eitaa logo
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته
13 دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مقدمه با نام او... برای او حدود هشت ماهی‌ست که خیلی دلتنگم. قبلاً هم پیش می‌آمد... ولی نهایتاً یک هفته طول می‌کشید. اما این بار... فرق دارد. نمی‌توانم فقط بگویم «دلتنگم» و بگذرم. این کلمه حالا برایم تبدیل شده به دلی که دیگر حتی جایی برای قطره ای اشک‌هایم ندارد. آن‌قدر اشک داشتم... آن‌قدر دلتنگی جمع شده... که چند ماه است هنوز همه‌شان از چشم‌هایم بیرون نریخته‌اند. غم و غصه‌ی سال‌های سال در دلم خانه کرده. آدمی نیستم که راحت گریه کنم. موقع نماز باید خیلی مواظب باشم اشکم نیاید... دلم دیگر جا ندارد... گاهی با یک کلمه‌ی ساده که حتی ارزش فکر کردن هم ندارد لبریز می‌شود. اگر جلوی اشک‌هایم را بگیرم، فکم درد می‌گیرد، به لرزه می‌افتد. دوستم در انگلستان است. می‌گوید: «برایت قرص بفرستم؟» می‌گویم: «نه... اگر عادت کنم چی؟ اگر این اشک‌ها از دلم بیرون نیایند، چه چیزی از من می‌ماند؟» می‌گویند گریه کردن بهتر است از گریه نکردن... اما من نمی‌خواهم گریه کنم... یک‌جا خواندم: «قلبِ بهانه‌گیرتان را لوس نکنید… ذکر یادش بدهید. سر به زیر و آرام می‌شود…» اگر می‌شد... چه خوب می‌شد. اما ایمان قوی می‌خواهد. و من... گاهی حس می‌کنم دلم بیشتر از ایمانی که دارم، زخم دارد. خودش از چشم‌هایم لبریز می‌شود... به خودم می‌گویم کاش این اشک‌ها را برای روضه‌ی امام حسین (ع) می‌ریختم... یا برای دلتنگیِ امام زمان (عج)... اشک‌هایی که جهتشان را گم کرده‌اند. خیلی وقت است دوستانی که سال‌هاست من را می‌شناسند، اصرار دارند داستان زندگی‌ام را بنویسم.البته این دوستان زندگی قبل از ۱۸سالگی منو نمیدونن، اما همیشه چیزی به ذهنم می‌آمد، یا شاید به دلم می‌زد، و منصرف می‌شدم... الان حال روحی‌ام اصلاً خوب نیست. نمی‌دانم چرا... شاید از این زمان، به زمانی دیگر،بروم بهتر شوم. شاید هم نه. ولی یک چیزی درونم می‌گوید: اگر نمی‌تونی حرف بزنی، بنویس... قلم خوبی ندارم، ولی... دارم شروع می‌کنم.
: قسمت اول خاطرات کودکی چشم‌هامو می‌بندم، می‌رم عقب... حدود ۶۲ سال پیش. یعنی تقریباً سه سالگی، شاید هم کمتر. چون یادمه مادرم رو در دوران بارداریِ خواهر کوچکترم به‌خاطر دارم. اون چهار سال از من کوچکتره. از زمانی که یادم میاد، با خانواده‌ای ۵ نفره بعداً شدیم ۶ نفره زندگی می‌کردم پدر، مادر، خواهر بزرگترم (چهار سال بزرگتر از من)، برادرم (کمتر از دو سال از من کوچکتر)، و بعد هم خواهر کوچکترم که به جمع ما اضافه شد. خونه‌مون یه خونه‌ی هزار متری بود، توی خیابون بهار شیراز تهران. یک پله مونده به درِ کوچه، من و خواهر و برادرم و گربه‌مون «زی‌زی» بعضی وقتا می‌نشستیم لب خیابون و عبور ماشین‌ها رو نگاه می‌کردیم. سمت راست خونه یه خیابون پهن بود که یه جوی آب از کنارش رد می‌شد، سمت چپ هم خیابون بهار بود. فقط یه طرف خونه‌مون به یه خونه‌ی در حال ساخت چسبیده بود، بقیه اطرافش خیابون بود. جلوی خونه‌مون زیاد تصادف می‌شد. از ماشین پلیس می‌ترسیدیم، تا می‌اومد، زود می‌دویدیم توی خونه. درب حیاط درِ چوبی مستطیل به رنگ زرد بود از در که وارد می‌شدیم، سمت راست، سه‌تا اتاق بود.