eitaa logo
کبوترخانه
43 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
2هزار ویدیو
57 فایل
ارتباط با مدیر کانال @Rahpooyevesal
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب داشتیم برای صدمین بار دونگی را تماشا می‌کردیم. این‌بار نه به خواست خودمان، حلما و محمدمهدی خیلی اصرار به دیدن این فیلم دارند. اگر بهشان رو بدهم سه تکرارش هم از شبکه می‌بینند. حالا کاری به این قسمتش ندارم که اصلا این سریال مناسب سن بچه‌های من نیست؛ چون خودم هم به این واقفم و بارها سعی کردم جلوی تماشا کردنشان را بگیرم. اتفاقا چند شب پیش دیدم حلما حسابی محو سکانس رستوران رفتن پادشاه و دونگی شده؛ تلویزیون را خاموش کردم و گفتم:« برو سراغ درس و مشق‌‌هات.» اصرار کرد که اجازه بدهم سریال محبوبش را ببیند. گفتم:« این سریال مناسب سن تو نیست. اصرار بیشتر باعث عصبانیم می‌شود.» محمدمهدی بی‌حال‌تر از آن بود که بحثی کند. هرچند اگر حالش هم خوب بود آنقدر سیاست حالی‌اش می‌شود که خودش را بزند به بی‌رغبتی. حلما گریه کرد و رفت تو اتاق تا به کارهای بدش فکر کند. البته این قسمت ماجرا را الکی از رو فیلم‌ها گفتم. چون رفته بود مشق‌هایش را بنویسد و ادای دخترهای پولدار تو داستان‌ها را دربیاورد که فاز شام نمی‌خورم و این‌ها برمی‌دارند... خلاصه.. صبح فرداش داروهای محمدمهدی را دادم و از زور شب‌بیداری و خستگی چشم‌هام را بستم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که با صدایی بیدار شدم. دیدم حلما روی تخت نیست. چند دقیقه گذشت، باز خبری ازش نبود. نگران شدم. چون هر روز ساعت یازده با چک و لگد بیدار می‌شد و هول‌هولکی می‌رفت مدرسه. از تخت پایین آمدم و رفتم اتاق محمدمهدی. او هم نبود. ترس افتاد به دلم. یک‌هو دیدم از توی هال صدای ضعیف تلویزیون می‌آید. هر دو داشتند با هم تکرار دونگی را می‌دیدند. فکر کن؟! همین محمدمهدی چشم سفید که شب تا صبح از صدای ناله‌هاش نتوانسته بودم بخوابم افتاده بود روی مبل و با ناله، دونگی می‌دید! از آن‌موقع به بعد حس کردم یک جای کار می‌لنگد.. این نسل اصلا شباهتی به ما ندارند. این نسل فرمایشی بار نیامده و حرف‌گوش‌کن نیست. باید مثل خودشان باشی تا باهات راه بیایند. این شد که شب دیگر گیر ندادم به فیلم دیدنشان. برگردیم به ابتدای بحث.. گفتم امشب داشتیم با هم دونگی می‌دیدیم. هر وقت به صحنه‌های عاشقانه می‌رسید نگاه می‌کردم به صورت حلما. چشم‌هاش برق می‌زد و شست پاهاش را با بی‌قراری نیشگون می‌گرفت. یک لبخند محو هم روی لبش بود. نکته‌ی جالب اینجاست که هر وقت امپراطور تصمیم می‌گرفت ندیم هان را بفرستد دنبال کاری، حلما بلافاصله می‌گفت: می‌خواد بفرستدش دنبال دونگ‌ئی! یا هر جا نزدیک بود خطری متوجه دونگی شود او پیش‌بینی می‌کرد! به قول علی، ژن من توی خونش است. ذاتا داستان را می‌شناسد و با عدم‌تعادل‌های داستانی آشناست. امشب امپراطور داشت روی ایوان قصر با دونگی درددل می‌کرد.. از آن طرف جان ملکه در خطر بود و دل بانو جانگ که معشوقه‌ی دوم امپراطور بود از بی‌مهری یکباره‌ی امپراطور شکسته‌بود.. احساس کردم دیگر وقت سکوت نیست. نگاه‌های حلما نشان می‌داد عشق را می‌فهمد و تحت تاثیر قرار می‌گیرد. و من هر چقدر هم بخواهم منکر این قضیه باشم خودم را گول زده‌ام. شوهرم را خطاب قرار دادم:«علی نظرت در مورد امپراطور چیه؟» علی گفت:«از چه نظر؟» قبل از اینکه توضیح بدهم حلما هیجان‌زده گفت:«خیلی مهربون و بانمکه» حرفش را نشنیده گرفتم و دوباره رو به علی گفتم:«بنظرت چه‌جور انسانیه؟» علی گفت:«بی‌عرضه!» گفتم:«این فقط یک بخشی از شخصیتشه. چیزی که من باهاش مشکل دارم اینه که این مرد به شدت هوسران و بی‌تعهده! به ملکه خیانت کرد به خاطر بانو جانگ. به بانو جانگ خیانت کرد به خاطر دونگی.. و جالب اینجاست که این مرد بی‌تعهد و لاابالی داره جوری نشون داده می‌شه که برا مخاطب دوست‌داشتنیه.. این کاریه که داستان می‌تونه با زندگی آدم‌ها بکنه.. و تفکرشون رو نسبت به زشت‌ترین رفتارها تغییر بده» علی داشت تأیید می‌کرد که نگاه کردم به صورت حلما. درآمدم که:«حلما همچین مردی در زندگی حقیقی هرگز نمی‌تونه جذاب و مهربون باشه. مردی که قلبش در و پیکر نداشته باشه ارزش قلب ما زن‌ها رو نداره. مرد باید مثل پدرت باشه. باید نگاه مشتاقش رو فقط و فقط همسرش ببینه و بقیه‌ی خانم‌ها فکر کنند چقدر عبوس و بداخلاقه. نذار رسانه تو رو قورتت بده و حقیقت انسانیت رو وارونه جلوه بده» رفت توی فکر.. محمدمهدی گفت:«واقعا راست می‌گینا.. چرا همه‌ی پادشاه‌ها چندتا چندتا زن دارن؟» علی گفت:«بعد می‌گن آخوندا و اهل مذهب زن زیاد می‌گیرن! شاه سه تا زن داشت ولی تو هیچ کدوم از علمای ما رو پیدا نمی‌کنی که چند زن داشته باشن.» محمدمهدی گفت:«آره تو‌ کلاس ما چند نفر از این حرفا زدن.. حالا یادم باشه سری بعدی همین ها رو بهشون بگم»  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