🔴 خبرهای نسبتا داغ در ٢۴ ساعت گذشته
علت توقیف گذرنامه برخی از سلبریتی ها مشخص شد
توقیف گذرنامه برخی از سلبریتی ها این شائبه را ایجاد کرد که این اقدام به علت مشکلات امنیتی است ولی برابر شنیدهها، پس از جمع آوری تبلیغات این دست از سلبریتی ها از بیلبوردها و حذف پیامهای بازرگانی آنان از تلویزیون،این افراد با شکایات سفارش دهندگان تبلیغات برای بازپسگیری و جبران ضرر و زیان مواجه شدند. سلبریتی ها برابر تقاضای شرکتهای تبلیغاتی ممنوع الخروج شدهاند. البته گذرنامه این افراد با پیگیری دولت پس داده شده است ولی این افراد کماکان ممنوع الخروج هستند..
دو هزار مامور پلیس در اغتشاشات مصدوم شدند
سردار رضایی، جانشین فرماندهی انتظامی کشور:حدود دو هزار نفر از نیروهای پلیس در اغتشاشات اخیر مصدوم شدند. حوادث اخیری که در کشور رخ داد به این دلیل بود که عدهای بدون بررسی و مطالعه بر روی موضوع اعتراضی خود به معاندین و منافقان خفته خوراک دادند. این افراد باید جواب ملت را بدهند زیرا آنها در هزینههایی که برای نظام به وجود آوردند سهم دارند. دستگاه قضایی قطعا به اقدامات این افراد رسیدگی خواهد کرد زیرا برای مردم فتنه ایجاد کرده و باعث ایجاد خسارات شخصی، دولتی و سازمانی شدند.
دشمنی بنام فضای مجازی ساختهاید و خلافها و ناکارآمدی های خود را گردنش میاندازید
محمد سرافراز رییس سابق صداوسیما در توییتی نوشت: دشمنی بنام فضای مجازی ساختهاید و خلافها و ناکارآمدیهای خود را گردنش میاندازید. فضایی که مردم برای کسب و کار و امور جاری پولش را دادهاند بنام امنیت و بطور نامحدود قطع میکنید! آیا نا امنی خلق نمیکنید؟
مشکل خروج از کشور برخی چهرههای فرهنگی و ورزشی برطرف شد
خبرنگار ایسنا کسب اطلاع کرد که مشکل خروج از کشور برخی چهرههای فرهنگی و ورزشی نظیر علی دایی و همایون شجریان برطرف شده و پاسپورت آنها تحویل شده است.
دستگیری زورگیران سریالی شهرری
سرهنگ دوستعلی جلیلیان:گشت کلانتری حضرت عبدالعظیم (ع) با گشت زنی های هدفمند در نقاط جرم خیز در ساعات پیک جرایم، سارقان زورگیر را حین سرقت از تبعه کشورهای همسایه مشاهده کردند. در یک عملیات ضربتی و غافلگیرانه سارقان دستگیر و در بازرسی از آنها چهار قبضه سلاح سرد (چاقو، قمه) کشف شد.
دستگیری عاملان اغتشاش در سلمانشهر
فرمانده انتظامی شهرستان عباس آباد از دستگیری سه نفر از عاملان تخریب کانکس راهور و به آتش کشیدن دفتر امام جمعه سلمانشهر در اغتشاشات اخیر خبر داد.
حمله به سفارت ایران در انگلیس
شب گذشته گروهی از عناصر ضد انقلاب با حمله به سفارت ایران در لندن خسارتهایی را به ساختمان آن وارد کردند. کاردار ایران در لندن: اوضاع سفارت اکنون آرام است. پرچم پرافتخار جمهوری اسلامی ایران که توسط دشمنان انقلاب مورد اهانت قرار گرفته بود در محل خود نصب شد.
سندی جدید از سابقه بیماری «مهسا امینی»
«میراحمدی» معاون وزیر کشور: پدر مهسا امینی که کارمند سازمان تامین اجتماعی است یک شهریور سال ۱۳۹۵ به دلیل بیماری فرزندش در نامهای به مدیرکل تامین اجتماعی کردستان خواست تا در اداره کل تامین اجتماعی آذربایجان شرقی مشغول به کار شود.وی دلیل این انتقال را بیماری دخترش ذکر کرده که باید همیشه تحت مراقبت باشد و هر ماه به بیمارستانی در تبریز مراجعه کند.
سردیس تیمسار فلاحی ناپدید شد
سردیس تیمسار ولیالله فلاحی که مهر ۱۳۹۴ در تقاطع خیابانهای ولیعصر و شهید فلاحی (محله زعفرانیه تهران) نصب شده بود، از روی سهپایه سنگی خود ناپدید شده است.
زارع فومنی بازداشت شد
مدیرمسئول روزنامه صدای اصلاحات ظهر یکشنبه ۱۷ مهر ماه ساعت۱۳:۰۰ به وزارت اطلاعات احضار و بازداشت شد.
از اغتشاشگران چهرهنگاری شده و به موقع سراغشان میرویم
میراحمدی: به صراحت میگویم دستگاههای نظارتی در دل اغتشاشگران هستند و چهره نگاری و فیلمبرداری می کنند؛ آنها فکر میکنند فرار کردهاند اما آنها را شناسایی کرده و در زمان مناسب به سراغشان میروند.
۵ کشور تورهای گردشگریشان به ایران را حذف کردند
رئیس هیئت مدیره تشکل حرفهای راهنمایان گردشگری گفت: بهدنبال اغتشاشات و اتفاقات اخیر، کشورهای آلمان، اسپانیا، آمریکای جنوبی، برزیل و استرالیا تمامی تورهای خود را بهمقصد ایران بهصورت کامل لغو کردهاند.
