eitaa logo
کلاس اولی ها❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5هزار ویدیو
3.9هزار فایل
برای تبلیغات به آیدی پیام بدین @VBuee_f @kadbanoeirani
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۲ نمیدانم بدرگاه خدا چه گناهی کرده بودم که پیش از مردنم گرفتار یک چنین مار هفت سر و بیِ کرداری شده بودم . زندگی خاموش و یکنواخت دِه ، آنهم در حالتی که نه پدری برای آدم مانده نه مادری ، و خواهری هم که داشته است بیست فرسخ دورتر پرت و پلا شده است ، طبیعی است که لطفی ندارد ؛ امّا این هم چنگی بدل نمیزند که زنی همینقدر که نامش زن شده است ناگزیر باشد تا عمر دارد مثل نعل آستانة در به زندگی پر ستوه و مشقّت بار خانه یک مرد نامرد میخکوب شده باشد و از لذّات شرعی و عرفی آن جز سائیده شدن زیر پاها چیزی سر در نیاورد ؛ زندگی ده نشینی را با همة یکنواختی ها و بیش و کم هایش من هزار بار باین نوع زندگی ، که نه زندگی بلکه اِسارت و بدتر از آن زنده به گوری است ، ترجیح میدهم . امّا افسوس ، صد افسوس ! صحبتها و درد دلهای وی پایانی نداشت . سید میران در عوض او پیش خود آهسته گفت : ـ افسوس ، صد افسوس که شهر فریبنده دست از دامنم برنمیدارد ؛ زیبائی و پول دو چیزند که همیشه انسان را خوشبخت نمیکنند ! و با جسارت تازه ای که از شکسته نفسی رک و راست و آزادمنش زن نیرو گرفته بود پرسید : ـ اسم شما چیست ؟ ـ هُما . ـ خوب ، هُما خانم ، کسی که بقول خودش از شوهر و زندگی قدیمش چنان بریده و بر گشته است که حتّی خداوند هم نمیتواند میانجی کارش بشود ، و از طرفی عّدة طلاقش هم ـ منظورم این نکته است ـ اگر بسر نیامده بهرحال نزدیک سرآمدن است ، دگر دلیل ندارد که در آه و افسوس باشد . از روی سرگرمی فکری و همچنین برای کشیدن نان یک پیر زن مکث کرد ؛ او را که براه انداخت از پشت ترازو باین سو آمد ؛ نزدیک زن خود را به زیر ورو کردن نانهای گرم روی منبر مشغول نمود و در همان حال ادامه داد ؛ ـ این دو روز عمر ، ای برادر ، چه ارزش آنرا دارد که انسانی همه را به درد و دریغ بگذراند . تو جوان هستی و جویای زندگی ، و از قدیم گفته اند سر با همسر . اگر خداوند ترا بیک نفر حرام کرده است در دنیارا برویت نبسته است و وظیفه و تکلیف را معیّن کرده است ؛ تو باید شوهر اختیار کنی . هان ، غیر از اینست که میگویم ؟ زن که رویش تقریباً گشوده بود به نیم نگاهی سر برداشت . بعد از دو ملاقات پی در پی و یک گفتگوی نیمساعتة رُخ در رُخ اوّلین بار بود که نگاه آندو بهم بر میخورد . در چشمانش که میشی روشن بود شکّ و تردید نیم بند موج میزد . مثل اینکه از برداشت سخن که باینجا کشیده شده بود خود را غافلیگر میدید . با حرکت معنی داری سر بزیر افکند و باحال شماتت باری که در عین حال حجب زیبای زنانه اش را میرساند گفت : ـ شوهر !؟ از روی شرم و ناراحتی که باو دست داده بود خود را با بچّة بغــلش سرگرم نمود . ـ بمیرم الهی ، دست بچّه ام سوخت ؛ دست فرّخ عزیزم جیز شد ! بی آنکه از محبّت مادرانة خود خجالتی داشته باشد دست کودک را به لب برد و بوسید و او که از دیدن دوباره انگشتان سیاه خود بیاد درد افتاده بود و همچنین از دوری مادر و بی حوصلگی، لب برچید و گریه ی پیشینش را از سر گرفت. دستپاچگی و بی قراری زن در ساکت کردنش امری طبیعی بود. برای آنکه بیش از آن آنجا نایستاده باشد، اگرچه هنوز نانش را نگرفته بود، روی پاشنه ی پا چرخید که برود. بچه را با زمزمه ی کوتاه و افسرده ای در گهواره ی آغـوش تکان داد و در جای خود پا به پا کرد. در آهنگ صدایش از اندوه و نامرادی ابراز نشده نشانه ی عمیقی بود که مرد کاسب را یک لحظه به اندیشه فرو برد – عقل و وجدان اجتماعی خود برای تکان دادن انسانی کافی هستند چه رسد به آنکه با نیروی اصلی تری که احساس باشد هم عنان شوند – آیا این زن دردها و تقاضاهای پوشیده ای نداشت که نمی توانست بر زبان آورد؟ و چگونه ممکن بود این را فهمید؟ 12 ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ https://eitaa.com/kadbanoeirani یادت_ نره😉
۱۳ مسئله مهم اینجا بود. در همان چند دقیقه کوتاهی که آن بنده خدا تکیه اش را به چوب میان درگاهی داده بود و صحبت می کرد، صاحب بزازی بغـل دست قهوه خانه، در آنسوی خیابان، همانطور که زیر کرسی نشسته بود چشمهای بی حیایش را یک لحظه از آن ها برنداشته بود؛ معلوم می شد خود جفنگ خیالش نسبت به گروه زنان که مشتریان همیشگی اش بودند نظر خاص داشت که به دیگران گمانش را می برد وگرنه او هرگز کار خلافی نکرده بود. سیدمیران در حال کشیدن نان بار دیگر عبدل شاگرد دکان را صدا زد. با اشاره ای که زن چادر سفید ملتفتش نشد دستور داد که برود و از شیرینی پزی سر نیش چند نان مربائی بگیرد و بدهد به دست آن بچه که هنوز گریه می کرد. پولی را که زن در همان ابتدای آمدن روی سکو نهاده بود و هنوز همان جا بود برداشت و به پسرک داد. صدای خسته ی لحظه ی پیش خود را که هیچ نوع تهدیدی در پس آن نبود بلندتر کرد: بیا که خدا یا تو را بکشد و مرا آسوده کند، یا مرا آسوده کند و تو را بکشد، ای تنبل نان حیف کن! خدا زنبورعسل را آفرید تا شب و روز بیدار و در تقلای کار کردن و فائده رساندن باشد و تو قوشمه ی بی مصرف را که بروی روی هیزمها دراز بکشی و متصل خواب ذخیره کنی! به دل من که ارباب تو هستم حسرت ماند یک بار سر خود جارویی به دست بگیری و جلوی این دکان را تمیز کنی که خرده نان زیر پای مردم لگد نشود. ببین، ببین، آخر این ریگه که در پیاده رو با هر قدم عابرین مثل ملخ به این ور و آن ور جست و خیز می کنند مال این دکانند؛ آخر اینها پول خورده اند، پول! آخ که دق تو یک نفر مرا کشت! و روی به زن چادر سفید و مشتری مردی که از روی منبر نان بر می داشت کرد و افزود: _ برای شما خالی از تعجب نیست، من می دانم؛ حق هم دارید تعجب کنید یا در دل به من بخندید و زیر لب بگوئید: چه چیزها، مگر ریگ بیابان هم پولی شده است؟! همین دیروز ناشناسی آمده بود و برای روی بخاری خانه اش از اینجا ریگ برد، همانطور که از چشمه آب می برند و این عین حرفی است که او به من زد. بله متاسفانه باید بگویم که این روزها ریگ بیابان هم پولی شده است؛ چنانکه خود ما که کاسب هستیم باری دو قران چرخی، آن هم با هزار و یک خواهش و منت، پول اینها را می دهیم، چرا که اینها را باید از رودخانه بیاورند؛ باری دو قران رایج ایران و سکه اعلیحضرت برای همین ریگ های بی مصرف! به صدای اُشتُلُم او خلیفه دکان جاروب به دست از دکان بیرون آمد تا ریگها را جمع کند. زن چادر سفید که نامش هما بود نان خود راگرفت، زیر چادر گذاشت و در حالی که می رفت سر به عقب برگرداند. بانگاهی شوخ و دلفریب که به همان اندازه متین و پرشکوه بود دهان کوچک و بهانه جویش را که به لبانی نازک و هـ ـوس انگیز مشخص می شد گشود؛ سر و گردن را به عشوه ای دلنشین موج داد و این لطیفه ی جانانه را نثار همراز چند لحظه ی پیش خود کرد: _ آقا عصبانی نباشید، باری دو قران می خرید و منی دو قران، یعنی به نرخ نان به ما مشتری ها میفروشید؛ چه معامله ای از این پر فایده تر؟! گوی درشت چشمانی که به سوی سیدمیران چرخیده بود با خاصیت عجیب فوق زمینی اش صاعقه آسا چنان اثر خرد کننده و سوزاننده ای بر او گذاشت که مرد با خدا تا چند لحظه حال خود را نفهمید 13
