eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ قسمت بیستم از جاهای مختلف و به‌صورت جسته‌گریخته، از دوستانم دربارهٔ امام خمینی چیزهایی می‌شنیدم. در مدرسه هم گروه‌های مختلفی مثل کمونیست‌ها، مجاهدین خلق و انجمن‌های اسلامی فعالیت داشتند. فعالیتشان بیشتر در قالب برگزاری نمایشگاه کتاب بود. معلم ریاضی ما کمونیست بود و چند نفر از جمله من را انتخاب کرد تا برای نمایشگاه کتابی که قرار بود برگزار کند همکاری کنیم. نمایشگاه آماده شد. ما خوشحال بودیم که به ما مسئولیتی سپرده شده و آن را خوب انجام داده بودیم. مدیر و ناظم‌ها که برای بازدید آمده بودند، داشتند کتاب‌ها را نگاه می‌کردند. شنیدم یکی به دیگری گفت: «همهٔ این کتاب‌ها که برای فروش گذاشته‌اند، کمونیستی است.» این اولین بار بود که این کلمه را می‌شنیدم. آن را به‌عنوان یک سؤال در ذهنم گذاشتم تا بعداً بیشتر درباره‌اش بدانم. من همیشه دوست داشتم مدرسه‌ام از خانه دور باشد. یک دبیرستان نزدیک ادارهٔ پدرم بود؛ به او گفتم که آنجا ثبت‌نامم کند. یکی از همکارانش مدیر همان مدرسه بود. دبیرستان خیلی بزرگی بود. حدود ۱۵ سال پیش که از کنارش گذشتم، تبدیل به هنرستان شده بود. صبح‌ها با پدرم با اتوبوس به مدرسه می‌رفتم و بعدازظهرها یا تنها برمی‌گشتم یا با او. اما این رفت‌وآمد برایم سخت بود. به‌خاطر قرص‌های خواب‌آوری که مصرف می‌کردم، مجبور بودم خیلی زودتر از یک دانش‌آموز معمولی از خواب بیدار شوم. صبحانه نخورده یا نیمه‌خورده راهی مدرسه می‌شدم. سال ۱۳۵۷ در همان مدرسه بودم. دیگر فضای مدرسه پر از صحبت‌ها و تظاهرات دربارهٔ آمدن امام خمینی شده بود. با رفتن به مدرسه‌ای که از خانه دور بود، عملاً از کنترل پدرم خارج شدم. خواهر بزرگم هم از وقتی که از دانشسرا به خانه برگشت، دیگر تحت کنترل او نبود. پدرم عملاً نمی‌توانست کاری بکند، فقط غرغر و بداخلاقی می‌کرد. خواهر بزرگم حتی دیگر با او حرف هم نمی‌زد. داییم بزرگم معتقد بود که رفتار خواهرم به‌خاطر دوران دانشسراست. آن زمان دوستانش او را به عروسی دعوت می‌کردند و او همراه دایی‌ام که خبرنگار است می‌رفت، تا اینکه پدرم متوجه شد. بعضی روزهای هفته هم برای تمرین والیبال به باشگاه «تاج» می‌رفت؛ همان باشگاهی که حالا اسمش استقلال است.
✍قسمت بیست یکم جو تظاهرات مرا هم در مدرسه تحت‌تأثیر قرار داد. مدام به این فکر می‌کردم که چطور ممکن است یک نفر بتواند یک رژیم پادشاهی را سرنگون کند و خودش جای آن را بگیرد. در آن زمان من بدون حجاب به مدرسه می‌رفتم. انجمن اسلامی مدرسه یک کلاس عقیدتی برگزار کرده بود که همه می‌توانستند در آن شرکت کنند. آقای اکبری سخنگوی آن کلاس بود. هنوز بحثی از حجاب اجباری مطرح نشده بود. در همان کلاس دوستان خوبی پیدا کردم. یکی از آن‌ها با برادرش می‌آمد و با آنها صمیمی شدم. بیشتر اعضای کلاس اطلاعات مذهبی و انقلابی داشتند، اما برای من همه‌چیز تازگی داشت. دربارهٔ حجاب و عقاید اسلامی‌ـ‌انقلابی چیزی نمی‌دانستم. از زمانی که موهایم را کوتاه کرده بودم، دیگر اجازه نداده بودم بلند شود. خودم همیشه آن را کوتاه می‌کردم چون فر بود و به همین دلیل کجی و بی‌نظمی‌اش معلوم نمی‌شد. بعد که روسری اجباری شد، من و خواهرانم هم محجبه شدیم. شرکت در آن کلاس‌ها باعث شد اطلاعات اولیهٔ مذهبی‌ام را به‌دست بیاورم. گذشته از مسائل عقیدتی، عشق به امام خمینی(ره) خیلی زود در دلم نشست و برایم تبدیل به معیار شد: هر کسی با او مخالف بود، من هم مخالفش می‌شدم؛ هر کسی موافقش بود، من هم موافقش می‌شدم. در آن روزهای پرآشوب اول انقلاب، سازمان‌ها و حزب‌های زیادی به‌وجود آمدند یا دوباره فعال شدند. بعضی از آنها هم نام امام خمینی(ره) را یدک می‌کشیدند. نام چندتایی از گروه‌ها که یادم مانده اینهاست: حزب جمهوری اسلامی مجاهدین انقلاب اسلامی سازمان مجاهدین خلق انجمن‌های اسلامی حزب توده (کمونیست‌ها) بسیج کمیته جبهه ملی این گروه‌ها در اوایل انقلاب برای جذب نیرو فعالیت زیادی می‌کردند. به‌ویژه سازمان مجاهدین خلق که در دوران شاه شهید داده بودند و تبلیغات و اطلاع‌رسانی قوی‌ای داشتند. روزنامه و اعلامیه‌هایشان را در خیابان پخش می‌کردند و هواداران زیادی جذب کرده بودند. حتی ساختمان‌های بزرگ و چندطبقه‌ای را که مصادره کرده بودند، برای برگزاری جلسات و کلاس‌های آموزشی در اختیار داشتند. یک‌بار شنیدیم قرار است یکی از ساختمان‌هایشان از آنها گرفته شود. کسی خبر داد که عده‌ای از مردم آنجا تحصن کرده‌اند و حتی مادر شهید رضایی هم حضور دارد. من و خواهر بزرگم رفتیم ببینیم چه خبر است. همان موقع هر چهار نفرمان طرفدار این سازمان شدیم. فکر نمی‌کنم بیشتر از یک ماه طول کشید که از آنها فاصله گرفتم. با سخنرانی‌ها و کلاس‌هایی که می‌رفتم، متوجه شدم عقایدشان با من سازگار نیست. نمی‌دانم چطور خداوند در این مدت کوتاه این بینش را به من داد که بتوانم عقاید مختلف را از هم تفکیک کنم.
✍ قسمت بیست دوم یک حزب جمهوری اسلامی نزدیک خانه‌مان تشکیل شده بود و گاهی به آنجا می‌رفتم. در همان‌جا با دو نفر آقا آشنا شدم که ایمان قلبی‌ام به امام خمینی(ره) را پررنگ‌تر کردند. یکی از آنها جزو شهدای هفتم تیر (شهدای ۷۲ نفر حزب جمهوری) بود؛ او واقعاً مثل یک فرشته بود (و فرشته همیشه زن نیست). با این‌که می‌دانست خواهرانم چه طرز فکری دارند، در حزب جمهوری اسلامی به بسیاری از سؤال‌هایم پاسخ می‌داد. از خدا می‌خواهم اگر شهید است، جایگاهش هرچه بالاتر باشد. همین‌طور آقای مهندس میثمی؛ اگر زنده است، امیدوارم خداوند به او سلامتی و عمر باعزت بدهد، و اگر از دنیا رفته، اجر شهید نصیبش کند. وقتی از مدرسه تعطیل می‌شدم، بعضی روزها به ادارهٔ پدرم می‌رفتم و با هم به خانه برمی‌گشتیم و گاهی هم تنها برمی‌گشتم. چند نفر از همکاران پدرم من را دوست داشتند. یک‌بار یکی از آنها، که خانمی بود، گفت: «بیا بریم یک سپاه نزدیک همین‌جاست؛ آنجا طریقهٔ استفاده از اسلحه و کونگ‌فو یاد می‌دهند.» محل کار پدرم نبش خیابان ایرانشهر و طالقانی بود. من که عاشق یادگیری چیزهای جدید بودم، به پدرم گفتم و بعد با هم رفتیم. پس از آن هم جذب بخش فرهنگی همان‌جا شدم. آن خانم دیگر نیامد؛ ازدواج کرد. در آنجا نیز با دو نفر آقا آشنا شدم که برای شناخت بیشتر امام خمینی(ره) کمک زیادی به من کردند. یکی از آنها هنوز زنده است؛ امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشد. شهادت هم برازندهٔ اوست. الان مسئولیتی در جمهوری اسلامی دارد و همسرش یکی از دوستان من است. هر وقت به ایران سفر کنم، حتماً به دیدارشان می‌روم. آن یکی هم به جبهه رفت و