حمله سایبری به فرودگاههای آمریکا
شبکه خبری ای بی سی نیوز از انجام حملات سایبری علیه چندین فرودگاه بزرگ آمریکا گزارش داد. بر اساس اعلام این شبکه حملات سایبری مذکور از طرف روسیه بوده است.
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
📌 بازنشر کلیه مطالب جهت روشنگری عموم مردم ، با ذکر #صلوات ، بدون ذکر منبع هم مجاز است.
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
🇮🇷
📝#مصاحبه | واکنش هنرمندان متعهد به حوادث اخیر
🍃🌹🍃
1⃣ علی نصیریان بازیگر و پیشکسوت سینما و تلویزیون: اگر یک فرزند جاهل حرمت پدر را بشکند کل خانواده آسیب می بیند این مُلک پدر دارد حفظ حرمت رهبری از نان شب واجب تر است.
2⃣ جهانبخش سلطانی بازیگر و پیشکسوت سینما و تلویزیون: اگر نیروهای پلیس نباشند هیچ کسی در هیچ حرفه و شغلی امنیت ندارد، بنابراین باید پلیس کشور را با تمام وجود مورد حمایت قرار داد.
🔹️معتقدم که میشود با استفاده از بستر هنر در قالب سینما و تئاتر از زحمات فراجا دفاع کرد و رنج شبانهروزی که مأموران پلیس برای حفظ و صیانت از تمامیت ارضی کشور متحمل میشوند را به منصه ظهور گذاشت تا در این بستر سره از ناسره مشخص شده و مردم و به خصوص جوانان ببینند که این عزیزان برای امنیت و برای حفظ میراث فرهنگی کشور چه خدماتی انجام میدهند.
#روشنگری | #ثامن | #برخورد_قاطع
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
📌 بازنشر کلیه مطالب جهت روشنگری عموم مردم ، با ذکر #صلوات ، بدون ذکر منبع هم مجاز است.
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی کارشناس منوتو هم از ولی فقیه دفاع کرد، هم آمریکا رو ترکوند، هم شاه رو زد. یکم دیگه میرفت جلو ادله اثبات ولایت مطلقه فقیه و لزوم تشکیل حکومت اسلامی رو در منظومه فکری امامین انقلاب، شرح میداد 😃😂
#حسین_دارابی
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسوایی دیگر....
این بار برای سارا
اتفاقی که برای سارا افتاد خیلی بدتر از داستان مهساامینی هستش، آیا روند اعتراضات تغییر خواهد کرد. کامل کلیپ رو ببینید
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سوم»»
شب – مسیر جاده خاکی
مینی بوس دهاتی ها در مسیر جاده خاکی بود. ده دوازده نفر مسافر داشت که همشون خواب بودند و شاگرد شوفر هم روی صندلی بغل راننده خوابش برده بود. راننده هم گاهی خمیازه میکشید و دهانش را به پهنای صورتش باز میکرد.
آهنگ قدیمی تُرکی هم روشن بود و وقتی راننده دید داره خوابش میبره، یه کم صداشو بلندتر کرد ولی اثری نداشت.
ازطرف روبرو، پیرمرد موتوری در حال رفتن در مسیرش بود. چراغ موتورش سوسو میزد تا اینکه کلا خاموش شد. یکی دو بار با انگشت شستش، دکمه چراغ موتورش را امتحان کرد ببینه روشن میشه یا نه؟ دید روشن نمیشه. یکی دو بار با دست زد به جعبه چراغ جلویی اما دید کار نمیکنه. بی خیال شد و به راهش ادامه داد.
از طرف دیگه، شکنجه گر3 همین طور که رانندگی میکرد به دور و برش دقت میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. حتی یکی دو بار هم سرعتش کم کرد و با دقت به دور و برش نگا کرد اما چیز خاصی ندید و به مسیرش ادامه داد.
راننده مینی بوس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و مسیرش را تار میدید. تا اینکه بی اختیار گردنش کج و جاده از جلوی چشمش به طور کامل محو شد.
موتوری روبرو هم به خیال اینکه از کنار مینی بوس رد میشه، خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و به خاطر نور زیادی که از مینی بوس به چشمش میخورد، راننده خوابیده و گردن کج شده اش را ندید.
تا اینکه دست راننده مینی بوس که روی فرمون بود، کم کم شل شد و فرمون به تدریج منحرف شد و به سمت دیگرِ جاده رفت. یعنی همان مسیری که پیرمرد موتور سوار داشت از روبرو می آمد. تا اینکه کامل به هم نزدیک شدند و مینی بوس با همان سرعتی که داشت، محکم با موتور و موتور سوار بیچاره برخورد کرد.
شکنجه گر3 که به طرف پایین جاده رانندگی میکرد و به پایین تپه اِشراف داشت، ناگهان دید که صدای مهیبی اومد. فورا سرشو برگردوند به همان طرف که صدا آمد. تو همون تاریکی به زور دید که مینی بوس محکم به یک چیزی برخورد کرده و در حال چپ شدن به پایین تپه است. صحنه وحشتناکی بود. اینقدر که با دیدن غلت خوردن مینی بوس با صدای مهیب و برخورد با سنگ های بزرگ، چشمش گرد شده بود و به وحشت افتاد.
توقف کرد و با چشمانش مسیر سقوط و لته پاره شدن مینی بوس به پایین تپه را تعقیب میکرد. فکری به ذهنش رسید. نگاهی از طریق آیینه جلو به طرف صندوق عقب کرد. دنده عوض کرد و راه افتاد.
