eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ قســمت هــفدهـم وقتی بابام از دانشسرای شبانه‌روزی می‌گفت، فقط گوش می‌دادم. ولی اول مهر که هرکدام‌مان رفتیم مدرسه‌ی خودمان، بعد از چند روز فهمیدم چقدر تنها شدم. من ماندم با یک خواهر و برادر کوچک‌تر، مادربزرگم که گاهی می‌آمد و باز می‌رفت. خواهرم هم فقط پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌آمد، آن‌هم نه همیشه. آن‌جا، پیش دوستانش، بهش خوش‌تر می‌گذشت تا این‌که بیاید خانه و غرغرهای بابام را بشنود. راستش را بخواهی، من هم اگر جای او بودم، نمی‌آمدم. بابام از این‌که باید از ما نگهداری کند، همیشه عصبانی بود. اگر کاری را درست انجام نمی‌دادیم یا خوب گوش نمی‌کردیم، دعوا و فریاد راه می‌انداخت. همیشه می‌گفت: «من اگه ازدواج نکردم، فقط بخاطر شما بود...» مدرسه که می‌رفتیم، بچه‌های پرورشگاهی هم بودند. چقدر دلم می‌خواست من هم توی پرورشگاه بودم. ولی خب، به وضعیت‌مان عادت کرده بودیم. ما هم یتیم بودیم. اولین خطای فاحش پزشکی تا وقتی دفترچه بیمه نداشتیم، هیچ‌وقت دکتر نرفته بودم. وقتی پدرم برای‌مان بیمه گرفت، خواهرم مرا برد دکتر. دکتر گفت گواتر دارم و دارو داد. شب همان دارو را خوردم و صبح تشنج کردم. پدرم خانه نبود، خواهرم دوید دنبالش. من را بردند پیش همان دکتر. همسرش که خودش هم دکتر بود، گفت این دارو اصلاً در تخصص شوهرش نبوده. داروی جدیدی دادند و گفتند باید مرتب بخورم، اما نمی‌خوردم... یا یکی در میان. همین بی‌توجهی باعث شد تشنج‌هایم به صرع تبدیل شود. و حالا، سال‌هاست که این بیماری با من مانده. خاطره‌ای تلخ پدرم روی تلفن مغازه یک خط کشیده بود، توی خانه هم قفلش کرده بود. ما یاد گرفتیم قفل را باز کنیم. با خواهر کوچکم نشستیم تلفن بزنیم. چند بار زنگ زدیم، شماره‌ی دایی‌ام بود، همکارهایش گوشی را برمی‌داشتند، ما هم الکی حرف می‌زدیم. یک‌بار خودش گوشی را برداشت. دعوایمان کرد. ما خیلی ترسیدیم... تنها فکری که به ذهن‌مان رسید، خودکشی بود. مرگ موش آوردیم که با هم بخوریم. من همه‌اش را خوردم، نگذاشتم خواهر کوچکم بخورد. بردنم بیمارستان. زنده ماندم، اما لپ‌هایم از سیلی سیاه شده بود، موهایم همه ریخت. یک روسری سرم می‌کردم. کم‌کم موهایم دوباره درآمد. متنت احساسات عمیقی داره و قابل درکه. برای روان‌تر و تأثیرگذارتر شدنش، ویرایشش می‌تونه به شکل زیر باشه: نمیدونم... کسی از پدرم پرسید: «چرا این دختر خودکشی کرد؟ از عشق و عاشقی بوده؟» اما اون‌ها نمی‌دونستن... دختری که خود کشی کرد، اصلاً نمی‌دونست عاشقی یعنی چی. نه عشق عاشقانه‌ای رو تجربه کرده بود، نه حتی عشق پدر و مادر رو دیده بود. تنها عشقی که می‌شناخت، عشق به مادرش بود... و اونم ازش گرفته شده بود. از آن به بعد، چون یک‌بار خودکشی کرده بودم، بابام کمتر غر می‌زد. خواهر بزرگم که درسش تمام شده بود و معلم شده بود، پشتیبان‌مان بود. بابام می‌گفت: «حقوقتو بده من جمع کنم برات.» نمیخواست استقلال مالی داشته باشه، میدونست با داشتن استقلال مالی دیگه نمیتوانه کنترلش کنه، مدت زیادی رفت خانه مادر مادرم که عمه یا همان دختر دایی بابام، رفت آوردش خانه خودمون. اما خواهرم زیر بار نمی‌رفت. با بابام حرف نمی‌زد. گاهی کمی کمک‌مان می‌کرد. عیدها بابام به او پول می‌داد تا ما را ببرد و لباس برای‌مان بخرد، به سلیقه‌ی خودمان. پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها، با هم می‌رفتیم دیدن مادرم؛ یا خانه‌ی مادربزرگ، یا بیمارستان. خواهر بزرگم، خواهر کوچکم رادوست داشت.بهش میرسید. پدرم هم برادرم را با خودش تابستان‌ها می‌برد اداره.کلا پسر دوست بود. مدرسه ملی یا خصوصی می‌رفت. هیچ‌کس من را دوست نداشت. فرق‌ها را با چشم می‌دیدم... مادربزرگم در رفت‌وآمد بود. پناه خوبی بود. هر وقت بابام می‌خواست دعوا.. جلوش میگرفت
18 قسمت هجده پدرم وقتی از دست ما عصبانی می‌شد، می‌گفت: «من ازدواج نکردم فقط بخاطر شما، که زن بابا اذیت‌تون نکنه...» همیشه منت سرمون می‌ذاشت. دائم دنبال بهانه و ایراد بود که دعوا راه بندازه. جوان بود، دلش زن می‌خواست؛ کسی که براش لباس بشوره، اطو کنه، صبحانه آماده کنه... زنی که مثل خودش "اطو کشیده" باشه! ولی واقعیت اینه که نه زن‌داری بلد بود، نه بچه‌داری. نه کارهای خودش رو درست انجام می‌داد، نه به حرف کسی گوش می‌کرد. اصلاً نباید زن می‌گرفت، چه برسه به بچه‌دار شدن. نمی‌تونست نقش پدر و مادر رو همزمان برای چهار تا بچه کوچیک، که از نظر عاطفی و مراقبتی به مادر نیاز داشتن، ایفا کنه. کاش حداقل خرج بچه‌ها رو به مادرم می‌داد و می‌گذاشت ما با او زندگی کنیم. پدربزرگم هم پا درد داشت و نمی‌تونست کمک زیادی بکنه. دایی بزرگم گاهی کمک می‌کرد ولی پنج نفر دیگه نمی‌تونستن دائماً بهشون اضافه بشن. اگر پدرم ازدواج می‌کرد، شاید از زندگی قبلی‌اش تجربه می‌گرفت برای زندگی جدید... البته بعید می‌دونم با اون اخلاق، کسی پیشش می‌موند. دلم براش می‌سوزه. نه خودش زندگی درستی کرد، نه گذاشت مادرم زندگی کنه. هر دو از لذت همسر بودن و پدر و مادر بودن محروم شدن. مادرم کودک‌همسر بود؛ با سن کم، بدون اینکه بدونه وظیفه‌اش چیه، طبق رسم شهرشون شوهرش دادن. از همون روزهای اول، از خونه پدرم فرار می‌کرد و می‌رفت خونه پدربزرگم. پدرم هم توقع داشت براش همسر خوبی باشه! هر بار که مادرم رو برمی‌گردوندن، همین داستان تکرار می‌شد... موهای بلندی داشتم. دوتا می‌بافتم با روبان