:
✍ قسمت دهم
کمکم فهمیدم که پدرم با مادرم بداخلاق شده. مادرم با خواهر کوچکم میرفت خانهی مادرش.
نبودنش برای من، یعنی غم. چون تنها کسی که گریهها و لجبازیهایم برایش مهم بود، مادرم بود.
گاهی مادر پدرم میآمد پیشمان. برایمان غذا درست میکرد، لباسها را میشست، نمیگذاشت نان تمام شود.
ما را میبرد حمام. عروسکهایمان را هم میبردیم و کلی آببازی میکردیم.
حسابدار حمام شوخی میکرد:
که «باید پول آب عروسکهاتونو هم بدید!»
ما فقط میخندیدیم. نه به غصه فکر میکردیم، نه به فردا.
فقط در همان لحظه زندگی میکردیم.
چند بار در حمام زمین خوردیم، گریهمان گرفت... اما لذت بازیها از یادمان نمیرفت.
وقتی وقت رفتن میشد، کفشهای مادربزرگ را قایم میکردیم تا نرود. ولی او میرفت...
دلمان میگرفت.
بعضی شبها مادرم برمیگشت، ولی باز هم دعوا میشد.
رفتوآمدهایش، بداخلاقیهای پدر، حال خانه را گرفته بود.
پدرم با مادر خودش هم خوب نبود. او هم میرفت...
وقتی مادرم نبود، پدر مجبور میشد کارهای خانه را خودش انجام دهد.
اما بداخلاقیاش با ما بیشتر شده بود.
من نمیتوانستم، تحملش کنم، اوایل اهمیتی نمیدادم، کاری که میخواستم انجام بدم انجام میدادم، اگر هم نمیگذاشت، با جیغهای بنفش ابراز وجود میکردم، ولی بابام نه، تحمل خودم و جیغهای منو نداشت، با داد پدرم دیگه ساکت میشدم
کم کم فهمیدم، چه آغوشی از من گرفته شد،
کدام دست منو از دامان مادرم جدا کرد.
ما سه تا بچه، تنها میماندیم. نه بلد بودیم غذا درست کنیم، نه لباس بشوییم.
کمکم مجبور شدیم زود بزرگ شویم.
کودکیمان کوتاه شد.
دستهایمان هنوز کوچک بود، ولی باید در تشتهای بزرگ لباس میشستیم.
گاهی آنقدر میشستیم که دستهایمان قرمز میشد و ورم میکرد.
کسی نبود گرمشان کند. کسی هم ما را مجبور نمیکرد، ولی کسی هم نبود کمک کند.
اولش با آببازی ذوق میکردیم، اما زود خسته میشدیم.
خدا را شکر...
خدا طوری آببازی را در دلمان گذاشته بود، که دردها را فراموش میکردیم.
با حبابها بازی میکردیم، توی تشت میپریدیم، میخندیدیم...
اما اشکهایم را دیگر فریاد نمیزدم؛ در دلم قایم میکردم.
موهایم بلند بود. اجازه نداشتم کوتاهشان کنم، هرچند ازشان متنفر بودم.
دیگر نمیکشیدمشان،
گاهی روبان سفید میبستم به سر گیسها، یا کسی برایم میبافت.
دلم نه برای گیس، نه برای روبان،
فقط برای دست گرمی تنگ شده بود که بگوید:
«تو هنوز بچهای...»
✍ قسمت یازدهم
تنها غذایی که درست کردنش برامون راحت بود، آبگوشت بود. موادش معمولاً توی خانه پیدا میشد. همه چیز را، میریختیم توی قابلمه و زیرش را روشن میکردیم. بعضی وقتها هم میسوخت و همان یکی هم از دست میرفت.
بیشتر شبها بابام دیر میاومد خانه. بعضی وقتها یادش میرفت که ما نان نداریم، یا پولی نیست که بخریم.
یه شب، خواهر و برادرم خواب بودند و من از گرسنگی نشستم جلوی در کوچه، منتظر بودم پدرم بیاد نان بخرد.
نانوایی روبهرویمان هنوز چراغش روشن بود. وقتی چراغش خاموش شد، من هم بلند شدم و رفتم خوابیدم.