۱۴ بیچاره زنک بیوه سار،که ازیاد ماجرای تلخ وبدفرجام زندگی اش ناراحت شده بود،به پیروی از اندرزگوی نیک اندیش خود می خواست به این وسیله بردردها و اشکهای پنهانش پرده ی فراموشی بکشد.درحالت بیدارنگاهش غمزه ای شیرین ولی شرمزده وگریزان، همراه باملامتی شوریده وسرکش دیده می شدکه بیم و امید، ترس و طلب را ازدرون دل افشامی کرد.با این که دوره ی حجاب بود نادرست است گفتن این موضوع که سیدمیران تاآن زمان زن زیباروی کم دیده بود.او خودکُرد بودو قسمت اعظم منطقه های کرمانشاه وکردستان راکه همه کُردنشین و زنانشان طبق رسم آباءاجدادی بی حجاب بودندزیرپازده بودامااین زن، با همان نگاه گویای درخشان تر از صبح سردشتش،باهمان تبسم شیرین دلپذیرتر از غروب بانه اش، ورای این چیزها بود.ازترس مذهبی و متانت اخلاقی بودیااینکه اصولا نای مقاومتش را نداشت، هرچه بود بالافاصله سربه زیرافکند! ازنیش جانگداز ولی لطیف و شهدآمیز کلام او که نشانه ی بی گفتگوئی از هوش وکمال سرشارش بود لبخند زد.چه جوابی به اومی داد چه نمی داد این لطیفه جلوی مشتریان به خوبی شلاقیش کرده بود.پس بی آن که حرفی بزند یا مطلب را به خود بگیرد برای آوردن نانی که می خواست تیکه ی سر ترازو بکند به درون دکان رفت.حرکاتش وجدآمیز وکاملا ازروی حواس پرتی بود. پشت سر زن چادر سفید دریک ردیف پیاپی و بدون فاصله چند نفردیگر نان خریدندورفتند.یکی از آنها پسرک زردانبو وشاگرد وضعی بود به سن عبدل که کت گشاد و بزرگی به تن داشت.دستها را برای آنکه یخ نزددرآستین ها پنهان کرده بود.یقه اش رابرگردانده بود و با نان زیر بغـلش به سرعت دور می شد.سیدمیران شک کردکه ازاو پول گرفت یا نه؛ درلحظه ای که نان او رابه ترازو می گذاشت هوش و حواسش به کلی پرت بود.حتی نفهمید به او چقدر نان داد. آیا حق ترازو را درست ادا کرده بود؟ برای کاسب مدیون شدن به همان اندازه گناه بار بود که مدیون کردن. پس با عجله به پیاده رو خیابان آمد و آن پسر را پیش از ناپدید شدن به برگشتن فراخواند. در چهره ی پسرک هنگامی که به پهلوی او آمد، علامت تعجب و سوال موج می زد. سیدمیران با لحنی که البته ملایم نبود مخاطبش قرار داد: _ چقدر نان گرفتی؟ بچه رنگش پرید. -یک من! -پولش؟ -پولش را دادم آقا بخدا همان وقت که آن را میکشیدی دادم.خودت از دستم گرفتی و توی دخل انداختی! -قسم نخور بچه راستش را بگو! -به خدا اگر دروغ بگویم!یک اسکناس پنج قرانی کهنه بود اینهم سه قرانی است که به من پس دادی ای! چهره اش چنان حالتی به خود گرفته بود که اگر کارطول میکشید به گریه می افتاد.سیدمیران متحیر ماند به او چه بگوید.در دخل نگاه کرد و بی آنکه دنبال پنج ریالی گفته شده پسر بگردد یا اصلا آن را دیده باشد بطرف او سر تکان داد.در همین موقع عبدل از ماموریت خود بازگشت.پاکت نان شیرینی را که خریده بود و در دست داشت جلوی اربابش روی سکو گذاشت و با لحنی کم و بیش تعرض آمیز که اخلاق عادیش بود گفت:مگر نگفتی این را برای آن بچه بخرم که ریگ دستش را سوزاند و گریه راه انداخته بود؟هر چه کردم مادرش از من نگرفت.