eitaa logo
کلاس اولی ها❤️
2.1هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
3.2هزار فایل
برای تبلیغات به آیدی پیام بدین @VBuee_f
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱ سایه مرگباری که شادی زن نیکبخت راتهدید کرده بوداکنون با بهبودکودک چند روزی بودکه بکلی ناپدید شده بود.وآهو که حاجت خود راکاملا رواشده میدید، مانند هاجر مادراسماعیل،ازشادی بازیافته اش لبریز بود.وقتیکه دید نمازشوهر بطول انجامید نگاه خندانش موجودکوچکی راکه ازکام مرگ گرفته شده بوداحاطه کرد؛ مثل چیزیکه خطرگذشته دوباره بیادش امده باشد،ناگهان او را در بغــل قاپید وغرق دراحساس مادری باصدای بلند قربان صدقه اش رفت.بالبخندگرم ومهربخش دست کوچک وبی وزنش را در دست گرفت؛ سر را با همه نیروی محبتی که درچشم ودل و ذرات وجود خود داشت بر وی خم کردودرحالی که انگشتان ظریف و ملوسش را یکی یکی می بست گفت: " این میگه بریم دزدی. این میگه چه بدزدیم.این میگه تشت طلا. این میگه جواب خدا را کی بده.این میگه من من کله گنده." جمله اخر را بلندتر وبا آب وتاب هرچه بیشتر ادا کرد وشست او را بست.بچه با ادای خوشمزه ودل انگیز مادرشاد وبی ریاخندید وبا دغلبازی کودکانه دوباره انگشتان را گشود تا بازی از سرنو تکرار شود. یکوقت آهو بشوهرش که گوئی آنشب نمازجعفر طیار میخواند نگاه کرد تا ببیند میتواند دست از بچه بردارد و بسراغ شام برود. سیدمیران مغرب و عشا را خوانده بود و اینک در رکعت چهارم قضای ظهر بود، اما شک کرد که میان سه است یا چهار؛ سوداهای انجام شده و نشده زندگی، درهم برهم بودن نقشه ها، و شاید بیش از همه اینها کلمه تشت طلا سبب پریشانی حواس او شده بود؛ پس بنا را بر چهارگذاشت و سجده سهو بجای اورد. پشت سرش شتابان قضای عمر را شروع کرد؛ هنوز یکی دو رکعت بیشتر نخوانده بود که باز رشته از دستش در رفت؛ و چرا تعجب نداشته باشد، اصلا ندانست در کجای نماز است.آهوکه حواسش به او بود با اعتراضی صمیمانه به کمکش شتاف: - امشب کجا هستی مرد؟ رکعت چهارم، سبحان الله. هنگامی که سید میران نمازش را تمام کرد و دستها را با دعا بصورت مالید، زن با نگاهی جوینده چهره او را مطالعه کرد که مبادا حواس پرتی اش از حدود یک گرفتاری معمولی خارج باشد. شوهرش در لحظه ورود بخانه خبر داده بود که ترازودار انها، حبیب، بسر کار خود برگشته است؛ بنابراین از فردا دیگر مجبور نبود صبح زود ازخانه بیرون برود. در ایام رمضان بعلت سحرخیزی و شب زنده داری، سیدمیران نیز مانند همه انهائی که زندگی مرفه داشتند بر این عادت بود که پس از نماز صبح تا ساعت هشت و نه و گاهی تا نیمروز در خانه استراحت کند. وقتی سجاده اش را برچید و پشت کرسی، سر جای خود، قرار گرفت بزن گفت: - غذا را زودتر بکش، بعد از شام در بیرون کار دارم. دهان دره کرد وباخستگی و بی حوصلگی دست روی چشم کشید. آهو پستانش را از دهان بچه بیرون اورد ودرحالی که از جا برمیخاست پرسید: - چه کاری؟ ایا واجب است که همین امشب انجام بشود؟ امروز عصر ننه بی بی و دخترش رعنا اینجا بودند؛ آمده بودند از ما دعوت بکنند که هر جوری هست امشب را ساعتی بخانه انها برویم. بیچاره پیرزن این بارسوم است که از ما خواهش میکند.این زمـستانی دوبار از راه دور برخاسته اند و اینجا به شب نشینی آمده اند و ما حتی یکبار بازدید انها را پس نداده ایم. اگر باز هم نرویم پیش دامادش خجالت خواهد کشید؛ خواهد گفت: هان، پس مشهدی داماد مرا که سپور شهرداری است داخل آدم حساب نمیکند که بخانه ها نمیاید، کسرش میاید. خوب نیست، اینها ازما انتظار دارند؛ بعلاوه چون از من قول گرفته اند امشب منتظرند.