یک دو ساعت گذشت.
جمعیت زیادی در حیاط و راهروی بیمارستان جمع شده بودند و در حال جا به جا کردن تصادفی ها و اموات و مجروحان از ماشین های آمبولانس و سایر ماشین ها به تخت های بیمارستان و بردن به طرف بخش اورژانس بودند.
یکی از پرستارها از یکی از محلی ها پرسید: چند نفرن؟
مرد جواب داد: نمیدونم. کلا دوازده سیزده نفر!
پرستار که مشخص بود با دیدن آن صحنه هولناک از آن همه آدم درب و داغون هول شده با صدای بلندتر به بقیه گفت: همشونو بیارین اینجا ... از این طرف ... سریع تر!
مسیر آمبولانس ها تا بخش، مملو از رفت و آمد سریع دکتر و پرستار و مردم بود.
یه پرستار دیگه در بخش ایستاده بود و بقیه را رهنمایی میکرد: همین جا ... به ترتیب ... جا برای همشون هست ...
پرستار اولی چشمانش را مالوند تا چهره ها را بهتر ببیند. سپس صداشو بلندتر کرد و به محلی ها گفت: اگه کسی اینا را میشناسه بمونه تا شناسایی بشن.
یکی از محلی ها گفت: من مال همون اطرافم.
پرستار پرسید: شما زنگ زدین اورژانس؟
مرد جواب داد: نه ... دیدم یه ماشین کنار جاده ایستاده و درِ صندوق عقبش بالاست. وایسادم ببینم چی به چیه؟ که دیدم یه مرد از پایینِ تپه اومد بالا و در صندوق عقبش بست و سوارش شد و رفت. فکر کنم اون زنگ زده.
پرستار دوم پرسید: پس چرا رفت؟ کسی اونو ندیده؟
محلی گفت: ندیدمش. شاید ترسیده بمونه.
همشون خوابیدند ردیف هم. سر و وضعشون خونی و همه بیهوش. پرستار از نفر اول شروع کرد و با چک لیستی که داشت، با همون محلی که گفته بود من اهل همونجام، شروع کردند به شناسایی.
پرستار: اینو میشناسی؟
مرد: آره بیچاره. رانندشه. مرده؟
پرستار: آره.
مرد: این چی؟ شاگرد شوفره!
پرستار: اینم آره ... مُرده بنده خدا .
مرد: این فلانیه ... اینم فلانی ... اینو نمیشناسم ... اینم آره ... مال روستای بغلیه ... اینم پسر فلانیه ...
تا اینکه مرد محلی و پرستار به تخت آخر رسیدند. یه تکون هایی میخورد و حالش از بقیه بهتر بود اما تو حال خودش نبود و گاهی کلمات بی ربط و هذیان میگفت.
پرستار: فقط این بی هوش نشده. اینو میشناسی؟
مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ...
پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟
مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه.
پرستار: شاید پناهنده است.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
مرد: شاید ... ولی تو مینی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا!
پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید.
مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد.
شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون.
شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت.
کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد.
پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟
پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره.
تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه.
ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت.
صدا: چرا الان زنگ زدی؟
مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند.
صدا: چه دخلی به ما داره؟
مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه!
صدا: خب؟
مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود.
صدا: مطمئنی ایرانیه؟
مرد: فارسی هذیون میگفت.
صدا: بی هوشه؟
مرد: فعلا آره. فکر کنم.
صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟
مرد: نزدیک خودمون.
صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟
مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد.
صدا: چه اسمی؟
مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود.
مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده.
محمد: بفرست.
تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده.
محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند.
بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
🔰 زنازادهی حاصل همباشی که پدر نامردش را هرگزندیده بود و مادرش بدلیل باردارشدن و رهاشدن توسط پدرش، کارش به جنون و تیمارستان کشید.
❌ برای سلبریتی شدن، تن به رابطه جنسی با غول مافیای پشتصحنهی هالیوود داد و برهنگی و طمع جنسی و انحرافات شنیعِ اخلاقی به سبک زندگیِ پوچش تبدیل شد.
🫦 عروسکِ پر زرق و برقِ #انقلاب_جنسی غرب، که حتی با جان اف کندی رئیسجمهور آمریکای فاسد مخفیانه رابطهی جنسی برقرار کرد، همه عمر کوتاهش در آرزوی پیدا کردن پدرش و یافتن هویتش بود
🔻 درنهایت نیز باافسردگیِ ناشی ازعدم بهرهمندی از #نعمت_پدر که عاقبت اکثر حرامزادههاست، در اوج پوچی، بیهویتی و تنهایی باقرص خودکشی کرد.
🎞 اینها، خط اصلی فیلم «بلوند» اکرانِ ۲۰۲۲ و داستان واقعیِ زندگیِ سوپرمدل، خواننده، سلبریتیِ افسانهایِ تمدن غرب و مشهورترین نماد جذابیت در تاریخ هالیوود، «مرلین مونرو» با نام اصلی «نورما جین مورتسن» از زبان نتفلیکس است؛
⚠️ حالا ۵۰سال پس از شعار «زن، زندگی، آزادی» مرلین مونرو، زنازادگی بخشی از سبک زندگی اکثر سلبریتیهای غربی شده، گویا هنوز #عبرت نگرفتهاند!
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
🔴 غارتگران خارج نشین
🔺«مهرانگیز کار» که شوهرش سال۹۰ تو خونه خودش خودکشی کرد؛ از ایران شکایت کرده و گفته "ضربه عاطفی" خوردم!
