eitaa logo
کبوترخانه
44 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
56 فایل
ارتباط با مدیر کانال @Rahpooyevesal
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️✅ ♡ یه رفیق داشتم دوران توپ پلاستیکی، توپ چهل تیکه داشت. وقتی میخواستیم فوتبال بازی کنیم میگفت به یه شرط توپ چهل تیکه ام رو میارم. به شرط اینکه من کاپیتان باشم... فوتبالش؟! نابود.... دور کمرش ده برابر قدش بود. ایشی زاکی محل بود ولی نه به اون بانمکی... واسه بازی یار انتخاب میکرد. یار که چه عرض کنم دوستاش رو انتخاب میکرد. تو پنج دقیقه انقدر گل میخوردن که توپش رو برمی داشت و با قهر میرفت خونه... ما هم عشق توپ چهل تیکه.... کار ما به جایی رسیده بود که بخاطر بازی کردن با توپ چهل تیکه گل نمیزدیم.... دروازه خالی، توپ رو میزدیم تو در و دیوار که صاحب توپ چهل تیکه قهر نکنه... اون رفیق ما بعد یه مدت باورش شد که فوتبالش خوبه، که ما نمیتونیم بهشون گل بزنیم. دیگه کم گل زدن یادمون رفت. بخاطر یه توپ چهل تیکه، ضعیف بودن رو انتخاب کردیم و رقیب رو قوی نشون دادیم... همین مثال رو تو تمام زندگیمون نگاه کنیم. برای علاقه یا شاید منفعت، چه جاهایی جلوی چه کسایی خودمون رو ضعیف نشون دادیم و توهم قوی بودن رو به دیگران دادیم... میخوام بگم با همون توپ پلاستیکی بازی کنید ولی هیچوقت جلوی کسی ضعف نشون ندید، چون توهم قوی بودن بهش دست میده. چون گل زدن رو... قوی بودن رو فراموش میکنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ ☔️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☘ @kabotarghodjan 🕊 ☔️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☘
🌱 در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه ، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در 5 کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟ دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟ معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟ دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده‌ایم. معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟ آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد. معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته‌های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت، بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوریکه یاد گرفته‌اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید. وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می‌آورید. برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت. وقتی میوه‌ها رسیدند، بچه‌ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه ‌آوردند. معلم میپرسد که مزه‌شان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم. معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید. میتوانید بخورید. بچه‌ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند. بعد از دوسال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند. معلم بودن یعنی این. فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست. معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد. پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم. بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم. کاری کنیم که ناممان ماندگار و یادمان فرحبخش باشد و دعای خیر همیشه مارا همراهی کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌  •┈┈••✾•|🕊🌹🕊|•✾••┈┈• 🏴@kabotarghodjan 🏴 •┈┈••✾•|🕊🌹🕊|•✾••┈┈•
🌱 مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود؟ و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه ی فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد. او میدانست که پدرش توانایی خرید آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه ی خصوصی اش فراخواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد. پسرکنجکاو ولی نا امید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا که روی آن نام او طلاکوب شده بود یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی ای که داری ، یک انجیل به من میدهی ؟! کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه ی زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از این که اقدامی بکند ، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه ی پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آن ها را بررسی نمود و در آن جا همان انجيل قدیمی را بازیافت. در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است. بچه که بودم فکر می کردم پدرها و مادرها مثل ساعت شنی هستند تمام که بشوند برشان میگردانی از نو شروع می شوند، بعدها فهمیدم پدرها و مادرها مثل مداد رنگی هستند دنیایت را رنگ می کنند و کوچک میشوند تا زندگیت را زیبا کنند ...! کاش زودترکسی راستش را به من گفته بود؛ پدرها و مادرها مثل قند می مانند، چای زندگی ات را که شیرین بکنند خودشان تمام میشوند...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌  •┈┈••✾•|🕊🌹🕊|•✾••┈┈• 🏴@kabotarghodjan 🏴 •┈┈••✾•|🕊🌹🕊|•✾••┈┈•