سفید. ازش متنفر بودم. هر چی اصرار می‌کردم، پدرم نمی‌ذاشت کوتاهشون کنم. تا اینکه یه روز دخترعمویم اومد خونه‌مون. دوباره خواهش کردم. شاید هم حواسش نبود، ولی بالاخره اجازه داد. با هم رفتیم و موهامو پسرونه کوتاه کردم. خیلی سبک شدم. با اون موهای بلند واقعاً اذیت می‌شدم. کلاس اول راهنمایی بودم. یه همکلاسی به نام لیدا داشتم که تا نزدیکی‌های خونه باهام می‌اومد. دو تا خواهر بزرگ‌تر داشت. مادرش فوت کرده بود. پدرش کارمند راه‌آهن بود. پاش رفته بود زیر قطار و از زانو به پایین قطع شده بود. همیشه روی ویلچر می‌نشست. خیلی از نداشتن مادر ناراحت بود. شاید وجه اشتراکمون همین بود. گاهی به خونشون می‌رفتم. خواهرهاش خیلی مهربون بودن. یه بار خودش از طبقه سوم مدرسه پرید پایین. خودکشی دردناکی بود، ولی زنده موند. بعد از اون شوک عجیبی به من وارد شد. وقتی از بیمارستان مرخص شد، مثل یه بچه لاغر شده بود. حالش بهتر شد ولی دیگه نتونست درست درس بخونه. کلاس دوم راهنمایی در مدرسه‌ای ثبت‌نام کردم که قبلاً ملی بود، ولی حالا دولتی شده بود. کلاس شطرنج جزء ساعات درسی بود. معلم شطرنج ما آقای کامران شیرازی، عضو تیم ملی بود. من اصلاً شطرنج بلد نبودم. بچه‌ها سال اول یاد گرفته بودن. کم‌کم یاد گرفتم و علاقه‌مند شدم. مدرسه از بین دانش‌آموزهای کلاس شطرنج، نفراتی رو انتخاب می‌کرد برای رفتن به یه کلوپ نزدیک مدرسه. توی اون کلوپ میزهای شطرنج و پینگ‌پنگ بود، و مربی‌هایی حرفه‌ای حضور داشتن. از مدارس مختلف اون منطقه برای تمرین می‌اومدن. کلوپ مختص بود به یادگیری شطرنج و پینگ پنگ، که آماده برای مسابقات بشن. من هم گاهی بعدازظهرها برای تمرین شطرنج می‌رفتم. خوشبختانه چون با مدرسه هماهنگ بود، پدرم اجازه می‌داد. خیلی از وقتم رو اونجا می‌گذروندم. چند تا دوست خوب پیدا کرده بودم. تابستون سال سوم راهنمایی، معلم‌های دبیرستان‌ها می‌اومدن کلوپ تا دانش‌آموزهایی که می‌خواستن مدرسه‌شون رو عوض کنن، جذب کنن. یه معلم ورزش از یه دبیرستان بهم پیشنهاد داد که برم اونجا ثبت‌نام کنم. پدرم هم همون دبیرستان ثبت‌نامم کرد. یکی از دوستانم به نام "ملک" که توی کلوپ با هم آشنا شدیم و پینگ‌پنگ بازی می‌کردیم، توی همون مدرسه و کلاس من اومد. بعدها مبصر کلاس شد. قبل از آشنایی با کلوپ، دوستی نداشتم جز بچه‌های مدرسه که فقط موقع بازی یا توی مسیر برگشت با هم بودیم. ولی از وقتی وارد کلوپ شدم، دوستانی پیدا کردم که گاهی به خونه‌شون هم می‌رفتم. خانواده‌هاشون محبت داشتن. نه از ترحم، چون از شرایط من خبر نداشتن. مغرورتر از اون بودم که چیزی بگم. بعضی روزها بعد از مدرسه پیش اونها بودم، بعد می‌اومدم خونه. پدرم هم فکر می‌کرد کلوپ هستم، چیزی نمی‌گفت.