▪️حالا آمریکا قراره ۳۴میلیون دلار از پولای بلوکه شده مردم ایران رو بهش بده!!
▪️اما حجم عوضی بودنش اونجا مشخص میشه که بدونید سال ۸۱ از ایران رفته بود و اصلا با شوهرش زندگی نمیکرده
✍ آدم
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همیشه دنبال همین بودم که به جوان و نوجوان مملکتم بگم درکنار ایرادات و نقایصی که وجود داره، ایران در مسیر تاریخی خودش در کجا قرار داره، تو این چهل سال چه اتفاقاتی براش افتاده، چه پیشرفتهایی کرده، دنیا چه دیدی به ایران داره. ولی متأسفانه هیچکس نیومده اینهارو تبیین کنه و بهجاش طرف مقابل تا تونسته سیاهنمایی کرده، تا تونسته دروغ گفته و ذهن و فکر مردممون رو نسبت به کشورشون خراب کرده، همیشه حس حقارت و عقبافتادگی دارن نسبت به کشورشون. یکی از وظایف سنگین رسانهداران، مسئولین، صداوسیما و فعالان مجازی همینه ایران واقعی رو به مردم معرفی کنن، هم نقایص رو بگن، هم نقاط مثبت
چقدر صحبتها و برنامههای علی علیزاده تو این مسیر کمککنندهس. نمیدونم برنامه سبز سپید سرخ رو دیدید از شبکه دو؟ علیزاده چقدر خوب صحبت کرد. نیم ساعت عالی. اینجا نکته مهمی میگه، جمهوری اسلامی تو این چهل سال کار چندصدسالو انجام داد و زیرساختهای مهمی رو درست کرده ولی رسانهای نشده، هیچکس نمیدونه. بخشهایی از صحبتهای علیزاده در تلوزیون ایران رو میگذارم اینجا ببینید
#حسین_دارابی
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
بسم الله
🛑🛑((انتشار حداکثری))🛑🛑
گفتگوی صوتی هادیان سیاسی فعال کشوری
🎙سخنران: استاد گرامی جناب آقای دکتر علیرضا زادبر
دکتری علوم سیاسی
گرایش مسائل ایران
🖋موضوع جلسه:
نوجوانان معترض، مخالف یا ناآگاه؟
🕣تاریخ: یکشنبه ۲۴ مهر ساعت ۲۱:۳۰
🔶جلسه در کانال تحلیل صوتی ثامن در روبیکا:
https://rubika.ir/tahlil_samen
♦️معاونت سیاسی نمایندگی ولي فقيه در سازمان بسیج مستضعفین♦️
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فک کن ، بیخبر ازهمه چی بیای سوار ماشینت شی😂😱
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
#سردار_آزمون با انتشار تصویر فوق به مناسبت روز جهانی دختر نوشت:
« روزتون مبارک دخترای وطنم ، شیرزنان وطنم
امیدوارم روزی برسه کل دنیا بهتون احترام بزاره🙏🏻🖤 »
پ.ن
شما علی الحساب خودت به زنان اطراف خودت احترام بذار
ولشون نکن تا به زور دادگاه گردن گیرتو فعال کنن😅
بقییه دختران مملکت پیشکش
شما خودت الفبای احترامو بلد نیستی بعد اومدی تز میدی بشین بابا بببینم😂
#رهبرم_امام_خامنه ای
#امربمعروف
#نهی_از_منکر
#مردم_پای_نظامن
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 واقعیت حکم اعدام یک دختر باکره چیست؟!
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ احسان کرمی هم مزد کاسه لیسیشو گرفت و رفت شبکه منوتو
یادی کنیم از صحبتهای چند ماه پیش حسن عباسی در مورد ایشون و رفیقش برزو ارجمند
#رهبرم_امام_خامنه ای
#امربمعروف
#نهی_از_منکر
#مردم_پای_نظامن
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
این عکس رو چندین بار خواستم بگذارم ولی نگذاشتم، خیلی ناراحتکننده بود، مخصوصا که بچهی تقریبا همسن داشته باشی. ولی باید گذاشت
بچهای که روزهای اول اغتشاشات تو نازی آباد اغتشاشگران نارنجک دستی انداختن تو ماشینشون چون مادر بچه چادری بود. بچه چشمش آسیب دید، عمل کرد ولی جواب نداد، نهایتا چشمش تخلیه شد
بنظرم این قضیه از اتفاقی که برای مهسا امینی بدتر بود، چون عمد درکار بود، این جنایت بود، بچه بیگناه و معصوم بود... ولی براش هیشکی یقه پاره نکرد، هیچ رسانهی اونوریای مطلب نزد.
به پدر و مادر ناراحت این بچه هم باید بگم شما در راه انقلاب و اسلام بچهتون جانباز شد، قطعا اون دنیا اجرش رو خواهید دید که همونجا با هیچ چیزی عوضش نخواهید کرد.
این وحشیها ادعای آزادی و احترام به عقاید و این مسائل دارن. اینها با اسرائیل کودککش هیچ فرقی ندارن. خداروشکر خیلیاشون دستگیر شدن
#حسین_دارابی
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
🔴 با توئیت گلشیفته حالا اون شب سیاه بهتر تو خاطر مدیران اسنپ میمونه!
#تاوان بازی کردن در زمین دشمن...
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
🔴وزیرِ کجفهم!