وقتی مادرم بود، غیر از ناهار، عصرانهمان هم همیشه برقرار بود. حتی اگر گرسنه نبودیم، چای شیرین با نان و پنیر داشتیم. گاهی هم نانی داشتیم که بهش میگفتند "نان قندی".
ساعت ده صبح هم برایمان میوه میآورد.
ولی وقتی مادرم نبود، بعضی وقتها نان هم توی خانه پیدا نمیشد. بابام مواد غذایی خانه را چک نمیکرد.
یه وقتهایی هم کلی کالباس.. میخرید،بدون نان فقط با کالباس..خودمون سیر میکردیم،
خانهمان بزرگ بود، با یک حیاط و نیمچه استخر کوچکی پر از آب. که اگر میافتادیم توش ،زنده نمیموندیم اغلب تنها بودیم.
بعضی وقتها میرفتیم توی خانهی بغلی که هنوز داشتند میساختندش. روی کوپههای ماسه و خاک غلت میزدیم و خودمان را پرت میکردیم پایین.
پسری به اسم کورش، پسر یک سرهنگ، هم با ما میآمد. ولی معمولاً زود یک سرباز میآمد و با زور و گریه او را میبرد.
ما هم دوباره به غلت زدن توی خاکها ادامه میدادیم.
گاهی آنقدر سرگرم میشدیم که یادمان میرفت پدرم باید الان برسد خانه.
وقتی ما را در آن وضعیت خاکی، با موهایی پر از خاک میدید... چه حالی از ما میگرفت، بماند.
یه مدت هم حمام نرفتیم و سرمان شپش گذاشت.
بابام نمیدانست چه کند. مثل خر تو گل گیر کرده بود. مجبور شد مامانم را برگرداند خانه.
چند وقتی گذشت و دوباره یادش رفت که ما و خودش چه سختیهایی کشیدهایم.دوباره تکرار...
کمکم مجبور شدیم یاد بگیریم با این دستهای کوچک، لباسهای خودمان را بشوییم.
لباسها را میریختیم توی یک تشت بزرگ مسی، آب میریختیم، صابون میزدیم و با دست میسابیدیم.
دستهایمان یخ میکرد. با پاها لگد میزدیم، بالا و پایین میپریدیم روی لباسها که کف بیشتری دربیاید.
خیلی خسته میشدیم، پاهایمان یخ میکرد، ولی لباسها هنوز خوب تمیز نشده بودند.
با خواهر بزرگم، با کلی زحمت، لباسها را میشستیم. دو تایی لباس را میگرفتیم و در جهت مخالف میچرخاندیم تا آبش گرفته شود.
دیگه کمکم گوشهامون صدای چرخفلک، فرفره، یا جغجغه را نمیشنید...
جاشو صدای چلپچلوپ تشت لباسها و بازی با حبابها گرفته بود.
چقدر زود، مجبور شدیم بزرگ بشیم...
با رفتن مادرم، بابام دیگه ما را پارک نمیبرد. تمام وقتمان را توی خانه میگذراندیم.
نه کسی به دیدن ما میآمد، نه ما جایی میرفتیم.
فقط گاهی مادربزرگمان میآمد.
و این شد برنامهی همیشگی زندگیمان.
نه بلد بودیم غذا درست کنیم، نه اصلاً فکری به غذا داشتیم.
وقتی گرسنهمان میشد، تازه یادمان میافتاد که غذایی هم نداریم.
فرقی نمیکرد مادرم باشد یا نه، من هر روز صبح میرفتم برای خرید گوشت.
مسیرم کنار یک جوی آب تند و پرشتاب بود.
یک کاغذ یا برگ میانداختم توی جوی، با آن مسابقه میدادم.
اگر وسط راه گیر میکرد و دستم نمیرسید، دامنم را بالا میزدم و میرفتم توی جوی.
کف جوی لجن زده و لیز بود، ولی کاغذ را برمیداشتم و مسابقه را ادامه میدادم.