یه وقتایی با خودم می‌گفتم: "من بچه‌ام... این دردها مال من نیست!" اما بعدها فهمیدم، نه بچه بودم، نه بی‌پناه... فقط خدا می‌دونست چقدر توان دارم، همون‌قدر هم سختی داد. https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
هر وقت در زندگی‌ات گیری پیش آمد، و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتی، که راهم را بستی؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته یه یار است. حاج اسماعیل دولابی
. ✍ قسمت نوزدهم قرص‌هایی که این مدت می‌خوردم، خیلی خواب‌آلودم می‌کرد. کسی هم صبح‌ها بیدارمان نمی‌کرد که برویم مدرسه؛ هر کس خودش آماده می‌شد و می‌رفت. من می‌خوابیدم و یا اصلاً مدرسه نمی‌رفتم، یا اگر می‌رفتم، ساعت ۱۰ به بعد می‌رسیدم. یک روز، پدرم را مدرسه خواستند. من را هم به دفتر فراخواندند. اولین‌بار بود که پدرم را در مدرسه می‌دیدم. مدیر و پدرم هر دو یک سؤال داشتند: «وقتی مدرسه نمی‌ری، کجا میری؟» ترس همه وجودم را گرفت. گفتم: «خونه بودم...» یهو به ذهنم رسید که بگم: «حالم بد می‌شد، نمی‌تونستم بیام مدرسه.» نفسی راحت کشیدم. هر دو گفتند: «به‌محض اینکه حالت خوب شد، هر زمانی که بود، باید بیای مدرسه.» پدرم رفت، و من هم ماندم مدرسه. از آن به بعد، صبح‌ها هر وقت دلم می‌خواست، می‌رفتم. با این وضعیت قرص‌ها و حال جسمی‌ام، توقع نمره‌ی خوبی هم نداشتم. آن سال هم با هر زحمتی که بود، قبول شدم. برادرم مدرسه‌ی ملی (خصوصی) می‌رفت و رسیدگی معلم‌ها به شاگردها خوب بود. خواهر بزرگم هم به درس خواهر کوچک‌ترم می‌رسید. من بودم تنهایی یک سری قرصهای خواب آور، تمام پول توجیبیهام هم صبح تو صف بقالی برای خرید تمرهندی خرج میشد. یکی از دوستانم در کلوپ، دختری بود به‌نام شهلا؛ حدود دو سال از من بزرگ‌تر بود. در شطرنج استعداد بالایی داشت و رتبه‌های خوبی در مسابقات به‌دست آورده بود. با مادربزرگ، پدربزرگ، دایی و خانواده‌ی مادری‌اش زندگی می‌کرد. پدر و مادرش در اهواز بودند. پدرش دو زن داشت و وضع مالی‌شان خوب بود. با هم خیلی صمیمی بودیم. شهلا گاهی به خانه‌ی ما هم می‌آمد. یکی از مربیان شطرنج ما، مردی متأهل با زن و بچه بود. اما به شهلا علاقه‌مند شده بود. حدود ۲۰ سال از او بزرگ‌تر بود. شهلا هم کم‌کم به او دل بست. تصمیم به ازدواج گرفتند. شهلا آن‌زمان حدود ۱۷ سالش بود و درگیر کنکور. من بهش گفتم: «مگه خودش نگفت زن و بچه داره؟» گفت: «دروغ گفته بود.» خانه‌ی ما تا کلوپ فقط ۱۰ دقیقه پیاده‌روی بود. گاه‌گاهی همدیگر را می‌دیدیم. دایی و مادربزرگش من را می‌شناختند. برای اولین‌بار بود که می‌دیدم معلم و شاگرد عاشق هم شده‌اند. شهلا همه‌ی حرف‌هایش را با من درمیون می‌گذاشت. اسم آن مربی، آقای بنکدار بود. موهایش ریخته بود، دندان‌های کناری‌اش هم افتاده بود، و جای خالی‌شان هنگام حرف‌زدن مشخص بود. اما به‌طور عجیبی عاشق هم شده بودند. پدر شهلا به تهران آمد و یک خانه‌ی دوبلکس خرید. شهلا و خانواده‌اش به تهران آمدند. ۶ یا ۷ تا خواهر و برادر بودند. آقای بنکدار می‌خواست برود خواستگاری. شهلا تنها دختر مادرش بود و از زن‌بابا هم یک خواهر ناتنی داشت. وقتی به خانواده‌اش گفت، فضای خانه یخ کرد. شهلا رتبه‌ی خوبی در کنکور آورد. آقای بنکدار برایش دانشگاهی انتخاب کرد که دانشجویانش فقط زن بودند (اسمش یادم نیست). خانواده‌اش اجازه‌ی خواستگاری ندادند. شهلا را هم از آمدن به کلوپ منع کردند. آقای بنکدار، چون می‌دانست من از شهلا خبر دارم، احوالش را از من می‌پرسید. شهلا دیگر اجازه‌ی بیرون‌رفتن نداشت. خودکشی کرد... من به بیمارستان رفتم؛ پدرم اجازه داد که به‌عنوان همراه کنارش باشم. البته به کسی