❌ این متن در تایید یا رد ستاد امربهمعروف نیست، بلکه ناظر بر جملهی جناب وزیر فعلی و مسئول گذشته، نگاشته شده، آنجا که مینویسد:« باباجون مردم اگر نخوان امربهمعروف بشن، کیو باید ببینن؟»
#رهبرم_امام_خامنه ای
#امربمعروف
#نهی_از_منکر
#مردم_پای_نظامن
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
👇👇👇
🔴 جناب وزیر! امربهمعروف؛ یعنی امر به اموری که در جامعه خوب شناخته میشود و نهی ازمنکر، نهی از اموری است که در جامعه زشت خوانده میشود. اینگونه است که افراد فطرتا امربهمعروف شدن و امر کردن به معروف را دوست خواهند داشت، به عنوان مثال چند وقت پیش کسی به بنده تذکر داد که گذاشتن گوشی در این قسمت کیف، سبب میشود کسی به طمع بیفتد و گوشی را بدزدد و زمینه را برای دزدی کردن که زشت و گناه است فراهم میکند. این نهی برای من چنان شیرین بود که تشکر کردم.
یکی از مهمترین وظایف جنابتان در دوران تصدی ریاست سازمان صداوسیما، این بود که احکام الهی که ضامن رشد و تکامل انسانیت در جامعه هستند را به عنوان خیر معرفی کنید تا این امور جزو امور شناخته شده به خوبی باشد که متاسفانه درپی فرستادن سلبریتیها به حج بودید و... که ماحصلش حضور اکثر همان سلبریتیهای به حج رفته در جنگ مجازی علیه ایرانِ امن که پرچمدار توحید و حج واقعی است، شده است. کوتاهیِ مسئولین مربوطه که شما هم جزوشان هستید در ایجاد شناخت عمومی نسبت به واجبات و محرمات الهی احتمالا گریبانتان را خواهد گرفت.
⛔️ امربهمعروف و نهیازمنکر یکی از مهمترین مولفهها در تمدنی بودن نظام اسلامی است به طوری که برخی از شرقشناسان با بیان آیات مرتبط با امربهمعروف و نهی از منکر بیان کردند که: اسلام به طرز نفرتانگیزی اجتماعی است.
با کاهش انگیزه در امربهمعروف و نهیازمنکر، قدرت جامعه اسلامی در پیادهسازی غرض و اهداف اسلامی کاهش مییابد و قطعا این نوع توئیت جنابتان مصداق بارز منکری است که باید از آن ممانعت شود.
✅ إِنَّ اللّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقاتِلُونَ فی سَبیلِ اللّهِ... التّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السّائِحُونَ الرّاکِعُونَ السّاجِدُونَ الآْمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ.
طبق استناد به آیات ۱۱۱و۱۱۲سوره مبارکهی توبه، مومن، آمربهمعروف و ناهیازمنکر است یعنی اگر بخواهی مومن باشی و بالاتر از آن اگر به ایجاد و حفظ جامعهی ایمانی معتقد باشی قطعا و یقینا امربهمعروف و نهی ازمنکر را جزو ملزومات خود و اجتماع میدانی.
✅ از آن مهمتر حافظ بودن نسبت به حدود الهی است؛ مومن نسبت به حدود الهی غیرت دارد و نمیتواند به جابهجاشدن این مرزها بیتفاوت باشد.
جناب آقای رئیسجمهور! ما شما را مومن و معتقد به نظام ایمانی میدانیم پس انتظار داریم نسبت به حدود الهی غیرت به خرج دهید و این افاضات را مورد بررسی قرار دهید و گشت ارشاد مدیران را عملی کنید.
🔴 اگر هم در پی جذب حداکثری هستید، این اظهارات خلاف قرآن، مومنین را از شما دفع میکند و قاعدتا در جامعهی اسلامی بدون حمایت مومنین، ضد هدفتان عمل کردید. امیرمومنان میفرمایند: پس هرکس به معروف امر کرد پشتوانه نیرومند مؤمنان است و آنکس که از زشتیها نهی کرد، بینی منافقان را به خاک مالید...
حکمت ۳۱
امربهمعروف و نهیازمنکر، یکی از مهمترین عوامل کنترل اجتماعی مسئولین توسط مردم است و قسمت پایانی این توئیت یک مصونیتی را برای مسئولین ایجاد میکند که گمان کنند هر نظر اشتباه یا هر کار غلطی انجام دادند، به علت عنوان مسئول داشتن، کسی نباید به آنان تذکر دهد که اصل کلکم راع و کلکم مسئول خط بطلانی بر این نظربه است.
اگر برخورد شایستهای با این جناب انجام شود، جنابان دیگر و به تبع سلبربتیهایی که بدون علم و تحقیق به نشر اخبار و تولید نظریات شاذ میپردازند، دست به عصا خواهند شد.
👤زهرا خندان
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهارم»»
ساعت 8 صبح- ایستگاه پرستاری
سه نفر با کت و شلوار و با رفتاری خیلی خشک و رسمی وارد بیمارستان شدند و مستقیم سراغ ایستگاه پرستاری رفتند.
مرد اول: خسته نباشید.
پرستار: میتونم کمکتون کنم؟
مرد اول: حادثه تصادف دیشب ... میخوام لیست اسامی و کسانی که زنده موندند را ببینم.
پرستار: جناب لطفا کارت شناسایی!
مرد اول: بله. حتما. (کارتش را از بغل کتش درآورد و نشان داد)
پرستار: ممنون. این از لیست (یک برگه اسامی را به اون مرد نشون داد.) با من بیایید.
پرستار به همراه سه مرد پشت درِ بخشی که حادثه دیده ها خوابیده بودند ایستادند. هر سه مرد با دقت به همه افراد نگاه کردند.
مرد دوم: شما با اینا هم صحبت شدید؟
پرستار: من تازه اومدم. شیفتم تازه شروع شده.
مرد دوم: ما دنبال یه ایرانی میگردیم.