آشپزخانه راهرو.. اون قسمت مسکونی با چیزی شبیه سیمان پوشیده شده بود، خاک نداشت. ولی وسط حیاط که می‌رسیدی، دیگه خاکی می‌شد. سمت چپ حیاط، چند کندوی مقوایی استوانه‌ای زنبور عسل بود. می‌گفتن وقتی برادرم روز عید قربان به دنیا اومده، این زنبورها آمدن خانه، ازشون بیزار بودم. چند بار نیشم زده بودن. یه نوع زنبور دیگه هم بود، قرمز و سه برابر زنبور عسل، به اسم «گنج». می‌اومدن زنبورهای عسل رو می‌کشتن. اونا هم چند بار نیشم زده بودن. از فاصله سه‌متری نگاهشون می‌کردم. تا می‌دیدم میان سمت کندوها، داد می‌زدم. مادرم یا پدرم می‌اومدن که بکشنشون. زی‌زی هم یه بار نیش خورده بود. با جیغ،جیغ زدن مامانم را خبر دار میکردم. نمیدونم تا کی با جیغ زدن خبر بد را به اطرافیان میدادم، به هر حال احساس آرامش،و اینکه به خواسته ام هم زودتر میرسیدم. مادرم می‌اومد و کل بدن زی‌زی رو می‌گشت. چیزی پیدا نمی‌کرد، ولی الکی می‌گفت نیششو درآوردم. باورم می‌شد. یه بار که زنبور قرمز نیشم زد، دردش وحشتناک بود. چند روز فقط از پشت پنجره نگاهشون می‌کردم، ولی باز هم دلم می‌خواست ببینمشون. بابام وقتی می‌خواست عسل بگیره، چوبی رو آتیش می‌زد و بعد خاموش می‌کرد تا دودش رو بده توی کندو. ما از پشت حصیر نگاه می‌کردیم. همیشه منتظر بودم که یه زنبور نیشش بزنه! آخرش سینی‌اش پر از عسل می‌شد و می‌آورد خونه. مامانم می‌ریخت تو آبکش، زیرش قابلمه می‌گذاشت تا عسل‌ها بریزن و آماده‌ی خوردن بشن. روزها با دویدن و بازی با خواهر و برادرم می‌گذشت. مستِ بوی خاکِ خیس و گل‌ها می‌شدم، وقتی غروب‌ها آب می‌پاشیدن. یه قسمت از حیاط سیمانی بود، حدود ۱۰۰ متر. بقیه خاکی. تابستون‌ها، شاهد شکوفه زدن گل‌ها و رسیدن گوجه و بادمجون بودم. روزی چند بار می‌رفتم سر بوته‌ها ببینم کی بزرگ می‌شن. مامانم می‌گفت: «بادمجونا باید سیاه شن، گوجه‌ها قرمز...» ته حیاط، پشت یه پنجره شیشه‌ای، کبوترها بودن. خیلی دوسشون داشتم. می‌نشستم نگاهشون می‌کردم. می‌خواستم باهاشون باشم، تو دستم بگیرمشون، از رو تخم‌هاشون بلندشون کنم ببینم جوجه دارن یا نه. یه بار بابام گفت زیر یکی‌شون تخم مرغ گذاشته. با خودم فکر می‌کردم ببینم جوجه‌مرغ درمیاد یا جوجه‌کبوتر! درِ اتاقشون همیشه قفل بود... ولی یه روز، بلاخره... جوجه‌مرغ دراومد! از خوشحالی نفسم بند اومده بود. گرفتمش توی دستم... چقدر نرم بود. می‌خواستم از دستم در نره، سفت گرفتمش. ولی چون می‌ترسیدن خفه بشه، ازم گرفتن. خواهرم براش قنداق درست می‌کرد، می‌گفت: «وگرنه نمی‌خوابه.» تمام فکرم پیش اون بود... زی‌زی رو هم نمیگذاشتن طرفش بره. و من... با چشم‌های کودکیم، دنیایی ساخته بودم پر از زنبور، کبوتر، بوی نم خاک رس، گربه یک جوجه‌ی کوچکِ
خاطرات عمر رفته بر گذرگاهم نشسته «قلبِ بهانه‌گیرتان را لوس نکنید… ذکر یادش بدهید. سر به زیر و آرام می‌شود… https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