نگفتم که خودکشی کرده. آن شب، آقای بنکدار به بیمارستان آمد. زنگ زد، من پایین رفتم و کارت همراه را به او دادم تا بتواند وارد شود. رفت پیش شهلا... بالاخره با هم ازدواج کردند. یک روز به خانه‌شان رفتم؛ به زور وسایل اولیه داشتند. بعد از مدتی، ارتباطمان قطع شد. یک‌بار سر ایستگاه اتوبوس دیدمش. تا چشمش به من افتاد، صورتش را برگرداند... جدا شده بودند. در همان روزها، قلقلی، گربه‌ی نازنین‌مان هم ناپدید شد. از پدرم، که سابقه‌دار بود در گم‌و‌گور کردن حیوانات خانگی، درباره‌اش پرسیدیم. گفت: «خبری ندارم.» هرچی دور و اطراف خانه گشتیم، پیدایش نکردیم. انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. دوباره همه‌ی دردهایی که از نبود «زی‌زی» کشیده بودم، برگشت سراغم. منتظرش بودم، مثل آن‌زمانی که بابام زی‌زی را برده بود و ول کرده بود. منتظر بودم که قلقلی هم دوباره بیاید. هیچ‌کس از دلم خبر نداشت. هر روز که از خواب بیدار می‌شدم، با امید آمدنش چشم باز می‌کردم. ولی نمی‌آمد. می‌رفتم قصابی گوشت بخرم. قصاب می‌پرسید: «دیگه برا گربه‌ت گوشت نمی‌بری؟» می‌گفتم: «گم شده.» همیشه می‌پرسید: «پیدا نشد؟» می‌گفتم: «نه...» قلقلی هم، مثل زی‌زی، دیگه نیومد. داغش موند روی دلم... وقتی کنارم بود، با دست‌کشیدن روی بدنش، شانه‌کردن موهاش، حمام‌کردنش و کوتاه‌کردن سبیل‌هاش، آرامش می‌گرفتم. حالا که نبود، فقط غصه‌اش مانده بود برایم.
✍ قسمت بیستم از جاهای مختلف و به‌صورت جسته‌گریخته، از دوستانم دربارهٔ امام خمینی چیزهایی می‌شنیدم. در مدرسه هم گروه‌های مختلفی مثل کمونیست‌ها، مجاهدین خلق و انجمن‌های اسلامی فعالیت داشتند. فعالیتشان بیشتر در قالب برگزاری نمایشگاه کتاب بود. معلم ریاضی ما کمونیست بود و چند نفر از جمله من را انتخاب کرد تا برای نمایشگاه کتابی که قرار بود برگزار کند همکاری کنیم. نمایشگاه آماده شد. ما خوشحال بودیم که به ما مسئولیتی سپرده شده و آن را خوب انجام داده بودیم. مدیر و ناظم‌ها که برای بازدید آمده بودند، داشتند کتاب‌ها را نگاه می‌کردند. شنیدم یکی به دیگری گفت: «همهٔ این کتاب‌ها که برای فروش گذاشته‌اند، کمونیستی است.» این اولین بار بود که این کلمه را می‌شنیدم. آن را به‌عنوان یک سؤال در ذهنم گذاشتم تا بعداً بیشتر درباره‌اش بدانم. من همیشه دوست داشتم مدرسه‌ام از خانه دور باشد. یک دبیرستان نزدیک ادارهٔ پدرم بود؛ به او گفتم که آنجا ثبت‌نامم کند. یکی از همکارانش مدیر همان مدرسه بود. دبیرستان خیلی بزرگی بود. حدود ۱۵ سال پیش که از کنارش گذشتم، تبدیل به هنرستان شده بود. صبح‌ها با پدرم با اتوبوس به مدرسه می‌رفتم و بعدازظهرها یا تنها برمی‌گشتم یا با او. اما این رفت‌وآمد برایم سخت بود. به‌خاطر قرص‌های خواب‌آوری که مصرف می‌کردم، مجبور بودم خیلی زودتر از یک دانش‌آموز معمولی از خواب بیدار شوم. صبحانه نخورده یا نیمه‌خورده راهی مدرسه می‌شدم. سال ۱۳۵۷ در همان مدرسه بودم. دیگر فضای مدرسه پر از صحبت‌ها و تظاهرات دربارهٔ آمدن امام خمینی شده بود. با رفتن به مدرسه‌ای که از خانه دور بود، عملاً از کنترل پدرم خارج شدم. خواهر بزرگم هم از وقتی که از دانشسرا به خانه برگشت، دیگر تحت کنترل او نبود. پدرم عملاً نمی‌توانست کاری بکند، فقط غرغر و بداخلاقی می‌کرد. خواهر بزرگم حتی دیگر با او حرف هم نمی‌زد. داییم بزرگم معتقد بود که رفتار خواهرم به‌خاطر دوران دانشسراست. آن زمان دوستانش او را به عروسی دعوت می‌کردند و او همراه دایی‌ام که خبرنگار است می‌رفت، تا اینکه پدرم متوجه شد. بعضی روزهای هفته هم برای تمرین والیبال به باشگاه «تاج» می‌رفت؛ همان باشگاهی که حالا اسمش استقلال است.