پرستار: نمیدونم. ولی تا ده دقیقه دیگه که تست پزشک شیفت صبح تمام شد، میتونید برید داخل و چک کنید.
دکتر در حال تست تصادفی ها بود و پس از معاینه، مطالبی در خلاصه وضعیت هر یک از آنها مینوشت. وقتی به تخت آخری که تخت بابک بود رسید، چند لحظه ایستاد و به چهره بابک زل زد.
یکی از آن سه مرد از پشت درب شیشه ای، در حال دقت در احوالِ پزشک و نفرِ آخر بود. تا اینکه پزشک تصمیم گرفت پرده را بکشد و یکی از پرستارها با صدای بلند به یکی از همکارانش چیزی گفت و آن همکار با آمپولی به آن طرف پرده رفت.
مردی که از بیرون داشت میپایید، احساس کرد خیلی چیز خاصی نیست و به خاطر همین به بقیه بیماران توجه کرد و کلا حواسش پرت شد.
وقتی پزشک کارش تمام شد، به همراه پرستار از آن بخش خارج شدند و به سایر بخش ها سر زدند.
پرستاری که آن سه مرد را همراهی میکرد، در را باز کرد و آن سه مرد را به داخل بخش راهنمایی کرد. آنها مستقیم به سراغ تصادفی ها رفتند و نفر به نفر آنها را چک کردند.
وقتی مشغول بودند و آرام آرام جلو می آمدند، یکی از آنها متوجه خالی بودن تخت آخر شد. فورا گفت: تخت آخر مگه پر نبود؟
پرستار: بله. یه نفر روی این تخت خوابیده بود.
تا پرستار اینو گفت، هر سه نفرشون سراغ تخت رفتند و دیدند وقتی پرده کشیده شده بوده، کسی که روی تخت آخر خوابیده بوده از در کنار تخت به بیرون فرار کرده.
مرد اول با عصبانیت: شما دو نفر از همین مسیر برین دنبالش. منم از در اصلی میرم.
اینو گفت و هر سه نفرشون شروع به دویدن کردند.
بابک که همچنان از درد رنج میبرد، در حال تند راه رفتن و دور شدن از ساختمان اصلی بیمارستان بود. به طرف پارکینگ رفت. یکی دو تا در ماشین را امتحان کرد اما دید قفل هستند و سراغ یکی دو تای دیگه رفت.
کسی که پشت یکی از مانیتورهای اتاق کنترل بیمارستان بود، بیسیم را برداشت و از پشت بیسیم به مرد اول گفت: قربان تو محوطه نمیبینمش. شاید پارکینگ باشه.
مرد اول گفت: خب دوربین های پارکینگ رو چک کن.
اتاق کنترل جواب داد: متاسفانه دوربین طبقه منفی یک ندارم.
بابک در طبقه منفی یک، در حال تست همه ماشین ها بود. درِ هیچ کدومش باز نبود. تا اینکه بابک دید یک ماشین در حال روشن شدن هست و خانم جوانی پشت فرمون نشسته.
فورا به طرفش رفت و سلام و حال و احوال کرد و گفت: خانم حاضرید به کسی که پول خرج و مخارج بیمارستانشو نداره و داره فرار میکنه، کمک کنید؟ حاضرید به کسی که مادر مریض و خواهرش تو خونه منتظرش هستن و چشمشون به در دوختن که داداششون برگرده، کمک کنین؟
دختره که معلوم بود زبون بابک رو فهمیده و در عین حال شوکه شده، آب دهنش قورت داد و یه نگا به سر تا پای بابک کرد. بابک متوجه به هم ریختگی ظاهرش شد و گفت: خانم اگه خدایی نکرده من مجرم و یا متهم بودم، الان باید به دستم دستنبد باشه و به پاهام هم زنجیر بسته باشند. ببینید هیچ دستنبد و زنجیری از من آویزون نیست.
لحظات برای بابک به کندی میگذشت و سه نفری که دنبالش بودند در حال نزدیک شدن به درب اصلیِ پارکینک بودند. چون خیلی تند تند دویده بودند، نفس نفس میزدند و عصبانی به نظر میرسیدند.
بابک که دلهره گرفته بود و صداش داشت میلرزید به دختره التماس میکرد و میگفت: خانم شما عکس یه آقایی رو از آیینه ماشینتون آویزون کردین و معلومه که خیلی دوستش دارین. مثل خواهر من. خواهر منم عکس منو انداخته تو گردنیش و الان منتظرمه. ازتون خواهش میکنم به من اعتماد کنین و فقط تا اون طرف دیوار بیمارستان منو ببرید. همین.
دختره که واقعا آچمز شده بود و حرفش نمیومد، نگاهی به عکس مردی که عکسش آویزون کرده بود انداخت و یه نگا به بابک کرد و گفت: مگه خرجت چقدر میشه؟ کلّ خرج و مخارجت با من.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
ماشینشو خاموش کرد وخواست که از ماشین پیاده بشه و بابک را ببره که ادای دین کنه که یهو بابک متوجه شد اون سه نفر که به پارکینگ و طبقه همکف رسیده بودند در حال بررسی همه کنج و گوشه های پارکینگ هستند و فاصله و صداشون به بابک در حال نزدیک تر شدنه و الانه که بیان طبقه منفی یک.
بابک با صدای آهسته و تهِ گلو، به التماس افتاد: خانم من از دستشون فرار کردم. حتی اگه شما مخارج منو بدید بازم اونا دست از سر من بر نمیدارن و تحویل پلیسم میدن. شما که دوس ندارین هم پول بهشون بدید و هم من گرفتارشون بشم.
