✍️ «خاطرات عمر رفته» روایت زندگی دختربچهایست که از سالهای کودکی تا شصتودو سالگی، با قلمی ساده اما صادقانه، تجربههای روزانهاش را نوشته.
این روایتها، نهفقط داستان یک نفر، که قصهی نسلیست از درد، دلتنگی، امید و ایمان...
https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
💠 میرزا اسماعیل #دولابی :
بعضی مواقع خداوند متعال میخواهد کسی را در مراتب #بندگی زود بالا ببرد، به همین خاطر درهای زندگی او را مثل دیگ زودپز محکم میبندد و او را در سختی قرار میدهد.
خود ما نمیدانیم که آیا ما در سختی ها بهتر خداوند را بندگی میکنیم یا در خوشیهایمان... اکثر کسانی که به مراتب بالای بندگی رسیدند، #زندگی سختی داشته اند.
https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
✍ مقدمه
با نام او... برای او
حدود هشت ماهیست که خیلی دلتنگم.
قبلاً هم پیش میآمد... ولی نهایتاً یک هفته طول میکشید.
اما این بار... فرق دارد.
نمیتوانم فقط بگویم «دلتنگم» و بگذرم.
این کلمه حالا برایم تبدیل شده به دلی که دیگر حتی جایی برای قطره ای اشکهایم ندارد.
آنقدر اشک داشتم... آنقدر دلتنگی جمع شده... که چند ماه است هنوز همهشان از چشمهایم بیرون نریختهاند.
غم و غصهی سالهای سال در دلم خانه کرده.
آدمی نیستم که راحت گریه کنم.
موقع نماز باید خیلی مواظب باشم اشکم نیاید...
دلم دیگر جا ندارد...
گاهی با یک کلمهی ساده که حتی ارزش فکر کردن هم ندارد لبریز میشود.
اگر جلوی اشکهایم را بگیرم، فکم درد میگیرد، به لرزه میافتد.
دوستم در انگلستان است.
میگوید: «برایت قرص بفرستم؟»
میگویم: «نه... اگر عادت کنم چی؟
اگر این اشکها از دلم بیرون نیایند، چه چیزی از من میماند؟»
میگویند گریه کردن بهتر است از گریه نکردن...
اما من نمیخواهم گریه کنم...
یکجا خواندم:
«قلبِ بهانهگیرتان را لوس نکنید… ذکر یادش بدهید. سر به زیر و آرام میشود…»
اگر میشد... چه خوب میشد.
اما ایمان قوی میخواهد. و من... گاهی حس میکنم دلم بیشتر از ایمانی که دارم، زخم دارد.
خودش از چشمهایم لبریز میشود...
به خودم میگویم کاش این اشکها را برای روضهی امام حسین (ع) میریختم...
یا برای دلتنگیِ امام زمان (عج)...
اشکهایی که جهتشان را گم کردهاند.
خیلی وقت است دوستانی که سالهاست من را میشناسند، اصرار دارند داستان زندگیام را بنویسم.البته این دوستان زندگی قبل از ۱۸سالگی منو نمیدونن،
اما همیشه چیزی به ذهنم میآمد، یا شاید به دلم میزد، و منصرف میشدم...
الان حال روحیام اصلاً خوب نیست.
نمیدانم چرا...
شاید از این زمان، به زمانی دیگر،بروم بهتر شوم. شاید هم نه.
ولی یک چیزی درونم میگوید:
اگر نمیتونی حرف بزنی، بنویس...
قلم خوبی ندارم، ولی...
دارم شروع میکنم.