❣ وسط داد و بیداد و دعوا یهو می‌گفت: "منم!" راستش اونقدری سرم گرم گله و لجبازی بود که توجه نمی کردم توی جواب اون همه حرف فقط نوشته منم! حواسم نبود بپرسم اصلا یعنی چی منم؟! منم چی؟! فحشه، بد و بیراهه؟! چیه این منم! بدتر حرصی می شدم و آتیش معرکه بالا می گرفت و کار می رسید به اونجایی که نباید! یه بار اما وقتی گفت منم، دیگه سکوت نکرد، داد زد: " منم! اینی که داری باهاش می جنگی منم! دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابونم نیست، منم! نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم، ببین دستام بالاست؟! تسلیمم، نه از ترس و نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یادت می بریش گاهی! یه وقتایی اگه سکوت می کنم دربرابرت برای این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمی تونم جواب حرفاتو بدم، فقط برای اینه که حالیمه قرار نیست خراب کنیم چیزیو، اگه بحثیم هست برای بهتر شدنمونه، یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی، ولی تو انگار یادت میره اینی که داری زخم رو زخمش می زنی منم، میفهمی؟! منم!" بعد اون تلنگر انگار بزرگ تر شدم، بزرگ تر شدیم جفتمون، حالا اونم خبط و خطایی اگه کنه بهش میگم ببین فهمیدما، هرچند از نظر من درست نبود این کارت ولی چون تویی اشکال نداره، فدای سرت! فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره توو هم! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌  •┈┈••✾•|🕊🌹🕊|•✾••┈┈• 🏴@kabotarghodjan 🏴 •┈┈••✾•|🕊🌹🕊|•✾••┈┈•
🌱 استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی تلاش می کرد حرف های درشت اجتماعی را به گونه ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد. روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی مقدمه و بدون حال و احوال پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت: اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت میگفت زیپت بازه، چی کار میکردی؟ پسره گفت: زود چکش می کردم. استاد گفت: اگر نفر دوم هم میگفت زیپت بازه، چطور؟ پسره گفت: با شک، دوباره زیپم رو چک میکردم. استاد پرسید: اگر تا نفر دهمی که می دیدی، می گفت زیپت بازه، چطور؟ پسره گفت: شاید دیگه محل نمیذاشتم. استاد ادامه داد: فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می شد، یه نگاه به زیپت می انداخت و می خندید. اون موقع چیکار میکردی؟ پسره هاج و واج گفت: شاید لباسم رو می انداختم روی شلوارم. استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد : حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟ پسره گفت: نه! ترجیح میدم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه. استاد یهو برگشت با حالتی خنده دار گفت: د لامصبا! انسان این جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می زنی، حالا هرچی باشه، باورش میشه داره گند میزنه. امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هرزن راننده ای رد می شد، کلی بوق و چراغ می زد. آخر سر هم با صدای بلند داد میزد که: بتمرگ تو خونه ات با این دست فرمونت. خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا میره! پس فردا می خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگیتون یه دختر بی اعتماد به نفس باشه یا یکی که اعتمادبه نفسش به شما انرژی بده؟ بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:حواستون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم میکنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب می کنید. دو سال بود دانشجو بودیم، هیچ وقت نشده بود این جوری به قضیه نگاه کنیم. یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگیمون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد، تعاملاتی با بیشترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون. «جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود.» اصلاح جامعه از من و تو شروع میشود دوست من .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌  •┈┈••✾•|🕊🌹🕊|•✾••┈┈• 🏴@kabotarghodjan 🏴 •┈┈••✾•|🕊🌹🕊|•✾••┈┈•
❣ وقتی می‌خوای یه وسیله‌ی جدید واسه خونه بخری قبلش براش جا باز می‌کنی. جوانبش رو می‌سنجی. بعد دقت می‌کنی که اون وسیله به بقیه ی وسایل خونت بیاد. با سبک و طرح خونت جور باشه. ارزش هزینه ای که براش می‌کنی رو داشته باشه. جنسش خوب باشه. اما وقتی یه نفر می‌خواد وارد زندگیمون بشه همه چی یادمون می‌ره. شاید براش جا باز نکنیم و تلنبار شه. شاید اصلا با سبک زندگیمون جور نباشه و ارزش اون هزینه و تلاشی که صرفش می‌کنیم رو نداشته باشه. حتی جنسشم خوب نباشه! زندگی همین یه باره. کاش اونقدری که واسه جفت و جور کردن وسایل خونمون وقت می‌ذاریم واسه انتخاب آدم درستِ زندگیمون هم وقت می‌ذاشتیم. کسی که ارزش داشته باشه براش جا باز کنیم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  🍁•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈• @kabotarghodjan 🕊 🍁•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•