اون سه نفر، مثل سگِ پاسوخته همه جای طبقه هم کف پارکینگو گشتند. اثری از بابک پیدا نکردند. رییسشون گفت: بریم منفی1 .
دختره که هم دلش سوخته بود و هم نمیتونست اعتماد کنه، دستی به موهاش کشید و دور و برشو نگاه انداخت و گفت: اول باید ببینم چیزی باهات نباشه. چاقو... تفنگ... پول زیاد ... چه میدونم ... از این چیزا دیگه...
بابک: خانم من مسلمونم ... اگه به قرآن اعتقاد داری، به قرآن چیزی همرام نیست. اصلا بیا ... بفرما منو بگرد ... هر چی پیدا کردی مال خودت ... تفنگم کو؟ چاقوم کجا بود؟ پول چیه؟
صدای پای دو سه نفر اومد که دارن تند تند پله ها را سپری میکنن و به طبقه پایین میان.
بابک که دیگه فقط گریه نمیکرد با حالت بیچارگی گفت: خانم اگه تو هم مسلمونی، به قرآن قسمت دادم. من اگه آزاری داشتم، الان بهترین موقعیت بود که به شما آسیب بزنم و بزنم به چاک. لطفا کمکم کنید. خدا شوهرتو که عکسش تو ماشینت هست برات نگه داره.
دختره که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود قبول کرد و گفت: به شرطی که تا به خیابون اصلی رسیدم، بپری پایین و بری رد کارت. باشه؟
بابک تا چراغ سبزو از دختره شنید، دست دختره رو گرفت و به طرف ماشین هدایت کرد تا بشینه تو ماشین. گفت: چشم خانم. چشم. فقط لطفا سریع تر. لطفا دکمه صندوق بزنین تا بخوابم تو صندوق.
دختره هم دکمه صندوق رو زد و بابک در یک چشم به هم زدن، پرید داخل صندوق و در را بست. دختره یه کم خودشو مرتب کرد و سوییچ انداخت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
اون سه نفر رسیده بودند به طبقه منفی یک و داشتن میگشتند و همه جا را چک میکردند که متوجه روشن شدن ماشین شدند.
سه نفرشون ایستادند در مسیر ماشین تا ببینند چه کسی رانندش هست. هر سه نفرشون دستشون گذاشته بودند کنارکمرشون تا اگه لازم شد، فورا اسلحه بکشند.
بابک که تو صندوق عقب ماشین بود و داشت میلرزید، یادش افتاد که محمد بهش گفته بود: ما وقتی نامزد بودیم و قرار نبود دوستام فعلا متوجه بشن که مَحرم شدیم و فقط خانواده ها و اقوام خبر داشتند، وقتی میخواستیم از خونه بیاییم بیرون خیلی استرس داشتم. تا اینکه یه شب رفتم پیش یکی از طلبه هایی که قبلا باهاش همکلاس بودم و مشکلمو بهش گفتم. اونم اول کلی خندید. اما بعدش گفت «یه چیزی یادت میدم که اگه بخونی، نه کسی تو رو میبینه و نه کسی اونو میبینه. حتی شک هم نمیکنن.» بعدش گفت کلمه کلمه باهام تکرار کن که یاد بگیری « وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا ...»
بابک صدای دندانهاش رو کنترل کرد و با خودش جملاتی را زمزمه میکرد: وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ ... وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ...
چشماشو بسته بود و میلرزید و دندوناش به هم فشرده بود و این جملات را از تهِ دل میخوند.
لحظاتی بعد، احساس کرد ماشین توقف کرد. نفسش بند اومد. تپش قلبش رفت بالا. تا اینکه دید درِ صندوق عقب باز شد و نور زیادی با شدت هر چه تمامتر به صورتش خورد. هوا و اکسیژن زیادی بهش رسید و یه نفس عمیق کشید و خیالش آسوده شد. وسط نور خورشید دید دختره با موهای پریشون که داشت باد میبرد ایستاده و سایه اش افتاده رو صورت بابک. دختره نگاهی به چهره عرق کرده بابک کرد و گفت: نمیدونم چرا اونا حتی به ما نگاه نکردند و راحت از کنارشون رد شدیم؟ تو واقعا بیچاره و ندار هستی؟ راستشو بگو!
بابک در حال خارج شدن از صندوق بود که لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: خانم الهی خیر ببینید. الهی از شوهر و خانوادتون به جز خوش و خوبی نبینید. دعام همیشه پشت سرتونه.
دختره لبخندی زد و گفت: من شوهر ندارم. اون بابامه.
بابک گفت: حالا هر کی. ببخشید جسارت شد.
دختره پرسید: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
@kabotarghodjan 🕊
❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت پنجم»»
یک هفته بعد-استامبول – میدان تقسیم
بابک در محوطه سبز جلوی ایستگاه مترو در حال قدم زدن بود. از یکی از دکه ها نوشابه گرفت و به راهش ادامه داد. پس از چند قدم راه رفتن، روی یکی از نیمکت ها نشست و نوشابه اش را باز کرد و دو قلپ سر کشید و از دور، به جمع هایی که با خنده و قهقهه دور هم جمع شده بودند، با حسرت نگاه میکرد.
پس از نیم ساعت، دکه دار(مردی پنجاه ساله) که در حال تعطیل کردن بود، چشمش به بابک خورد و در حالی که دریچه آهنی دکه اش را میبست، دو سه بار دیگر به بابک نگاه انداخت و وقتی کارش تموم شد به طرفش رفت و کنارش نشست.