ممکن است شبچره و تنقلاتی هم تهیه دیده باشند. اگر میگوئی ما هم نخواهیم امد؛ خود تو تنها سری بانجا بزن؛ ساعتی بنشین و زود برخیز دیدن مــستحب است اما بازدید واجب، این مادر و دختر بگردن من و بچه هایم خیلی حق دارند. - با همه این حرفها از امشب باید درگذری؛ یکی را بفرست بگو فرداشب میخواهم بخانه یاور رئیس امور اداری تیپ بروم، یک هفته است قصدش را دارم و فرصت نمیکنم. بعلاوه باید سری هم بدکان بزنم؛ شاگرد دوم بار امروز پائین نیامده است؛ سلیمان را به آسیاب فرستاده ام، نمیدانم بر خواهد گشت یا نه. آهو چون دید شوهرش کار دارد بیش از ان اصرارنکرد. بعلاوه اخلاق او را میدانست، که هر چه میگفت همان بود؛ درخانه یا حتی بیرون بالای حرفش حرفی نمیشد زد. ازهمه اینها گذشته، انطور که احساس میشد سیدمیران انشب مانند شبهای دیگر درست بر سر خلق نبود؛ با مهدی که خود رادربغـلش جا کرده بود دل درست بازی و اختلاط نمیکرد؛ خود را در کانون خانواده نمیدید. آهو فکر کرد شاید موضوع از ناحیه شهردار و هارت و پورت های اخیرش آب میخورد که گفته بود میخواهد نان شهر را ارزان کند.تاانجا که او اطلاع داشت سیدمیران هنوز در این زمینه اقدام مثبتی نکرده بود.در دل زن نگرانی کوچکی راه پیدا کرده بود که نکندشوهرش در کوشش خودبرای رام کردن شهردار تازه وارد موفق نشود و از لحاظ ریاست صنفی اسباب شکستش را فراهم گردد. 21
اینم دو پارت رمان شوهر آهو خانم📌📌📌📌 آیدی👈👈@VBuee_f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏡 نکات خانه داری 🏠 نكات مهم در هنگام استفاده از✅ 🔸در هنگام استفاده از سفیدكننده حتما باید از دستكش استفاده نمود. 🔸برای البسه پشمی، ریون و چرمی نباید از سفیدكننده استفاده نمود. 🔸از سفیدكننده نبایستی بر روی سطوح فلزی استفاده نمود. 🔸از مخلوط نمودن سفیدكننده با دیگر مایعات شوینده باید خوداری كرد. 🔸از سفیدكننده باید ترجیحا در فضای باز استفاده كرد و برای استفاده در فضای بسته مانند حمام و دستشوئی، بهتر است پنجره‌ها و درب را كاملا باز گذاشته و از تهویه مناسب استفاده گردد. یادت_ نره😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما چه روشی رو بلدین که جذب روغن بادمجون کم بشه؟🤔 یادت_ نره😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۲ تیرگی های بیم وامید درفضای کار و اندیشه پاره های ابری هست تندکه درهراسمانی وجود دارد، در مورد سیدمیران نیز موضوع را اینطوربگیریم. بنابراین ازلحاظ آهو،باهمه دلواپسی ها وعلاقمندی هایش نسبت به کارشوهر، موضوع انقدر قابل اهمیّت نبود که سرفارغ بسراغ کار شام کشیدن خود نرود؛ بعلاوه میباید اول دردشکم را درمان کرد، برای سایر دردها همیشه فرصت باقی است. درزندگی شبانه روزی خانواده، این لحظه، یکی ازسعادت بارترین لحظه ها بود. حتی پیش از آن، از همان موقع که کلاغها دسته دسته از روی حیاط پرمیزدند و بسوی مغرب میرفتند، هوا مژده شب، بخانه آمدن شوی و آرامش شبانه را میداد، دل آهو غنج میزد؛ با شادی و شوری پنهانی در حیاط یا روی پله ایوان انتظارمیکشید. سنگهای صاف پله گرمائی را که از افتاب روز کسب کرده بودند، مثل محبت دل او، بطور مطبوعی پس میدادند. ابرهای حاشیه آسمان گلگون و بازی رنگها شروع میشد. تاریکی با روشنائی درمی آمیخت و خفاشی که زیر سقف ایوان لانه داشت دور حیاط بگشت میافتاد. بچه های او که شادی و گرمای زندگی درزیر پوستشان میجوشید،قاطی با همسالان خود آفتاب مهتاب بازی میکردند؛ در حیاط بزرگ از اینطرف به انطرف میدویدند؛ یکدیگر را دنبال میکردند وبه مادر، که تنها بود یا با زنی ازهمسایه ها صحبت میکرد.