گاهی لیز میخوردم، کفشم را درمیآوردم، پاهایم را توی آب میزدم و بعد، با ضربههای محکم، آب را میپاشیدم تا حس بهتری پیدا کنم.
کاغذ را دوباره برمیداشتم و مسابقه ادامه پیدا میکرد.
تا میرسیدم به قصابی. گوشت را میگرفتم، برای گربهمان هم آشغال گوشت میخواستم.
با داغ شدن آفتاب، سریع برمیگشتم خانه.
اول گوشت زیزی، گربهمان، را میدادم. یکی از دلایلی که من مشتاق خرید گوشت بودم، همین زیزی بود.
گوشتها را میخورد و صورت و دهانش را به صورتم میکشید. کلی میبوسیدمش، لپهاش را میگرفتم.
بعد میرفتم کمک خواهر بزرگم. همه مواد آبگوشت را میشستیم، میریختیم توی قابلمه، آب میریختیم روش، و روی چراغ سهفیتیلهای میگذاشتیم تا بپزد...
✍قسمت سیزدهم
خونهمون نبش خیابون بود. همین باعث میشد تصادف زیاد بشه. چند بار شهرداری اومده بود دمِ در، به بابام گفته بودن که باید ملک رو بفروشه، تا خیابون رد بشه از اونجا. ولی بابام قبول نمیکرد. میگفت: "این خونه، زندگیمه."
چند سال گذشت. بالاخره یه روز، رضایت داد. خونه رو فروخت به شهرداری.
یه بار، یه ماشین زد به دیوار خونه. دیوار ریخت. گفتن میآن درستش کنن، اما نیومدن. برای ما بچهها، اونجا شد بهترین جا برای بازی. از همون گوشه، خیابون رو کامل میدیدیم. ماشینها، آدمها، صدای چرخفلکی که از دور میاومد...
یه روز، یه پسر حدود بیستساله یه سنگ انداخت به برادرم. سنگ خورد به بالای ابروش، شکست. برادرم جیغ زد. بابام با عجله دوید. همه حواسها به برادرم بود. اون پسره، موتور سهچرخهای داشت که باهاش گونیهای گچ جابهجا میکرد. سریع پرید سوار شد و فرار کرد.
من پشتش دویدم. پیچید تو یه کوچه، گمش کردم. ولی رفتم دنبالش، دیدم رفته محل کارش، موتور رو برده تو، کرکره رو کشیده پایین. اما کامل نکشیده بود... پاهاش معلوم بود. همونجا وایستاده بود از ترس.
برگشتم خونه. جای پسره رو به بابام نشون دادم...
دیگه نفهمیدم چی شد.
سال تحصیلی جدید شروع شده بود.
من کلاس دوم، برادرم تازه رفته بود کلاس اول. مدرسهاش با مال من فرق داشت. وظیفهی من بود که بعد از مدرسه برم دنبالش و بیارمش خونه. انگار یه مادرِ کوچولو بودم، با موهای بافتهشده و کفشهایی که از بس پاهام رشد کرده بود، دیگه بهم فشار میآوردن.
مسیر مدرسه تا خونه برام غریبه نبود. پنجسالگی خودم تنهایی خرید میرفتم. اما حالا که قرار بود یه دست کوچکتر رو هم همراه خودم بکشم، حس عجیبی داشتم. یهبار دیر رسیدم. معلمِ برادرم با لحن جدی گفت:
"زودتر بیاین دنبالش، بچه کوچیکه..."
انگار با یه مادر بیستساله حرف میزد، نه با یه دخترِ هفتساله.
دو سالی میشد که کمکم صدای دعواهای مامانبابام توی خونه زیاد شده بود. بابام بداخلاقی میکرد، سر مامان داد میزد، بیرونش میکرد. گاهی میرفت، گاهی با چشمای گریون برمیگشت.
ما بچهها فقط تماشاچی بودیم. بلد نبودیم چی بگیم، چیکار کنیم. فقط ساکت بودیم. تند تند بزرگ میشدیم.