گفتم ارباب دستور داد به شما بدهم گفت... آب بینی اش را بالا کشید و عوض آنکه جمله را تمام کند از روی یک وظیفه شناسی که گویا تازه به یادش آمده بود منقل گلی را از جلوی دست ارباب برداشت تا ببرد اتشش راتازه کند.سیدمیران با نگاه ناموافقی صورت و بشن و بار او را برانداز کرد. -پس چرا خاموش شدی؟لابد گفت اربابت غلط کرده نه؟بسیار خوب لایق عزت نبوده است مفت چنگ تو ببر بده به شاطر زمان تا میان همه قسمت کند. پاکت را از روی سکو برداشت و در حالیکه می اندیشید و نگاه به دور و ورش دورها را جستجو میکرد به شاگرد داد. در پیاده رو مقابل که هنوز آفتاب بود در میان ازدحام خاموش و بیرون مردمی که قوزهای پشت خودرابه اینور و آنور میکشاندند، بزودی شنل قزمز بچه بچشمش خورد. زن انگشت خود را بدست او داده بود که با قدمهای کوچک همراهش تاتی می کرد ، برای آنکه خسته اش نکند گاهی میایستاد. خم می شدو با او حرف می زد و دوباره به آهستگی آغاز رفتن می کرد. کسانیکه از کنارش می گذشتند از اینکه بایستند یا سر برگردانند و بدقت براندازش کنند اِبائی نداشتند. سیدمیران بآنکه صحنه این منظره را از پشت دوربین بعد مسافت می دید و از دلیل نگاه های بدرستی آگاهی نداشت، بر بیکارگی و پوچی کار همشهریان خود بیش از پیش تاسف خورد. بالاخره هنگامیکه دیگر آندو را از نظر گم می کرد و خلیفه دکان را برای دادن دستور فرا می خواند با خود اندیشید: - هُما، چه زن وجیه ودلربائی. چه دختر باهوش و خود نگه داری! طفلک هنوز جوانتر از آنست که بداند طلاق یعنی چه، که بفهمد برای زن بچه سال و خوش آب و رنگی چون او، در شهر بزرگ و زمانه خراب، بیوه شده و بی سرپرست ماندن چه معنی در بر دارد!هیچ چیز باورکردنی ترازاین نیست که زنی بااین حسن و ملاحت،چنانکه میگوید، 14
۱۵ خانه و زندگی ،عشق و علاقه ای، داشته است! فرزندانی داشته است که بعلت یا علتهایی از آنان دور مانده است؛ سرش ببالین شوهری بوده است که خوب یا بد، سازگار یا ناسازگار درهر حال و بهر صورت نتوانسته با قابلیتش را نداشته که همسری چنین زیبا را نگاهداری کند. آیا او پیر بوده است؟ عیب و علت یا ناسازگاری حقیقی از جانب وی بوده است، یا از جانب خود زن؟ اندیشه های بی زمینه، آنهم در لحظه و وضع نامساعدی که با مزاحمت های محیط، هجوم مشتریان تنگ غروب، آمد و رفت و سرو صدای خیابان، دائما رشته اش گیسخته می شدطبعا نمیتواند به جایی برسد. گفته های این زن، با همه آنکه ازشوهر و کردوکارش عنکبوت و سیاهی میساخت و در برابر چشم شنونده خود میگذاشت، بر بیگناهیش رای نمیداد.اما کریم آنست که ببخشاید؛چه انسانی هست که خطارکار نباشد. و مرد با احساس و خوش قلبی چون سید میران که نیک پنداری وصفای باطن را از جدش به ارث میبرد چگونه ممکن بود به او حق ندهد؟ دررفتار ظاهر، طرزنگاه و از همه مهمتر سر و وضع ساده و فقیرانه اش، حقیقتی نهفته بود که از مناعت طبع، خویشتن داری و بالاخره پاکدامنی ذاتیش حکایت می کرد. اگر این زن لکه عیبی به دامن داشت ، با آن بر و رو و وجاهتی که بی گفتگو در تمام شهر یکه بود.خیلی کارها ازپیش رفته وکرده بود که کمترین آن استفاده ازلباسها وزینت آلاتی بود پرزرق وبرق وفریبنده. عشقهائی که مُهر بازاری دارند و مثل چینی ترک دار صدای دیگری می کنند. به هرحال یک نکته مسلم است که او، اگر نه از لحاظ دور ماندن از اطفال یا بیوه سار شدن و تنها بودن، بلکه از لحاظ گذراندن زندگی ، یعنی خوراک و پوشاک و جا و مسکن، در وضع مساعدی بسر نمی برد. این افکار بهتر است گفته شود بشکل یک احساس پیچیده و ناروشن به سید میران دست داد تا یک سلسله منظم و منطقی. بخلیفه دکان که در انتظار دستور او خود را بتراشیدن گِلهای میان درگاهی مشغول کرده بود گفت که از ان پس نان خانه بعضی کسان و بخصوص یاور رئیس امور اداری تیپ را اوببرد بدهد،نه عَبدُل که نکبت از سر و رویش می بارید و دیدارش دل آدم را بهم می زد؛ زن چادر سفید، که خود چکیده لطف و صفا بودوآنهمه ازیک زندگی نکبت بارگذشته بغض و دلبری داشت،بی شک نمیتوانست دست خورده چنین کثافت مجسمی را بگیرد و به بچه اش بدهد.