خاطرات عمر رفته بر.. دوشنبه ۳ تیر ۱۴۰۴ ✍قسمت اول حمله تروریستی صهیونیسم ده روزاست که اسرائیل به ایران حمله کرده. شنبه هم آمریکا وارد معرکه شده. صدای بمب‌ها و انفجارها، هر روز از گوشه‌ای از این خاک بلند می‌شود. و من… دوباره به سال‌های جنگ ایران و عراق برگشته‌ام. خاطرات آن روزها مثل فیلمی بی‌رحم، جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند. باز هم بوی بمب… باز هم شهرها در آتش و خون… باز هم دشمنانی که از بیرون و درون، دست در دست هم داده‌اند. اما این‌بار، با سلاح‌هایی پیشرفته‌تر. همان روزها، همان دردها، همان غم‌ها... فقط من این‌بار بزرگ‌ترم و دلم خسته‌تر. یادم می‌آید… فرارخواهرم، بازگشت خواهر کوچکم، و زندانی شدنش. نگاه اطرافیان… انگار من باعث آن فرار بودم، انگار من مسبب زندانی شدنش بودم. منتظر برگشتن خواهربزرگم... اما هنوز، هنوز منتظرم. شهادت «سید»... و فرمانده‌ای که نامش را نمی‌برم، و آن شهیدی که در انفجار، از جمله‌ی آن هفتاد و دو تن بود... و دیگرانی که در هر مقطعی، چراغ راه زندگی‌ام شدند، بی‌آنکه نام‌شان را فریاد بزنم؛ اما یادشان، همیشه زنده است رفتنم به اهواز، بیمارستان‌های جندی‌شاپور و رازی... جایی که مجروحان را می‌آوردند. صدای آژیر آمبولانس‌ها، ناله‌ی خانواده‌ها، بغض‌هایی که در سکوت می‌شکست. قبرستان بهشت‌آبادِ کوت‌عبدالله… صدای عزاداری عرب‌ها، زبانشان را نمی‌فهمیدم، ولی غمشان را با تمام وجودم حس می‌کردم. و حالا… باز همه‌چیز دارد تکرار می‌شود خدایا… این‌بار رحم کن این‌بارنگذار خاکم خونین شود نگذارخاطرات تلخ، دوباره سرنوشت مردمم شود خدایا،بهترین‌ تقدیر رابرای این سرزمین مقدر کن. @k_h_a_t_e_r_e_h
خاطرات عمر رفته بر.. جمعه7 تیر ۱۴۰۴ ✍قسمت دوم با خودم فکر می‌کردم اگر کشورم دوباره درگیر جنگ شود، من می‌روم؟ اگر جنگ شود… من می‌روم. مثل آن روزهای تلخ و روشنِ جنگ ایران و عراق. اگر روزی دوباره صدای آژیر، خوابم را پاره کند... اگر بوی خطر، بوی خاک، بوی غربت، دوباره آشنای این سرزمین شود... اگر آمریکا یا اسرائیل باز هم پا روی غرور سرزمینم بگذارند… من می‌روم. نه چون تشنه‌ی خونم، نه چون عاشق اسلحه‌ام، نه برای نشان، نه قاب عکس، نه برای دیده شدن. می‌روم چون هنوز قلبی دارم که برای این خاک می‌تپد. چون هنوز در رگ‌هایم، خاطره‌ی فرمانده‌ی شهید، نامِ سید، یاد شهید م.، شهیدانِ ۷۲ نفر و... (که امروز سالگرد شهادتش است. و. تشیع جنازه شهدای حمله تروریستی صهیونیستی.) جریان دارد. می‌روم چون بیش از سی سال است که با "انتظار" زیسته‌ام، و فهمیده‌ام جنگ فقط صدای گلوله نیست. گاهی جنگ، دلِ زنی‌ست که خواهرش را در اردوگاه جا گذاشت، یا مادری‌ست که در حسرتِ یک بغل پیر شد، و دختری‌ست که کنار آتش‌بس، دلش هنوز می‌سوزد... اگر جنگ شود، این بار، نه با بی‌تجربگیِ یک دخترِ بیست‌ساله، که با ایمانِ زنی که از تمام زندگی عبور کرده، می‌روم. برای چه؟ برای بستن زخم یک رزمنده، برای رساندن پتو به پناهگاهی سرد، برای گرفتن دست مادری که تازه فرزندش را بدرقه کرده... برای نوشتن جمله‌ای که امیدی روشن کند. نه. من اهل تماشا نیستم. من باز می‌روم. و شاید باید امروز اعتراف کنم که فهمیدم من هیچ‌گاه از جنگ برنگشته‌ام. جسمم برگشته، اما ابزارم پیشرفته‌تر شده... در آن دوران گاه در نمایشگاه‌های فرهنگی اهواز و تهران، با شهیدان، شهید ق_پ شهید فرمانده در بخش فرهنگی سپاه شهید ع_م درحزب جمهوری شهید سید..... من هنوز با آنها با حضور غیر فیزیکی، و حالا در تمام ایران و جهان با لپ‌تاپ، قلم، موبایل، با شب‌های بیداری کنار واژه‌ها... من هنوز در جبهه‌ام. هنوز از جبهه برنگشته‌ام. و هیچ‌وقت، برنمی‌گردم.. https://eitaa.com/k_h_a_t_e_r_e_h