یه روز، نگاهم افتاد به تشتِ لباسهای خیس. پر از کف و آب بود. با پام زدم بهش، شلپ شلوپ کرد. کفها جمع شدن روی آب. با خودم گفتم:
"چقدر زود این دستها و پاها بزرگ شدن... و گوشهام کر شدن از بس صدای فریاد شنیدن. دیگه نه صدای چرخفلک میرسید، نه صدای جغجغهی بستنیفروش..."
اما با این همه، ما هنوز بازی میکردیم. من و خواهرم و برادرم. میدویدیم، جیغ میزدیم، زمین میخوردیم، گریه میکردیم، آشتی میکردیم.
یعنی زندگی، هنوز جریان داشت.
اون سال، یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد.
یهروز که ظهری بودم بابام برام نانقندی خرید. خودشم منو رسوند مدرسه. نمیتونم بگم چقدر دلم میخواست اون لحظه هیچوقت تموم نشه. آروم کنارم راه میرفت، کیفمو ازم گرفته بود. حس میکردم قهرمان دنیام کنارمه.
تو همون روزها، اوریون گرفتم. رفتم دم درِ مدرسه، معلمم با مهربونی گفت:
"تو که درست خوبه، عقب نمیمونی. برو، خوب شدی بیا."
اما بابام همیشه اینطور نبود.
یه روز برفی، قرار بود بریم کتابخونه. هوا یخ بود، برف تا زانو. من گفتم: "نمیخوام برم." گفت:
"اگه نری، سه بار باید از این درس بنویسی."
منم گفتم باشه. زیر کرسی دراز کشیدم، مشقامو نوشتم. البته یه جاهایی رو جا انداختم. نفهمید.
اون سالها مامان گاهی میاومد، گاهی با گریه میرفت. خواهر کوچیکترم رو یه وقتا میبرد، یه وقتا نه. بابام حتی با مادر خودش هم کنار نمیاومد. بهش میگفتن:
"گل در جان بسان خانه"
یعنی بیرون، با مردم خوشاخلاقه، ولی توی خونه، جان آدمو میگیره.
وقتی کلاس دوم تموم شد، خانه فروحته شد باید از اون خونه میرفتیم. آن خانه ای داستیم و اجاره داده بودن نمیدونم کی تصمیم گرفت، اما یه روز دیدم همه چی تو گونی و کارتن جمع شده، بابام با یهچیزهایی میره و میاد.
ما داشتیم خونهمون، خاطراتمون، و تمام شادیهامون رو جا میذاشتیم...
اون روزی که اسبابکشی کردیم، انگار یه چیزی از ته دلم کنده شد.
همه چی تو گونیها بود. بوی خاک رس، بوی نمد، بوی لباسای تا شدهی مامان... همه با هم قاطی شده بودن. صدای همهمه، بوق ماشین، صدای مامان که با راننده حرف میزد...
من اما فقط یه گوشهی پله نشسته بودم و زُل زده بودم به حیاط.
همون حیاطی که کفش ترک خورده بود، ولی از هر گوشهش یه خاطره درمیاومد.
از شدت بغض...
اونطرفتر که با برگای درخت مسابقهی دو راه مینداختیم تو جوی آب...
اون پایین، که خوابیده بودیم روی حصیر و ابرها رو نگاه میکردیم، یکیشکل خرگوش، یکیشکل ماهی...
همهش رفت.
انگار دستی نامرئی اومده بود، همهی دلخوشیهامو قاپیده بود و برده بود یهجایی که من بلد نبودم.
پدرم چند بار زیزی،، گذاشته بود تو گونی و برده بود یهجایی ولش کرده بود، اما اون بازم برمیگشت.
وقتی میرسید دم در، از خوشحالی انگار دنیا رو بهم داده بودن. دهنشو میبوسیدم، پوزهشو بغل میکردم. عقل کودکانهم نمیرسید که اون، خونهی جدیدو بلد نیست... که اینبار دیگه برنمیگرده.
خونهی جدید، برام غریبه بود.
دیواراش سفید بود، ولی بیحس.
پنجرهها داشت،
صداهای محلهمون عوض شده بود. صدای فروشندههای قدیمی نبود،حتی صدای خودم هم دیگه نمیاومد.