پسرکی در لباس کازرونی مدرسه برای نانی که ازداخل دکان برداشته بود عوض پول به سید میران مُهر کاغذ داد و باادب واحترامی که خود را ازقبل برای آن آماده کرده بود گفت مادرم بشما دعا و سلام رساند و گفت که بگویم مُهرما تمام شده است،این آخری آنهاست. اوپسر یک خانواده آبرو دار لیکن مستمندی بودکه سیدمیران از روی خدا پرستی ونوع دوستی بآنان کمک میکرد.کسی که برای جاروب کردن ریگهای دکان برسرکارگرش اُشتُلُم میکرددرعمل مردبخشنده و نیکوکاری بود که از دادن صد من مهر نان به یک هم نوع مـستحق هرگز خم به ابرو نمی آورد؛ اینگونه اعمال درنظراومانندخونی که هنگام فصد یاحجامت ازبدن می رود نه تنهاباعث سلامت و صفای روح بود بلکه به زودی جایش پر می شد؛ پس بی آن که کوچکترین اندیشه ای به خودراه دهدبه پسر گفت: _خوب، خوب، امشب یافردا صبح بیست من دیگربه شما خواهم داد. زغال شماکه تمام نشده است، هان؟این بارکه میآئی نان بگیری ظرفی همراه بیاور و بده به سلیمان تا هروقت آردخوب ونرمی از آسیاب آوردند دوسه من به شما بدهد، شاید برای رشته یا چیزهای دیگر لازم داشته باشید. و با حرکت رضایت آمیز سر، او را مرخص کرد. زن چادر سفید نیز اگرچه از آن جهت که جوان بود و می توانست شوهر کند، مانند این خانواده مـستحق نبود، به نظر می آمد بیشتر از آنها محتاج کمک باشد. با خود گفت: _ آیا بار دیگر او را خواهم دید؟ ای کاش بیشتر از حالش جویا شده بودم؛ از کم و کسر زندگانی و ناراحتی های کارش پرسیده بودم. اگر او مهر و نفقه اش را به شوهر حلال کرده و در حال حاضر دور از کس و کار خود به سر می برد پس گذرانش چگونه و از چه راه صورت می گیرد؟آیا پس انداز واندوخته ای دارد؟کسی نانش می دهد؟یا... لبان خود را در هم فشرد.دست را به کوشش این که اندیشه ی ناخوشایندی راازخودبراند به پیشانی مالید.گوئی فرصت بزرگی را ازدست داده است؛یااینکه احساس باطن وی را ازواقعه ای عظیم که مربوط به او بود آگاه می کرد اما اندیشه، این جام جهان نمای تن، از کشف وتحقیق آن عاجز بود. با خود گفت: _فی الحقیقه چرا آدم باید بدبه دل راه بدهد؟ازکجا معلوم که همه ی قوت وگذران آن بنده ی خدا منحصربه همین چارک نان نباشد که روزانه می خرد؟چیز غریبی است، این زن فکرمراخراب کرد.ای کاش باردیگراو رامی دیدم.در زندگی خود هر چه هست لحظه ی باریک ودشواری رامی گذارند؛همه چیز او چنین گواهی می داد.در شکوفاترین موسمی که بهار عمر اوست واز هزارگل وجودش یکی نشکفته،حیف است دستخوش بادهای سردوخشکاننده یا سمی وسوزان زمانه ی بی بندوبارو ناجوانمردانه گردد. 15