✍قسمت بیست یکم جو تظاهرات مرا هم در مدرسه تحت‌تأثیر قرار داد. مدام به این فکر می‌کردم که چطور ممکن است یک نفر بتواند یک رژیم پادشاهی را سرنگون کند و خودش جای آن را بگیرد. در آن زمان من بدون حجاب به مدرسه می‌رفتم. انجمن اسلامی مدرسه یک کلاس عقیدتی برگزار کرده بود که همه می‌توانستند در آن شرکت کنند. آقای اکبری سخنگوی آن کلاس بود. هنوز بحثی از حجاب اجباری مطرح نشده بود. در همان کلاس دوستان خوبی پیدا کردم. یکی از آن‌ها با برادرش می‌آمد و با آنها صمیمی شدم. بیشتر اعضای کلاس اطلاعات مذهبی و انقلابی داشتند، اما برای من همه‌چیز تازگی داشت. دربارهٔ حجاب و عقاید اسلامی‌ـ‌انقلابی چیزی نمی‌دانستم. از زمانی که موهایم را کوتاه کرده بودم، دیگر اجازه نداده بودم بلند شود. خودم همیشه آن را کوتاه می‌کردم چون فر بود و به همین دلیل کجی و بی‌نظمی‌اش معلوم نمی‌شد. بعد که روسری اجباری شد، من و خواهرانم هم محجبه شدیم. شرکت در آن کلاس‌ها باعث شد اطلاعات اولیهٔ مذهبی‌ام را به‌دست بیاورم. گذشته از مسائل عقیدتی، عشق به امام خمینی(ره) خیلی زود در دلم نشست و برایم تبدیل به معیار شد: هر کسی با او مخالف بود، من هم مخالفش می‌شدم؛ هر کسی موافقش بود، من هم موافقش می‌شدم. در آن روزهای پرآشوب اول انقلاب، سازمان‌ها و حزب‌های زیادی به‌وجود آمدند یا دوباره فعال شدند. بعضی از آنها هم نام امام خمینی(ره) را یدک می‌کشیدند. نام چندتایی از گروه‌ها که یادم مانده اینهاست: حزب جمهوری اسلامی مجاهدین انقلاب اسلامی سازمان مجاهدین خلق انجمن‌های اسلامی حزب توده (کمونیست‌ها) بسیج کمیته جبهه ملی این گروه‌ها در اوایل انقلاب برای جذب نیرو فعالیت زیادی می‌کردند. به‌ویژه سازمان مجاهدین خلق که در دوران شاه شهید داده بودند و تبلیغات و اطلاع‌رسانی قوی‌ای داشتند. روزنامه و اعلامیه‌هایشان را در خیابان پخش می‌کردند و هواداران زیادی جذب کرده بودند. حتی ساختمان‌های بزرگ و چندطبقه‌ای را که مصادره کرده بودند، برای برگزاری جلسات و کلاس‌های آموزشی در اختیار داشتند. یک‌بار شنیدیم قرار است یکی از ساختمان‌هایشان از آنها گرفته شود. کسی خبر داد که عده‌ای از مردم آنجا تحصن کرده‌اند و حتی مادر شهید رضایی هم حضور دارد. من و خواهر بزرگم رفتیم ببینیم چه خبر است. همان موقع هر چهار نفرمان طرفدار این سازمان شدیم. فکر نمی‌کنم بیشتر از یک ماه طول کشید که از آنها فاصله گرفتم. با سخنرانی‌ها و کلاس‌هایی که می‌رفتم، متوجه شدم عقایدشان با من سازگار نیست. نمی‌دانم چطور خداوند در این مدت کوتاه این بینش را به من داد که بتوانم عقاید مختلف را از هم تفکیک کنم.