پناه می بردند؛ پشت او قایم میشدند وپرچادرش رامیکشیدند،جست میزدند جر میامدند و مثل نسیم بهاری همه جا را از شادی و نشاط بیغش لبریز میکردند.با صدای سرفه سید میران که اعلام ورودش بخانه بود، زنهای همسایه باطاقهای خود میرفتند؛ آهو چادرش را روی سر مرتب کرد؛ با ادب واحترامی حساب شده، بی آنکه انتظارپاسخی داشته باشد. او را سلام میگفت؛ دستمال دستش را که میوه،تنقلات شب، یا دست کم سبزی خوردن بود میگرفت و با دلی گرم و خیالی آسوده برای تدارک شام، که درشبهای زمــستان همیشه پختنی بود، باطاق یا اشپزخانه میرفت.وهمه این جریان نوای فرح بخشی بود ازیک موسیقی پنهانی که زندگی دم گوش زن خانه دار و خوشبخت زمزمه میکرد تا در عمق روحش بنشیند و او را از لذت بی نیازی و شادکامی سرمـست سازد کامیابی و رونق کارمرد در خارج،وظیفه شناسی پرشور،نظم و ترتیب و علاقه زن در داخل خانه، چنان کانون ارامش و آسایشی بوجود اورده بود که پرتو گرم و فروزانش گذشته از ادمها بر اسباب و اشیا خانه نیز تابیده بود. هنگام خوردن شام،سید میران از لای در اطاق که گربه نیمه بازش گذاشته بود هیکل یکی از زنان همسایه را دید که آمده درتاریکی جلوی ایوان ایستاده بود؛ گویا میخواست باطاق انها بیاید ولی چون شام میخوردند دو به شک مانده بود‌ و بالاخره پیش ازآنکه قدم روی پله بگذارد برگشت.سید میران،لقمه دردهان، درحالیکه دقت میکرد ازمیان تاریکی حیاط رنگ چادر نماز زنک را تشخیص دهد گفت: گویا نقره زن گلمحمد بود؛ حتما امده است پول بگیرد. مگر شوهرش هنوز بخانه نیامده است؟ امروزسه روز است که چیزی برای ما بوجاری نکرده است. اصلا کجاهاست؟ من نمی بینمش آهو جواب داد: از روزی که هوا افتابی شده است با شوهر خواهرش دو تائی به طاق بستان رفته اند.قصد دارنداگر موفق بشوندامسال آنجا بستانکاری بکنند.ازاینکه باغ را به آنها اجاره ندادی ازتودلگیر شده اند؛امروز عصرکه ننه بی بی و دخترش اینجا بودند خورشید در گله گزاریهایش باز شده بود؛ میگفت از قول من بمشهدی بگو،صد تلخک از قبلِ یک گندم اب بخورد؛ درست است که بعد از مشهد و کربلا نوبت مکه میرسد،اما ان دنیا اول از همسایه میپرسند. - ان دنیا اول از همسایه میپرسند که چه؟ اخر اینها با دست خالی چگونه می توانند باغ بزرگی را بگیرند وبگردانند؟ اجاره کردن باغ وسیله میخواهد، تنها تجربه شرط نیست. میخواستی بگوئی،مشهدی در اجاره دادن باغ به انها حرفی ندارد، ایا میتوانند فقط یک خرج محضرش را تک و دو کنند و بدهند؟ مگر با ارزو و توقع بیجا هم تابحال بار کسی بار شده است که اینها دومش باشند؟این زن هم از کار دنیا فقط لُغزگفتن وطعنه زدن را یاد گرفته است. - نه، من چیزی باو نگفتم،چکارش دارم؛ گفتم امسال شوهرم اصلا خیال نداردباغ را بکسی اجاره بدهد. - اتفاقا همین هم هست؛ نه امسال بلکه از این پس هیچ سالی باغم را اجاره نخواهم داد.مگرخودم شش انگشتی هستم که نتوانم انرا بگردانم؛ یا سیب سرخ برای دست چلاغ خوبست؟انطورکه شنیده ام پارسال تنهادویست وچهل تومان سیب و زردالو از آن بشهر اوردند؛ گردو و انگورش را صدتومان کسی دیگراجاره کرده بودکه بعد از برداشت ناراضی بود میگفت فقط پنجاه تومان گیرش امده است. حالا دیگراز هلو وگلابی اش که از لحاظ محصول درتمام سراب نمره یک است حرفی نمیزنیم.با این وصف، اجاره دارم همیشه مینالد که ضررمیکند. مردک بگمانش هالو گیراورده است.برایش پیغام دادم که دو سالش بپایان رسیده است،امسال نمی خواهم انرابکسی بدهم.از موضوع سودوزیان گذشته،اجاره دادن باغ انهم بمدتهای کمترازپنج سال غلط محض است