🍁 آیا تا به حال پلی ساخته‌ایم؟ در زمان‌های دور، دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچک‌تر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند. برادر بزرگ‌تر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با ساخت یک دیوار چوبی بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است! برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود. رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت. آیا ما تا بحال بین دیگران پلی برای رفع کدورت‌ها ساخته‌ایم؟ یا فقط پل‌ها را خراب کرده‌ایم؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  🍁•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈• @kabotarghodjan 🕊 🍁•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•
🌸 دوستم تعریف میکرد ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ سال ۷۲یا۷۳ با پسردوسه ساله ام همراه همسر و خانواده ام بعد از اینکه یکی دوساعت توی صف بلیت ایسادیم .بالاخره وارد سالن سینما شدیم .شماره صندلیها را پیدا کردیم و سر جای خودمان نشستیم .فیلم که شروع شد من بیشتر از اینکه از دیدن فیلم و داستانش و اینکه بعد از یک هفته کار در یک روز تعطیل برای دیدن فیلم "همسر" ساخته اقای فخیم زاده با عزیزانم به سینماامده بودم خوشحال باشم .یا از خنده های پسر کوچکم که از نور چراع قوه کنترلچی سینما که تازه واردین را راهنمایی میکرد سرمست شوم . یا از خوردن بستنی قیفی و شکستن تخمه افتابگردان لذت ببرم. در حسرت خانه احمد و شیرین ( قهرمانان داستان )با آن معماری دوبلکس و دکوراسيون مبل و میز ناهارخوری و آباژور و پرده و...بودم در حالیکه خودم توی یک اتاق در یک زیر زمین زندگی میکردم .تقریبا چیزی از داستان فیلم نفهمیدم .چون اینجور خانه ها را فقط در فیلمهامیدیدم .آنها در خانه اشان تلفن بیسیم داشتند و من باید برای زدن یک تلفن دنبال سکه میگشتم و در نوبت، پشتِ باجه زرد رنگ تلفن میایستادم‌. آنها یک ماشین فیات داشتند و ما از بس در کنار خیابان و یا جاده منتظر ماشین میشدیم زیر پایمان علف هم سبز میشد و هم قد میکشید . حقوق همسرم تازه به ۱۲ هزارتومان و حقوق خودم به هفت هزار تومان رسیده بود اما در آن فیلم صحبت از حقوق صد هزار تومانی بود . شب همان روز به همسرم گفتم یعنی میشه ما هم یه روز خوشبخت بشیم ؟ خندید و گفت ما همین الان هم خوشبختیم. گفتم یعنی پولدار بشیم .خونه ،ماشین، تلفن بیسیم و... داشته باشیم‌. گفت انشالله دست به دست هم میدیم و به اونها هم میرسیم .و از آن روز به بعد من شروع کردم به بیشتر کار کردن و کار کردن و کار کردن ....امروز بعد از گذشت چندین سال در خانه لوکس و مجللم نشسته بودم تلویزیون را روشن کردم یکی از شبکه های وطنی داشت فیلم همسر را نشان میداد . دوباره نشستم و فیلم را تا ته دیدم این بار هم از داستان فیلم لذتی نبردم چون باز هم در حسرت بودم‌ درحسرت آن روز در اوایل دهه هفتاد در سینما . درحسرت کسانیکه حالا دیگر در کنارم نیستند . در حسرت اینکه پسرم برای خودش حالا مردی شده ولی هرگز مثل آن روز در سینما از ته دل نمیخندد. در حسرت اینکه چند خط تلفن و چند گوشی جورواجور دارم موبایل دارم ولی کسی را ندارم که بهش زنگ بزنم و برایش دردو دل کنم . در حسرت اینکه به جای یک‌موتور سیکلت دوتا ماشین دارم ولی جایی برای رفتن ندارم واز همه مهمتر در حسرت جوانی که فقط و فقط به کار کردن گذشت ... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ ببایید قبل از آن که خیلی دیر شود از آنچه امروز داریم لذت ببریم و خشنود باشیم شایدکه فردایی نباشد ویا اگر باشد خیلی دیر باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  🍁•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈• @kabotarghodjan 🕊 🍁•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•