۱۶ او جوان است و زیبا و به همان نسبت نادان و آسیب پذیر. زندگی با همه ی سادگی و صراحت ظاهریش چیز سر در گم و پیچیده ایست که فکر ناآزموده ی جوان سطحی و سرسریش می گیرد؛ خَر دجالی است که از هر سر موی بدنش سازی به صداست تا بندگان ناآگاه خدا را از راه راست بگرداند و به دنبال خود بکشاند؛ اینها را باید به او گفت. او به پند و راهنمایی احتیاج دارد؛ پند و راهنمایی که حتی پیران و جهان دیدگان آزموده خود را از آن بی نیاز ندیده اند. اگر تا یکی دو روز دیگر که پشت این دستگاه هستم توانستم او را ببینم، نکته هایی را پدرانه یادآورش می شم؛ سراغ منزل یا پاتوق همیشگی شوهرش رامی گیرم.آیا غیراز این است که سه طلاقه اش کرده است و آیا بر خلاف آن چه که زن می گفت، درحیاط خانه ی خدائی هیچ سوزنی برای دوختن این رشته ی گسسته یافت نمی شود؟شاید بتوانم با پادرمیانی مـستقیم یا هر وسیله ای که دست بدهد در این میانه سبب خیری بشوم. هیچ کاری خداپسندانه تر و ثوابی پرارج تر از این نیست که انسان مادری را به فرزندان وشوهری را به جفت جدا شده اش برساند. دکان به علت نزدیک شدن شب رو به شلوغی می رفت و او پیاپی سنگ به ترازومی گذاشت،نان به مشتری می داد و پول در دخل می انداخت.حرکاتش برحسب عادت و از روی گیجی بود. به علامت تایید و تصویب آخرین فکری که به مغزش آمده بود سرجنبانید.اگر ترازودار قهرویش حبیب پیمان به زودی بر می گشت وازآن اداهای لوس و کودکانه که درخور مردی بزرگ وعاقل نبود دست برمی داشت حتی ممکن بود برای وی خواستگاریش کند.اوکه زندگی و سر و سامان درستی نداشت و مانند همه ی بی زنان دیو تنهائی عذابش می داد بی گفتگو از مژده ی یک چنان سعادتی جان می فشاند. داستان او که سالها بود ازموقع زنش می گذشت و این پری روی زرین موی داستان لب خشک تشنه بود و آب سرد چشمه می گفت مزدش کم است، این هم چیزی علاوه تر! دیگر چه دردی داشت؟ مرگ می خواست می رفت به گیلان.درعرض دوسالی که آنجا پیش او آمده بود این سومین بارش بود که ادا درمی آورد؛سرهیچ وپوچ و حتی بی آنکه ادعا یا شکایتی داشته باشد دست ازکار میکشید، دکان را به امان خدا می گذاشت ومی رفت.با همه ی درستی وپاک دستی بی توقع که صفت مشخصه اش بود این حرکتش را چه می شد نام گذارد؟و با این اخلاق سگی که داشت آیا فی الحقیقه می توانست چنان زن دل آزرده ای را که احتیاج به نـوازش داشت سعادتمند کند؟ این هم برای خود مسئله ای بود. پساکش دکان باچند پیت ورقلنبیده و سر خالی آرد درهردو دست و زیربغـلها ازکته که در همان نزدیکیها بود بایستی پیدایش شد. او مرد لاغراندام کوتاه و کوسه ای بود که به علت سابقه ی یک مرض عصبی در حالت عادی دائما در سر جای خود تکان می خورد. به ظاهر پخمه وبی مصرف ودر حقیقت فوق العاده زحمت کش،پر کار وبااحساس مسئولیت بود.طرز لباس پوشیدن، حرف زدن، راه رفتن وهرکار،حتی اندیشیدنش، موضوع شوخی کارگران وبه خصوص خود سیدمیران بود.این مرد کوچک اندام،که دلقک نبود ولی سایرین حتی کسبه ی اطرافی، برای تفریح خاطر وبی آنکه خودش بداند ازاو دلقکی ساخته بودند تاخشونتهای کاروزندگی روزانه رافراموش کنند،شش پیت چهار منی آرد رادر وضعی حمل می کرد که شکل چرخ فلک کودکان را پیدا کرده بود.آردها راروی تغار گذاشت ومیان درگاهی دکان برگشت. آردمالی را که اربابش آن روز صبح برایش درست کرده بود در دست داشت.پرزهای پرپشت آن را دست می کشید امتحان می کرد و به درشتی و دوامش در کار با نظر تحسین می نگریست.اوپیربود اما از قیافه ی تقریبا بدون مویش هیچکس نمی توانست سن حقیقی اش را تشخیص دهد.روی کت زمخت آردآلویش کمربندی پهن و به پاهای باریکش پا پیچ بسته بود. با لهجه ی شل و لحن کشداری که خاص ولایات شرقی کرمانشاه است به سیدمیران اطلاع دادکه در کته آرد نیست.ازشنیدن این خبر، ارباب ناگهان دست از کشیدن نان برداشت وباتعجب رو به او کرد: _ چه می گوئی سلیمان؟چطور آرد نیست؟