قســمت دوم ما باید مواظب می‌بودیم که مرغ و خروس‌ها نیان و سبزی‌ها رو نخورن. تهِ تهِ حیاط، یه گوشه توالت بود و یه گوشه‌ی دیگه، یه اتاق پر از کبوتر. بیشتر وقت‌ها یادمه یه گربه هم داشتیم، ولی یادم نمیاد چطور با کبوترها کنار می‌اومد. کبوترها همیشه یه ساعت خاص، معمولاً وقتی پدرم از اداره می‌اومد، با اجازه‌ی خودش می‌رفتن هواخوری. بعد دوباره می‌اومدن و درِ اتاقشون قفل می‌شد. یه روز، درِ اتاق کبوترها باز مونده بود. و نمی‌دونم تقصیر کی بود. شاید برادرم... شاید هم فقط یه در که خوب بسته نشده بود. اون روز، ظهر خیلی گرم تابستون بود و توی حیاط، همه چیز مثل همیشه به‌نظر می‌رسید... تا اینکه فهمیدیم درِ اتاق کبوترها بازه برادرم نمی‌دونم دقیقاً چرا اون‌طوری کرد. شاید فکر کرد وقتشه کبوترها رو بفرسته هوا. شاید دلش خواست شجاع باشه، مثل بابام که هر روز خودش هواشون می‌کرد. ولی اون روز، خیلی‌هاشون دیگه برنگشتن. پدرم از اداره که برگشت. یه لحظه رفت گوشه‌ی حیاط، دمِ اتاق کبوترها. بعد... سکوت. فقط سکوت نبود. یه چیزی تو هوا عوض شد. ما پشت پنجره ایستاده بودیم، ولی نفس‌هامون حبس شده بود. پدرم چاقو رو آورد. همونی که همیشه باهاش گوشت خورد میشد رفت سمت کبوترهای باقی‌مونده... همونا که بی‌خبر از همه‌جا، نشسته بودن لب طاقچه، یا لای در، یا روی زمین... صدای جیغ کبوترها نیومد. فقط صدای در قفل شد، صدای پای پدرم، و بعد سکوتی که تا عصر ادامه داشت. اون روز، آسمون خیلی آبی بود. ولی توی حیاط، دیگه چیزی به هوا نرفت. نه پر، نه صدا، نه بال. ما ساکت بودیم. من، برادرم، خواهرم... مادرم. چیزی نگفت. فقط توی آشپزخونه آهسته‌تر راه می‌رفت، مثل اینکه هوا یه‌جوری سنگین شده بود. برادرم اون شب هیچی نگفت. 🕊️ برای طوقی از بین همه‌شون، دلم بیشتر از همه برای طوقی تنگ شد. طوقی یه چیزی داشت که بقیه نداشتن. آروم‌تر بود، سنگین‌تر راه می‌رفت. اگه بقیه می‌پریدن و سروصدا می‌کردن، اون یه گوشه می‌نشست و فقط با چشم‌هاش همه چیزو نگاه می‌کرد. طوقی سفید بود، ولی دور گردنش یه خط باریک داشت... خاکستری براق، مثل طوق. اسمش رو پدرم انتخاب کرده بود. اولش یواشکی صداش می‌کردم. بعد دیگه همه می‌دونستن اسمش طوقیه. اون همیشه آخر از همه پرواز می‌کرد. همیشه هم همون گوشه‌ اطاق می‌نشست، کنار تکه آجر قرمز. وقتی پدرم داد زد... وقتی در اتاق باز مونده بود... وقتی اون اتفاق افتاد... نمی‌دونم طوقی از اونایی بود که پر کشیدن رفتن، یا جزو اونایی که موندن و... نمی‌دونم... و همین "نمی‌دونم"، بدترین چیزه. چون هیچ‌وقت نفهمیدم چی به سر طوقی اومد. فقط می‌دونم بعد از اون روز، هر وقت چشمم به گوشه‌ی حیاط می‌افتاد، اون تکه‌ی آجر قرمز، همیشه خالی بود. چندتا مرغ و خروس هم داشتیم. یکی از مرغ‌ها مال خواهر بزرگم بود. هر روز یه تخم می‌گذاشت. خواهرم از مدرسه که می‌اومد، اول می‌رفت سراغ مرغش. تخم‌مرغش رو می‌آورد، مامانم هم براش درستش می‌کرد.