اونجا، دیگه جیغهام از گلوم بیرون نمیاومد،
اشکهام تو چشمهام زندانی شده بودن.
دستکشیدنهام روی پوزهی زیزی که همیشه آرومم میکرد، تموم شده بود.
حتی فرفرههام، برگدونههام، و گلهام، توی اون خونهی جدید راهی نداشتن.
اما مدرسه که باز شد، کمکم سرگرم شدم. زیزی تو ذهنم بود، ولی دیگه کمتر بهانهشو میگرفتم.
بزرگتر شده بودم. یا شاید فقط، غم بزرگتری روی دوشم نشسته بود.
.✍قســمت چهاردهم
مادرم زندگی خیلی تمیزی داشت.
مادرِ پدرم همیشه میگفت:
«خونه و زندگی این دختر اونقدر تمیزه که میتونی روش عسل بریزی و بخوری.»
مادرِ پدرم آدم آرومی بود. ما رو دوست داشت، مامانم رو هم.همینطور گاهی برای دفاع از مامانم جلوی بابام میایستاد، با لحن مادرانهای که بابا نتونه جوابش رو بده.
خدا رو شکر، بابام بیشتر روز بیرون از خونه بود. اما همون یکی دو ساعتی که میاومد، انگار کل نظم و تسلطش رو روی خونه میریخت رو سرمون. با نگاه، با حرف، حتی با نفس کشیدنش.
تابستونا همیشه یهچیزی تو حیاط میچرخید. جوجهها... چندتا میخریدیم، یکی دو روز بعد، مُردههاشونو از گوشهی حیاط جمع میکردیم. یهبار حتی خرگوش سفید داشتیم. پدرم یه قفس بزرگ توری خریده بود برای کادو دادن. گرد، بلندا، انگار مال نمایشگاه بود.
ما اما بازش کردیم، جوجهها و خرگوشمون رو گذاشتیم توش.
خرگوشه، آرومآروم، کل دور تا دور توری رو جوید.
پدرم وقتی فهمید، کارد میزدی خونش درنمیاومد.
اون روز خونه پر از داد و دعوا بود. مامانم، دیگه زیاد میرفت. طولانی. شاید اون خونهی قدیمی بزرگ بود و ما سرگرم بازی، که نمیفهمیدیم چقدر میره. ولی حالا که کوچ کرده بودیم، بیشتر میفهمیدیم که نیست. نبودش، ساکتتر از هر دعوایی بود.
وقتی مامان نبود، همهچی بینظم بود. از مدرسه برمیگشتیم، خونه ساکت. غذا بلد نبودیم درست کنیم. با همون چیزایی که تو خونه بود، سیر میشدیم:
نان و پنیر، خشکبار، گردو، میوه.
گاهی هم کالباس با خیارشور. اگه نون نبود، کالباس خالی.
پدرم یه وقت شیر رو به تعداد میخرید. کره، پنیر، همهچیز بود،ولی نان نبود.مواد غذایی چک نمیکرد که داریم یا نداریم.
انگار فکر اینو نمیکرد که وقتی نون نیست،ما خودمون را با گردو...سیر میکردیم.
یه بار برادرم با گردو خودشو سیر کرده بود.
بعد یههو رنگش قرمز شد، مثل لبو.
ترسیده بودیم. هنوز تو خونهی دوم. یه پیرزن و پیرمردی که قبل ما اونجا زندگی میکردن، هنوز نرفته بودن. بهشون میگفتیم: زنعمو، عمو.
وقتی قیافهی برادرم رو دیدن، که داره له،له میرنه زود رفتن سماق رو آوردن. سماقِ تر و تازه، با شاخه و برگ. با آب قاطی کردن، دادن بخوره.
همونجا بود که فهمیدیم، گاهی یه مشت سماق، از دارو هم بهتره.
توی خونهی جدید، به نسبت قبلی، کمتر گرسنه میموندیم. شاید چون کمکم یاد گرفتیم خودمون گلیممون رو از آب بکشیم. شاید هم چون فهمیدیم، گرسنگی فقط شکم نیست. نبودن مامان، صدای نکردنش، دستش که رو پیشونیمون نمینشست، همهش گرسنگی بود.