مگر شاگرد شش باری صبح هنوز از آسیاب برنگشته است؟ (ساعت جیبش رانگاه کرد.)به این حساب پر دور نیست امشب بی آرد بمانیم. این مردک ناجنس باز می خواهد به سر ما بازی درآورد؛باز می خواهد بنای ناسازگاری و بدقلقیش را بگذارد. بگو ببینم دست نقد در کته چند خمیر موجود داری؟آیا آنقدرهست که پخت فردا صبح را بس باشد؟ سلیمان با پشت دست بینی یخ زده اش راپاک کردو در جالی خود وول خورد: _ ارباب، این پیت آخری که آوردم همه اش گرد پتی بی؛ الک کردن لازم نداشت.منظورم اینست که حتی گرد سر دیوارها را با آرد مال روفته و گرد هم کرده ام، به جهد ده تا پسائی شد.این ده تا،پخت اول دکان را راه می اندازداما بعدش را چه کنیم؟کار اینها اعتباری ندارد، اگربخواهیم دست روی دست بگذاریم وبه انتظاربنشینیم یقین دارم که بایدمثل دفعه ی پیش و باز هم پیشترش،ظهر فردا را بخوابیم. 16
۱۷ به علاوه آنکه اصل کاری تراست، سلیمان، نان قُشَن.تو مثل اینکه این یکی را اصلافراموش کرده بودی. جواب آن هاراچه می توان داد؟ اینطور که می بینم جاده ی آسیاب پاهای خودت را می بــوسد.گیوه ها را ورکش وتاهوا تاریک نشده به سراب برو تاببینم چه میکنی. سلیمان درحالیکه کمربند خود را راست می کرد زیر لب غر زد و به آسیابان دشنام داد: _ دراین شب زمــستان و سرمائی که سنگ می ترکد آخرش راه آسیاب را جلوی پای من گذاشتند. انشاالله روی سر صاحبش خراب شود. اما مشهدی، می ترسم این همه راه را گز کنم سرما را بخورم و دست از پا درازتر برگردم. سیدمیران به کارگرش دل قرصی داد: _ نه، بگو به امید خدا و نترس؛ هرچه خرد شده بود بر می داری و می آوری. از آسیابهای دیگر سراب هم که شده است یکی دو بار قرض می کنی و دست خالی برنمی گردی. من امشب از تو آرد می خواهم، هم چنان که ملا احمد اردبیلی از خدا آب خواست. برگرد قصه اش را برایت خواهم گفت. سلیمان از روی زمین پای منبر یک تیکه نان نیمه سوخته برداشت فوت کرد و به دهان گذاشت: _ ارباب، همه تعجب من می دانی از چیست؟ از اینست که تو خودت شکر خدا همه کاره ی صنف و رئیس کل هستی،آسیابان می دهی و آسیابان می گیری؛حُکمت مثل شاه رایج است و اینطور سر بی کلاه می گردی.پس اینکه میگویند قسمت کن یا مغبون است یا ملعون دروغ نیست. سیدمیران به گفته ی او خنده اش گرفت: _ اما ارباب تو، هم مغبون است هم ملعون. ریاست صنفی عجالتا غیر از این برای ما چیزی نیست. اگر رفتنی هستی زودتر تا شب نشده خودت را برسان، بلکه کاری کردی. روزه هم نیستی که مثل من زانوهایت از گرسنگی بلرزد. ها بابام، بیخود نیست که کارگرها لقب مهتر نسیمی به تو داده اند؛ ببینم شیر بر می گردی یا روباه. ماه رمضان است، دو بار هم که بیاوری برای پخت اول روز کافی است. این ده تا پستائی هم بماند برای قُشَن. پس به همین پا رفتی که بروی؟ خیلی خوب، در کته را می گویم عبدل ببندد. ببین! گوش کن! مرد کارگر که رفته بود بزودی برگشت. _ اگر دیدی که آسیاب عیبی پیدا کرده و خوابیده اس یا مشغول درست کردنش هستند... _ هان همان جا می مانم تا راهش بیندازند. شبی را هم پای تنور گذراندن پر بی لطف نیست. _ آفرین بر تو و بر آن شیری که تو را خورد. خودت درست را روان هستی! شاید پیش از سحر آرد را برسانی ها بابام، به امان خدا، من تا تو را دارم غمی ندارم. از پشت سر، در مقابل چند مشتری و خلیفه ی دکان، به ریخت و رفتار او خندید و گفت: _ این هم برای خود عالمی دارد. با اینکه سنش از شصت می گذرد آدم با جوان سی ساله اشتباهش می کند. همه عقیده دارند که خواجه است ولی من یقین دارم با این که پیر است از مردی چیزی کم ندارد.  