💚 چرخه پول: درست هنگامی که همه مردم شهر در یک بدهکاری به سر می‌برند و هر کدام بر منبای اعتبارشان زندگی را گذران می‌کنند، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می‌شود. او وارد تنها هتل شهر می‌شود، اسکناس 100 دلاری را روی پیشخوان هتل می‌گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می‌رود. صاحب هتل اسکناس 100 دلاری را برمی‌دارد و در این فاصله می‌رود و بدهی خودش را به قصاب می‌پردازد. قصاب اسکناس 100 دلاری را برمی‌دارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می‌رود و بدهی خود را به مزرعه‌دار می‌پردازد. مزرعه دار اسکناس 100 دلاری را با شتاب برای پرداخت بدهی‌اش به تأمین‌کننده خوراک دام و سوخت می‌دهد. تأمین‌کننده سوخت و خوراک دام، برای پرداخت بدهی خود، اسکناس 100 دلاری را با شتاب به داروغه شهر، که به او بدهکار بود، می‌رساند و بدهی خود را می‌پردازد. داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می‌آورد و به صاحب هتل می‌دهد چون هنگامی که دوست خودش را یک شب به هتل آورده بود، اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعداً پولش را بپردازد. حالا هتل‌دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام مرد ثروتمند پس از بازدید اتاق‌های هتل برمی‌گردد و اسکناس 100 دلاری خود را برمی‌دارد و می‌گوید که از اتاق‌ها خوشش نیامده و شهر را ترک می‌کند. در این فرایند هیچ کس صاحب پول نشده است ولی به هر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند و همه بدهی‌هایشان را پرداخته‌اند و با یک انتظار خوش‌بینانه‌ای به آینده نگاه می‌کنند! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  🍁•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈• @kabotarghodjan 🕊 🍁•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•
💚 اگر دختری هستی که خودت را همچون زیبای خفته، منفعل و واداده میپنداری یا مثل سیندرلا از زیستنِ در حاشیه و از در انتظار بودن شاهزاده‌ای سوار بر اسب سفید خوشحالی به خودت خیانت میکنی. ‍ اگر دختری هستی که در خشنودسازی دیگران و جلب رضایت و تأیید آنها خودت را حبس کردی، به خودت خیانت میکنی. اگر دختری هستی که زرهی پوشیدی و خودت را به رنگ پسرها درآوردی و در حالِ طغیانی به خودت خیانت میکنی. اگر دختری هستی که مدام در تلاشی تا خودت را شبیه دختران و زنانی کنی که عکسهایشان هر روز صبح بر روی مجلات میرود، به خودت خیانت میکنی. اگر دختری هستی که شخصیت و علایق و افکار خودت را بر اساس تصویری که مردان از تو میخواهند شکل میدهی، به خودت خیانت میکنی. اگر دختری هستی که از تلاش برای یافتن استقلال روانی و بلوغ عاطفی خودت امتناع میورزی و مسئولیت و برنامه‌ریزی زندگی و سرنوشت خودت را به دیگران میدهی به خودت خیانت میکنی. اگر دختری هستی که تصور میکنی بدبخت بودن و مدام از چیزی و کسی گلایه کردن؛ تنها راه دریافت توجه از دیگران است به خودت خیانت میکنی. اگر دختری هستی که همچون پدرت؛ سرد و بی روح و بی عاطفه شدی و زنانگی و عواطفت را سرکوب میکنی به خودت خیانت میکنی. اگر دختری هستی که تصور میکنی استقلال یعنی مخالفت با مردان و به جنگ مردانگی رفتن، به خودت خیانت میکنی. هویت و شخصیت واقعی تو هرگز آشکار نمیشود وقتی زنانگی و زن بودنِ خودت را کنار میگذاری. ‌ زنی که از جنسیت خویش متنفر نیست به قیمت اندک توجهی باج نمیدهد با مردان سر قدرت و پول مسابقه نمیگذارد آویزان این و آن نیست تا از زیر بار مسئولیت زندگی فرار کند ازدواج یا مادر شدن را یکی از مقدس ترین پدیده ها میداند زنانگی خود را بخاطر طغیان علیه زخمها و رنجهای خویش طرد نمیکند عشق میورزد و عشق میپذیرد، او کانون است نه حاشیه. اگر دختری هستی که به خودت خیانت میکنی بدان که به ما، به زندگی، به جهان هم خیانت میکنی. "دکتر منوچهر خادمی"  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍁 ‌‌‌‌در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا " که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت... بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☔️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☘ @kabotarghodjan 🕊 ☔️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☘
🌼🌼🌼 وقتی که نوجوان بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سینما ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : چند عدد بلیط می خواهید ؟ پدر خانواده جواب داد : لطفاچهار بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛ پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید : ببخشید ، گفتید چه قدر ؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ، بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره عکس های فیلم بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه باید بکنه و به بچه هایی که با آن علاقه پشت اوایستاده بودند چی بگه. پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیرون آورد و روی زمین انداخت سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : متشکرم آقا. مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشه کمک پدرم را قبول کرد … بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سینما شدند ، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سینمایی بود که به عمرم نرفته بودم و فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ☔️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☘ @kabotarghodjan 🕊 ☔️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☘