از فرماندهان سپاه شد و سرانجام به شهادت رسید. یادم هست زمانی که دانشجویان پیرو خط امام سفارت آمریکا را اشغال کرده بودند، این شهید در ساختمانی کنار سفارت یک نمایشگاه برپا کرده بود که شامل اعلامیه‌ها و مدارکی دربارهٔ آمریکا بود. من هم در آنجا کمک می‌کردم. یک‌بار از ساختمان بیرون آمدم؛ مردی جلو آمد، شروع کرد به حرف زدن و گفت: «این مدارک» (یک پوشهٔ قطور بود) «را ببر بده به دانشجویان داخل سفارت.» من هم بدون فکر، آن را بردم و تحویل دادم. وقتی به آن شهید گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت چرا بدون هماهنگی چنین کاری کرده‌ام. در همان زمان، خواهرانم به‌شدت برای سازمان مجاهدین فعالیت می‌کردند. برادرم فقط در حد بحث و گفت‌وگو درگیر بود. پدرم دیگر هیچ کنترلی روی ما نداشت. وقتی دیر به خانه برمی‌گشتیم، با عصبانیت می‌پرسید: «کجا بودی؟» من دروغ می‌گفتم و مثلاً می‌گفتم: «سپاه بودم.» چون می‌دانست با همکارش هستم، دیگر چیزی نمی‌گفت. خواهر بزرگم به شاخهٔ معلمان سازمان پیوسته بود و خواهر کوچک‌تر در شاخهٔ دانش‌آموزی فعالیت می‌کرد. خواهر بزرگم دیگر در بحث‌ها جواب پدرم را می‌داد و روزبه‌روز نفرتش از او بیشتر می‌شد. حتی با من هم قهر کرده بود. خواهر کوچک‌ترم نیز بعد از مدرسه به سازمان می‌رفت و روزنامه‌هایشان را پخش می‌کرد. معمولاً این کار را در میدانی انجام می‌داد که سه ایستگاه با خانهٔ ما فاصله داشت، و همین باعث رفت‌وآمد زیادش می‌شد. برادرم از دستش حرص می‌خورد و می‌گفت: «چرا در آن میدان پخش می‌کنی؟» در همان میدان، طبقهٔ بالای یکی از ساختمان‌ها، بخش فرهنگی حزب جمهوری بود که من هم بعضی بعدازظهرها به آنجا می‌رفتم. همان‌جا خواهر کوچک‌ترم و دوستانش را می‌دیدم. دو نفر از همان افرادی که پیش‌تر نام بردم (شهید هفتم تیر و مهندس میثمی) هم گاهی با من صحبت می‌کردند و حتی از خواهر بزرگم هم به آنها گفته بودم. پدرم طبق معمول صبح‌ها به اداره می‌رفت و بعدازظهرها حدود یک ساعت به خانه می‌آمد، غذا می‌خورد و کمی استراحت می‌کرد، سپس به «تهیه مسکن» می‌رفت و تا ساعت ۲۲ همان‌جا می‌ماند. بنگاهش درست زیر خانهٔ ما بود. سال دوم دبیرستان، مدرسهٔ قبلی‌ام منحل شد و ما به دبیرستان «دکتر ولی‌الله نصر» منتقل شدیم که در نبش خیابان سهیل و ایتالیا قرار داشت. همان حوالی یک بیمارستان هم به نام «مصطفی خمینی» بود. این منطقه تقریباً از یک طرف به دانشگاه تهران و بلوار کشاورز نزدیک می‌شد. دبیرستان قبلی‌ام درست چسبیده به ادارهٔ پدرم بود. در این زمان، سازمان مجاهدین کم‌کم فعالیتش را مخفی‌تر می‌کرد و به همان نسبت خواهرانم از من فاصله می‌گرفتند. از یک‌طرف غرغرهای پدرم که تحملمان را نداشت و مدام می‌گفت: «بروید خانهٔ مادر مادرم.» و از طرف دیگر خواهر بزرگم که اصلاً چشم دیدن من را نداشت. برادرم مثل آنها رفتار نمی‌کرد. من هم آدم حساسی بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. یک دوست داشتم که در سپاه کار می‌کرد؛ رفتم پیش او ولی چیزی از وضعیت زندگی‌ام نگفتم. او عقد کرده بود. یک روز تابستانی گرم، وقتی به خانه‌شان رفتم، مادرش گفت: «هوا که خنک شد، برویم برای الهه جهیزیه بخریم.» من گفتم: «بگذارید کمی بخوابم بعداً.» بعد هرچه قرص داشتم، یک‌جا خوردم و خوابیدم...