گرسنگیِ آرامش.
✍ قسمت پانزدهم
اجازه نداشتیم بیرون از خانه برویم، اما وقتی پدرم خانه نبود، گاهی یواشکی میرفتیم توی کوچه بازی. با هم دعوا، بازی، جیغ… «یهقلدوقل»، «هفتسنگ»، «لیله»، طناببازی، کشبازی…
اینجا مغازهها به ما نزدیکتر بود، طبق معمول من میرفتم خرید: گوشت، سبزی خوردن...
توی این خانه، مادرم بیشتر پیشمون بود. برامون بافتنی میبافت. اما باز دعواهای پدرم با مادرم ادامه داشت.
کم، کم، حالتهای مامانم داشت تعغیر میکرد،
تو خودش بود، وقتی مشغول کار، یا بافتنی بافتن بود.. با یک کسی که ما نمیدیدمش حرف میزد، برام اون موقع مهم نبود، همینکه بودش به ما آرامش میداد، وقتی نبودش، اصلا دوست نداشتم بیام خانه، مادرم انقدر بافتنی خوب میبافت، اگر تن کسی مدلی را میدید، میامد خانه همون مدل را میبافت، همه مدلهای بافتش را کوچیک، کوچیک، بافته بود، وقتی میخواست برامون ببافه ازمون میپرسید کدام مدل را براتون ببافم، نمیدونم اصلا از کی یاد گرفته بود، فکر میکنم زمانی که ازدواج نکرده بود، در خانه پدری یاد گرفته بود، یه وقتایی من بافتنی میبافتم ولی از روی کتاب.. باید خیلی مسلط به دانه ها و سانتیمتر بود،زن با هوش زیبا وخیلی مهربون، و بساز، از ناراحتیهاش.. به هیچکس چیزی نمیگفت، فقط مادر پدرم متوجه میشد، و مرتب با پدرم دعوا میکرد. یه کمی پدرم شاید به حرفش گوش کنه،
وقتی فکرش را میکنم خیلی دلم به درد میاد.
وقتی با خودش حرف میزد، یه حواسش به حرفا بود، یه حواسش به کارهایی که انجام میداد.
کمکم حال و هوای مامانم عوض شده بود، ولی همچنان غذا میپخت، بافتنی میبافت... همهچی رو خوب انجام میداد. با این حال، دعواها ادامه داشت.
پدرم با زندگی، با مادرم، با ما، انگار قهر بود. مادرم برای ما، تا مرز جنون تحمل میکرد.
بعد از طلاق هم حضانت ما رو هم به مادرم نداد.ولی قانون باید خواهر کوچیکم را به مادرم میدادن.
شاید برای اینکه بیشتر اذیتش کنه.
ولی باز میرفت و باز برمیگشت.
در رفت و آمدهای مادرم، مادربزرگم میاومد و کارهای خونه رو انجام میداد. پدرم برادرم رو بیشتر از ما دوست داشت.
اول مهر رسید، رفتیم مدرسه جدید، با این تفاوت که دیگه هر کدوم جدا جدا میرفتیم مدرسه. خواهرم رفت دبیرستان، من کلاس سوم، برادرم کلاس دوم. خواهر کوچیکم هم پنج ساله بود و دیگه تو این رفتوآمدهای مادرم، همراهش نبود.
چهارتایی با هم آبلهمرغان گرفتیم. اینکه اون موقع کی کنارمون بود یادم نمیاد، فقط یادمه وقتی میرفتیم مدرسه، باید در خونه رو روی خواهر کوچیکمون قفل میکردیم.
هر چی همسایمون میگفت: «بذارید پیش من بمونه»، میگفتیم: «نه». چون دستور پدر بود و باید اجرا میشد.
یهبار خواهر کوچیکم سرخک گرفت. اون موقع بردیمش خونهی همسایه. همسایمون میگفت، توی تب میگفته: «مامان اومدی؟»
از خوب شدنش چیزی یادم نمیاد. فقط یادمه من باید در کوچه رو روش قفل میکردم.