۲۳ این بی انصاف در مدت دو سال گذشته حتی برای نمونه یک قلمه هم ننشانده است که یادگارش باشد! و من اگر شش دانگش مال خودم بود هرگز اینکار را نمیکردم. آهو آب دردهانش بگردش درامد: - خوب، شریکت را راضی کن و ان سه دانگ راهم توبخر،ایانمیفروشد؟ - ممکن است، اما عجالتا ملکش توی دعواست. این نقره را صدا بزن ببینم برای چه امده بود. شوهرش طلبی از من ندارد. یا اینکه نه؛ امشبه را هم به آنها پول خواهم داد. فقط تو باو بگو اگر گلمحمد کاری دیگر زیر سر گذاشته است بیاید بمن بگوید، تا تکلیف خودم را بدانم چیست. سیدمیران این را که گفت با دست چپش که ازاد بود از جیب راست خود سه قران پول خرد بیرون اورد؛ آهو انرا گرفت و درایوان زنک را که باطاق خود رفته بود صدا زد. تا امدنش برگشت و مقداری نخود کوبیده با گوشت لخم لای تیکه ای نان گذاشت. صدای نقره بلافاصله از بیرون اطاق شنیده شد که فقیرانه پرسید اهو خانم، شما مرا صدا زدید؟ اهو دوباره به ایوان رفت. اری نقره جان، این پول را شوهرم داد که بتو بدهم. میگوید چرا گلمحمد چند روزی است به کته نمیآید؟ تا چند دقیقه دیگر که مشهدی بیرون نرفته، اگر بخانه امد بفرستش به اطاق ما. ضمنا خودم هم با او کاری داشتم؛ خواستم بفرستمش تا خانه ننه بی بی. این لقمه را هم بده بدست جلال زن ازگرفتن لقمه خجالت کشید. بهانه اورد که بچه هایش شام خورده هر دو خوابیده اند. اما چه دروغ معصومانه ای که بلافاصله ریشش درآمد در همان لحظه پسر هشت ساله اش جلال به هوای او میان درگاهی زیرزمینی که می نشستند آمده بود و از روی لج و بهانه جوئی لنگه های در را بهم میکوفت. نقره پرسید: با ننه بی بی چکاری داشتی؛ حتما نمیخواهید امشب انجا بروید؟ کاروبارگلی (منظور گلمحمد است) اعتبار ندارد؛ یک وقت دیدی اصلا امشب بخانه نیامد. اگر میگوئی خودم وظیفه شوهرم را انجام بدهم. زن همسایه نان وگوشت را گرفت و اهو با تعجب نگاهش کرد: دراین تاریکی شب و ان راه طولانی نقره؟! ایا نمیخواهی گلی را با من بد بکنی؟ اگر یک وقت در کوچه ترا دید چه خواهی گفت؟ اگر محله اش جای دیگری غیر از جفا سرخ (1) بود باز باری؛ میشد چراغ بادی را برداری و همراه جلال با یک شلنگ بروی و زود برگردی. - حالا هم همین کار را خواهم کرد. پس معلومـست آهو خانم مرا کمتر از انچه هستم دیده اند. از بابت گلی هم خاطرت اسوده باشد؛ اگر خود او هم در خانه بود ماموریت را بمن واگذار میکرد. من بیوه بیگلرم و یتیم خودسر؛ از تاریکی بیرون و روشنائی درون هیچکدام باکی ندارم.از طرفی،کسی که دستش دراز است باید چشمش کور پایش هم دراز باشد. در یک شلنگ میروم و در شلنگ. دوم اینجا هستم. عزیزکم بگو پیغامت چیست؟ میگوئی مشهدی سرش درد میکرده امشب منتظر ما نباشند؛ انشاءالله فردا شب،همین نقره چادر نماز زن صاحبخانه اش را بعاریت سر کرد و در لحظه بعد همراه پسر هشت ساله اش جلال، که با آب بینی لقمه دستش را گاز میزد، چراغ بادی در دست از در حیاط بیرون رفت. باین ترتیب خیال اهو خانم اسوده شد که خانواده ای را در انتظار نگه نداشته است. ننه بی بی، پیرزن با وفا و نمک شناسی بود که خود و دخترش رعنا تا دو سال پیش از ان در این خانه و در همان زیر زمینی که نقره مسکن داشت مینیشیند؛ضمنا چون نان درار مردی روی سر نداشتند به آهو درکارهای گوناگون خانه کمک میکردند. از بچه داری و رختشوئی گرفته تا انداختن ترشی و فشردن ابغوره، سنگینی عمده کارهای خانه بر دوش این مادر و دختر بود. پیرزن در رشته بری نیز سر رشته داشت که بخانه ها میبردندش؛ اما اینکار تنها نمیتوانست کفاف مخارج انها را بدهد. 23
اینم پارت ۲۳_۲۳🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸26 مرداد 🌸سالروز بازگشت 🌸 آزادگان سرافراز به وطن عزیز گرامی باد🌸💐