این روزا شادی و شاد بودن رو در رقص و موسیقی تعریف میکنن
در حالی که اینطور نیست
معنیه دقیق شادی رو بگیم
شادی یعنی آرامش
شادی یعنی زندگی بدون گناه
حالا در پاتوق های بعدی مفصل تر صحبت میکنیم 👌✅
#دختران_مشکات
#هفتمین_پاتوق_مجازی_دخترانه_مشکات
http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16
خبر فوری و سریع
اووووووه
رد شد
خیلی تند میرفت😂😁
تا خبرهای یواش تر دیگه شمارو به خدای متعال میسپارم😕😁😂
#دختران_مشکات
#هفتمین_پاتوق_مجازی_دخترانه_مشکات
http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16
🌹دختران مشکات 🌹
خبر فوری و سریع اووووووه رد شد خیلی تند میرفت😂😁 تا خبرهای یواش تر دیگه شمارو به خدای متعا
پیام بازرگانی بود .از اتاق فرمان خبر دادن .بابا خیلی رفتی تو فاز توضیح شادی
بعدا هم میشه گفت
چشم👌
راستی #امید در کنار شادی رنگ قشنگتری به شادی میده
این امیده انسان رو پیش میبره
و همه ما یه امید قشنگی داریم باهم ببینیم👇👇👇👇
سلام دیروز بعلت قطع سراسری ایتا
برنامه پاتوق متوقف شد
در فرصتی مناسب با ادامه پاتوق در خدمتتون خواهیم بود👌✅
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
داستان دختر شینا👇👇👇👇
#قسمت_یازدهم
🍀شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات🍀
💕با ما همراه باشید💕
#دختران_مشکات
@ka_meshkat
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت1⃣1⃣
از فردای آن روز مراسم ویژه ی قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد. مراسم رخت بران، جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده ی خدا، سنگ تمام گذاشته بود🌸 سرویس شش نفره ی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه ی پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد💖💖💖💖💖
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ی ما آمد😊
فردای آن روز برادرم ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند. عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت😁برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: الان کف ماشین پایین می آید😅 خانه ی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود😔هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم😭 خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه هم گریه می کرد😭
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
مردم صلوات میفرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره 🍃حضرت محمد (ص)🍃 می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند😍مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: غذا پشت در است.
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم😅
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند😬 بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم💞
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایِش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود😔تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم.
ادامه دارد...🖋
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
#دختران_مشکات
@ka_meshkat
💌 #راه_حسینی
خب هر کسی سلیقهای
هر کسی اعتقادی داره، اما
توی نگاه ما :
همین راه یه کم طولانی،
🌴 که دورش پر از نخلهای بلنده،
همین دوراهی که سمتِ
هر طرفش بِری، درست رفتی 🔆
همین...
همین #بین_الحرمین...
تمــام زیباییهای دنیا رو داره . . .🎨
امشب
❤ سمت کربلا
عاشقانه زمزمه میکنم :
#السلام_علی_الحسین_و
#علی_علی_ابن_الحسین
#و_علی_اولاد_الحسین_و
#علی_اصحاب_الحسین 🌸🍃
#دختران_مشکات
http://eitaa.com/joinchat/611057667Cde6fe6cd16