اون موقع از این چیزها ناراحت نمیشدم. فکر میکردم برای همه پیش میاد.
بعدها فهمیدم مامانم رو برده بودن دکتر، براش قرص نوشته بودن. خانوادهی مادریمون رو هم بهندرت راه میدادن.
یه زمانی فهمیدیم مامان تو بیمارستان بستری شده. اوایل اومدنمون به خونهی جدید بود. زیر خونهمون یه مغازهی بزرگ بود، که پدرم تبدیلش کرد به بنگاه. میز و صندلی آورد و شروع کرد به کار.
روزهای تعطیل، لباسهامونو خودمون میشستیم، غذا درست میکردیم، خونه رو تمیز میکردیم.
پدر گفته بود باید حرف خواهر بزرگم رو گوش کنیم. اونم کارها رو بینمون تقسیم کرده بود. انجام میدادیم. خواهرم چهار سال از من بزرگتر بود، خیلی کمکحال بود.
با هم لباسها رو میریختیم توی تشت، با پا لگد میکردیم. اون موقع پودر نبود، با صابون میشستیم.
برای آب گرفتن لباسها، تشت رو دوتایی در جهت مخالف میپیچوندیم، با لذت. صندلی میذاشتیم زیر بند و لباسها رو پهن میکردیم.
مادرم وقتی ملافههای سفید رو میشست، آخرش توی نیل یا لاجورد میزد. ما هم همون کارا رو یاد گرفته بودیم.
مادرم از بیمارستان که میاومد، بعد از مدتی دوباره میبردنش. اون دورانها، چیزی از خدا و دین نمیدونستیم. فقط یاد گرفته بودیم با اسمش قسم بخوریم.
مادربزرگم نماز میخوند. شبها، چهار تایی با قصههای تکراری اما دوستداشتنیاش میخوابیدیم.
یه بار اومدنش مصادف شد با ماه رمضان. شاید قبلاً هم بوده ولی یادم نیست. منم پا میشدم روزه میگرفتم.
مادربزرگ میگفت: «اگه تشنه شدی، یهکم آب بخور».
منم میخوردم.
پدرم هم روزه میگرفت.
یه والور دوشعلهی مبله داشتیم که با نفت کار میکرد. مخزن نفتش شیشهای بود.
برای استفاده باید برش میگردوندیم تا نفت به فتیله برسه. بعد روشنش میکردیم.
چراغ نفتی سفید تیله هم داشتیم.
صبحها قبل از مدرسه، غذا میذاشتیم بار. آبگوشت بلد بودیم. زیرش رو کم میکردیم.
معمولاً من این کار رو میکردم، چون مدرسهم نزدیکتر بود. دیرتر میرفتم و زودتر برمیگشتم.
یهوقتایی پیش میاومد که زیرش رو خوب کم نکرده بودم، یا آبش تموم میشد و میسوخت.
اون روز، اگه چیزی ازش مونده بود، همونو میخوردیم.
ولی تمام روز ذهنم مشغول بود:
«نکنه بوی سوختگی بده؟ نکنه بابا بفهمه؟ باید ظرف سوخته رو تمیز کنم...»
پدرم عصرها تا شب، خدا رو شکر، توی بنگاه بود.
دوست نداشتم از مدرسه برگردم خونه.
نفهمیدم کی اینقدر زود بزرگ شدم.
یه روز، پدرم منو برد ملاقات مامان.
نمیدونم چرا بقیهی بچهها رو نبرده بود.
شاید چون من بیشتر از همه بهش وابسته بودم.
رفتیم امینآباد.
بیمارستان، انگار یه شهر بود؛ با کوچه و خیابون، ساختمونهای بزرگ، دو طبقه...
مامان رو صدا کرد.
اومد بیرون. مدتی پیشمون بود. بیقراری میکرد، میخواست بیاد خونه.
هنوز نفهمیده بودم چرا اونجا بود.
گیج بودم...
بعدش رفتیم شاهعبدالعظیم. از توی همون بازارچه، بابا یه روسری نارنجی کلفت برام خرید. رفتیم زیارت، بعد برگشتیم خونه