✍هر وقت در زندگی‌ات گیری پیش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته‌ی یار است ✍حاج اسماعیل دولابی
✍قسمت بیست سوم این‌بار هم زنده ماندم. پدرم یک دختر دایی داشت که دخترهایش هم‌سن‌وسال من بودند. بعضی وقت‌ها به خانهٔ آنها می‌رفتم و چند روزی می‌ماندم. خدا رحمتش کند؛ روحش شاد و ان‌شاءالله همنشین حضرت فاطمه(س) باشد. همان دوستی که قبلاً گفتم، به خانهٔ آنها زنگ زده بود و با شوهرش آمدند. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، من را به خانهٔ خودشان بردند. چند ماه آنجا ماندم تا این‌که شوهرش (شاید هم به تحریک پدرم) گفتند بهتر است به خانهٔ پدرم برگردم. قبلاً هم گفته بودم که دختر داییِ پدرم را ما «عمه» صدا می‌زدیم. بچه‌های کوچک‌ترش هم من را «خاله» صدا می‌زدند. از همان خانم‌های مذهبی قدیمی بود که چادر مشکی می‌پوشید و خوب هم خودش را می‌پوشاند. شوهرش هم آدم مذهبی و اهل مسجد بود، نمازهایش را مرتب در مسجد می‌خواند و مغازهٔ الکتریکی داشت. دو تا از دخترهای بزرگش تحت‌تأثیر خواهر بزرگ من بودند. حتی خواهرم به آنها گفته بود: «پدرتان چون به کمیته می‌رود، باید او را بکشید!» دختر بزرگ‌شان را که قبلاً هم نوشته بودم، مادرش مجبور بود از جلسات بیرون بکشد و به خانه بیاورد. شاید اگر ما هم مادری بالای سرمان بود، همان کار را می‌کرد. آن زمان دانشگاه‌ها تعطیل بود. دختر بزرگش برای ادامهٔ تحصیل به ترکیه رفت و بعد به کانادا. دختر دوم هم تا دیپلم گرفت ازدواج کرد، ولی عمه یا دختر دایی پدرم حدود ۴۵ سالگی دچار سکتهٔ قلبی شد و فوت کرد. روحش شاد. بچه‌ها آن زمان کوچک بودند: دخترها حدود ۱۲، ۱۰ و ۱۴ ساله و پسرها ۱۷ و ۱۸ ساله. آنها هم به‌تنهایی بزرگ شدند. بعد از مدتی پدرشان دوباره ازدواج کرد. گاهی به خانهٔ همسر جدیدش می‌رفت و این بچه‌ها هم با دو برادرشان با هم زندگی می‌کردند. من با آنها خاطرات زیادی دارم. هر وقت به ایران می‌روم، به خانه‌شان سر می‌زنم. دومین دخترشان هم در جوانی (حدود ۴۵ سالگی) شوهرش را از دست داد. یک پسر و یک نوه دارد و هر از گاهی می‌آیند و یک هفته‌ای پیشش می‌مانند. ما مثل خواهر یکدیگر را دوست داریم. بعد از فوت مادرشان، مخصوصاً سه دختر کوچک خیلی اذیت شدند. من هم از نظر روحی خسته‌تر از آن بودم که حتی به جسمم فکر کنم. تحمل غرغرهای پدرم از یک طرف و رفتار خواهرانم از طرف دیگر برایم سخت شده بود، بعد از رفتن مادرم، تنها شدم. این تنهایی مثل سایه‌ای سنگین روی زندگی‌ام افتاد؛ طوری که انگار دیگر هیچ نوری وجود نداشت. دلم می‌خواست یک گوشه بنشینم و فقط گریه کنم، اما حتی اشکی هم نداشتم. می‌گویند اشک، ثمرهٔ خونی است که از قلب سرازیر می‌شود، اما این خون‌ها در دل من ماندند و هرگز به اشک تبدیل نشدند. از همه‌چیز خسته بودم؛ حتی از خودم. دیگر دوست نداشتم زنده بمانم. آن‌قدر اعتقادات مذهبی نداشتم که بفهمم خودکشی گناه دارد. فقط می‌دانستم دیگر باید بمیرم. به فکرم رسید به خانهٔ مادر مادرم بروم. رفتم آنجا. پسرخاله‌ام با همسر و فرزندش هم همان‌جا زندگی می‌کردند. همان‌جا ماندم و در همان محل، در مدرسه‌ای، ثبت‌نام کردم.