بابک متوجه حضور آن مرد شد و کمی جمع و جور نشست و لحظه ای به قیافه آن مرد نگاه کرد. دکه دار با زبان فارسی سلیس گفت: یک هفته است که هر شب میایی اینجا و یه شب چیبس و یه شب نوشابه و یه شب شیر پاکتی و یه شب دو تا نخ سیگار میخری و میشینی اینجا که چی؟
بابک: اشکالی داره؟
دکه دار: نگفتم اشکال داره. دلم برات میسوزه.
بابک: جدّا؟ حالا اومدی باهات درددل کنم؟
دکه دار: چرا اینقدر داغونی؟ کُنج پیشونیت چی شده؟
تا اینو پرسید، بابک یادش اومد که دستشو از پشت بسته بودند و شکنجه گر3 با کابل به سر و صورتش میزد. اونم هر چی داد و بیداد و التماس میکرد، گوش نمیدادند و بی رحمانه تر میزدند.
به خودش اومد و گفت: خوب میشه. یادم میره.
دکه دار: مارکه؟
بابک: زخمم؟
دکه دار: نه داداش! تیشرتتو میگم.
با این سوال هم یاد اون دختره افتاد که کمکش کرد از بیمارستان نجات پیدا کنه.
دختره: جایی داری بری؟ صبحونه خوردی؟
بابک: مثلا باید قبل از فرار از بیمارستان، ازم پذیرایی میکردن و صبحونه بهم میدادن؟
دختره با قهقهه گفت: میتونی مهمونم بشی. اسمم الدوزه. اسم شما چیه؟
بابک: کوچیک شما بابک!
الدوز: لباسات هم خیلی داغونه آقا بابک. یه فکری به حال لباسات بکن.
بابک: راستی تو چرا اینقدر فارسی خوب حرف میزنی؟
الدوز: من دانشجوی رشته ادبیات فارسیم.
بابک(با تعجب): اینجا؟ یا تهرون؟
الدوز: هیچ کدوم. آنکارا درس میخونم. نگفتی! صبحونه بخوریم؟
چند دقیقه بعد، الدوز کلید انداخت و با بابک وارد خونه شدند. تا وارد شدند، دختر بچه ای پنج شش ساله دوید به سمت الدوز.
دختر بچه با زبان ترکی به طرف مامانش دوید و گفت: مامان! سلام. بهتری؟
الدوز جوابش داد: قربونت برم دخترم. بیا بغلم. آره . بهترم. گفتم که چیزیم نیست.
دختر بچه با تعجب به بابک نگاه کرد و از مامانش پرسید: مامان این آقا کیه؟ چقدر کثیفه!
الدوز: گفته بودم نباید اشتباهات کسی جلوی خودش جار زد.
الما رو به بابک: سلام. ببخشید.
بابک: سلام خانم. ماشالله. ماشالله. چه دختر نازی!
الدوز به بابک گفت: معرفی میکنم. دخترم آقا بابک که نیاز به کمک ما داره و خیلی نمیمونه. آقا بابک دخترم.
بابک: شما که گفتی شوهر نداری!
الدوز: درسته. ندارم.
دیگه بابک دنباله حرفشو نگرفت و چیزی نگفت و محو سلیقه و جذابیت خونه نقلی الدوز و الما شد. تابلوها و قالیچه های کوچیک و تصاویر و نقاشی های کودکانه الما که فضا را قشنگتر کرده بود.
بابک اجازه گرفت که به حمام بره و یه دوش بگیره. رفت و بعد از یه ربع بیست دقیقه خوب خودشو شست و صورتشو تیغ زد و ابرو و موهاشو مرتب تر کرد. وقتی میخواست که خودشو خشک کنه، دید یه حوله تمیز و یه دست لباس کامل مردونه که رنگارنگ بود، اونجا گذاشته بودند تا بپوشه.
بابک لباسها رو پوشید و موهاشو شونه زد و اومد بیرون. الما تا چشمش به بابک خورد خیلی تعجب کرد و گفت: وَوو ... تو با بابکی که یه ربع پیش رفت حمام فرق داری!
الدوز که داشت تو آشپزخونه غذا درست میکرد، وقتی حرفای الما را شنید، با یه لیوان آب پرتقال اومد ببینه چه خبره که یهو با تیپ و قیافه و جذابیت بابک مواجه شد. دست و پاش گم کرد و حواسش نبود و لیوان از دستش افتاد و شکست.
با صداهای مرد دکه دار، بابک به خودش اومد: کجایی؟ عمو !
بابک: آره ... مارکه ... شما چرا ایرانی حرف میزنی؟
دکه دار: از بس ایرونی به پستم خورده. اینجا ... این میدون ... پاتوق همممه ایرونی هایی هست که یا واسه گردشگری اومدن ... یا رشته تاریخ هستن و اومدن محل تقسیم آب دوران عثمانی دیروز و نماد جمهوریت امروز ترکیه ببینن ... یا فراری و تحت تعقیبن و میان اینجا گاهی قدم بزنن و حال و هوایی عوض کنن و چارتا ایرونی ببینن و دلشون وا بشه. تو کدومشی؟
بابک: من؟ اومدم گردشگری!
دکه دار: آره جان عمّت! یه هفته است فقط میایی اینجا گردشگری؟ خو برو جای دیگه!
بابک: اذیت میشی که منو اینجا میبینی؟
دکه دار: نه ... وقتی مثل من زندگیت تکراری شده باشه، دنبال یه چیزی میگردی که بهش گیر بدی.
بابک در حالی که داشت از جاش بلند میشد گفت: آقا خوشحال گذشت. کاری باری؟
دکه دار: نه ... قربانت ... دکه من همین بغله ... کاری داشتی بهم بگو. راستی نگفتی کارت چیه؟