه. زمستون، همه چیز عوض می‌شد. اتاق‌ها سرد، بخاری بزرگِ نفتی.. و چراغ علاءالدین که بوی نفتش می‌پیچید تو هوا، با نور زرد و لرزونش سایه‌ها می‌ساخت رو دیوار. ولی هیچ‌چی مثل لحظه‌ی روشن کردن کرسی نبود. مادرم زغال‌ها رو آتیش می‌زد. وقتی سرخ می‌شدن، با کفگیر یه عالمه خاکستر می‌ریخت روش. کوه درست می‌کرد. صافش می‌کرد، با دقت، مثل یه باغبون که باغچه‌شو صاف می‌کنه. عاشق اون لحظه بودم. تا می‌رسید به صاف‌کردن، می‌گفت: "بیا، تو صافش کن." کفگیر فلزی رو می‌داد دستم، خودش می‌ایستاد بالا سرم.اولا دستم میگرفت، ولی دیگه منم با احتیاط، خاکسترها رو صاف می‌کردم، لبخند رو لبم، هوسم می‌خوابید. شبا، یه طرف کرسی خواهر بزرگم می‌نشست با پدرم، بابام، مامانم سرشون گرم میشد زی زی را میاوردیم، یا خودش میامد زیر کرسی، خودش انگار میفهمید، یواش از یک طرف که باز بود، بیشتر باز میکرد میامد زیر کرسی، پدرم به خواهرم  دیکته می‌گفت. صدای آروم و جدی پدرم، هر وقت اشتباه مینوشت، میگفت ب الف با.. انقدر میگفت که درست بنویسه و دیکته اش 20 بشه همه‌مون باید ساکت می‌بودیم. مادرم اون طرف کرسی، شونه‌به‌شونه‌ی خواهر کوچیکم، بافتنی می‌بافت. ما، من و برادرم، فقط نگاه می‌کردیم، سعی می‌کردیم خمیازه نکشیم، صدا ندیم. ولی من... من دلم می‌خواست بخونم. حرف‌ها رو حفظ می‌کردم. دیکته‌ها رو از حفظ می‌نوشتم تو ذهنم. یه شب، یه کتاب از تو کیف خواهرم برداشتم رفتم. آروم، یواشکی. برادرم گفت: "بخون ببینم سواد داری یا نه." منم کتابو باز کردم، همون صفحه‌ای که عکسش آشنا بود. از حفظ شروع کردم خوندن. با انگشت، جمله‌ به جمله نشون می‌دادم. از برادرم مطمئن بودم که چیزی نمی‌فهمه. وقتی تموم شد، خواستم کتابو ببندم که دیدم همه دارن نگام می‌کنن. خواهرم  وقتی دید کتابش برداشتم پرید جلو. کتابو با گریه و اخم از دستم گرفت. بابا با صدای جدی گفت:  چیزی که مال تو نیست نباید برداری." قلبم ریخت. رفتم زیر کرسی. لحاف رو کشیدم رو سرم. هیچ‌کس چیزی نگفت. اون شب، زغال‌ها تا صبح روشن موندن. ولی دلم یه چیزی کم داشت. شاید هم از اون شب، یاد گرفتم که خواندن، کار قشنگیه... فقط باید اجازه‌اش رو بگیری.