حمزه که میخواست، طبق دستور نان خانه یاور را خودش ببرد به ارباب گفت: - از آنسر که برمیگردم اگر میفرمائی سری بدرخانه حبیب بزنم، انطور که خبرش را دادم هنوز کسی بسراغش نرفته است. بعد از سه روز پای کرسی بی آتش خوابیدن و از گرسنگی دستها را در شکم فشردن باید اینقدر عقل در کله اش باشد که سرکارش برگردد. نوروز خیلی هم بیار است، روی سکو قهوه خانه نشسته زیر بغــلهایش را نگاه می کند؛ لب تر کنی معلق زنان اینجا حاضرشده است؛ من فکر میکنم که او آدم بدی نباشد. - نوروز همولایتی شاطر را می گوئی؟ خود کاکازمان هم دیروز به من گفت. ادم بدی نیست، اما شنیده ام دستش در قماراست؛مشـروب هم می خورد. و شاید بهمین علت باشد که اغلب بیکار می گردد. این یکی دو روز را هم هر طور هست خودم پشت ترازو میایستم؛ شاید حبیب آمد. گمان نمی کنم او کسی باشد که مرا به دیگری بفروشد. مگر اینکه برود کاردیگری غیراز ترازوداری جستجو کند هان بتو نگفتم!؟ اینست پیدایش شد. ارباب و کارگر از تعجب نتوانستند خودداری کنند؛ حرف در دهان سید میران بود که هیکل دراز و خشکیده ترازودار مثل سایه خزنده ای از کنار جرز دکان پدیدار شد. با اخمی که درچهره داشت از روی بی اعتنایی سلام کرد. سیدمیران بی اختیار از پشت ترازو بکنار آمد؛ قدمی باستقبالش شتافت و با نوعی شادی باطنی و سبک حالی گفت: - والله که در حلالزاده بودنت کسی شک نکرده است حبیب؛ همین حالا حرف تو در میان بود؛ میخواستم حمزه را دنبالت بفرستم. انشاالله که در این چند روزه استراحت خستگیها را بکلی در کرده ای. خوب، حمزه تو برو پی کارت؛ حالا که حبیب سر کارش آمد امشب میتوانم یاور را ببینم؛با اوکار دارم.آنجاکه میروی ببین چه موقع درخانه هست تاخدمتش برسم؛ یا اینکه نه،کار تو نیست،امشب هر جورشده اوراخواهم دید. حبیب ازروی ناراحتی که زائیده پشیمانی درونی و شرمش بود لبه کلاهش رابالا زد؛ اززیر کت دستش را به پرقّدش گرفت وبی آنکه درچشم اربابش بنگردبرسم اعتراض گفت: - آمده بودم کاکازمان راببینم،بااو کاردارم. - اگراز او پول طلب داری گفته ام به تو ندهد.بس است،بس است،بیشترازاین مارا چوبکاری نفرماییدکه هیچ حوصله‌اش را ندارم.
۱۸ تا دکان را گذاشته ای و رفته ای کارهایم پاک در هم ریخته و معوق مانده است. آیا میخواهی از تو ادعای خسارت بکنم؟ هیچ آدم عاقلی چنین کاری می کند که تو کرده ای؟ اگر تو میخواهی صبح ها سر آفتاب بدکان بیایی و پیش از آن که خلیفه یا کسی دیگر را پشت ترازو بگذاری من چه حرفی دارم؛ من از تو دخل میخواهم؛ در دکان را ببند و برو اما شب به شب دخل مرا تحولی بده؛ یقین داشته باش که صدسال هم بگذرد اعتراضی نخواهم کرد. سکوت تودار و اخم آلود حبیب هیچ نوع اثری از سازش نشان نمی داد. با این وصف سیدمیران که کاملا بر روحیات ترازودار خود آشنائی داشت با گشاده طبعی آمیخته به بی حوصلگی آستینش را گرفت و پشت سکو کشانید : - بیا، بیا که نه تو به از من کسی پیدا می کنی ،و نه من به از تو. این روزها گرفتاریهایی در پیش دارم که اگر به توفیق خدا از سرم برطرف شد تو را هم ناراضی نخواهم گذارد. نمیخواهم با وعده و وعید تو خالی سرت را شیره بمالم، بتو قول می دهم. اگر تو، حبیب، بیوفا هستی و مرا درست در آنجائیکه لازمت دارم مثل سگ شکاری قهر و میگذرای و میروی، من بیوفا نیستم؛ من برای تو خیالها دارم، چطور ممکن است بگذارم باین مفتی از چنگم بگریزی. وقتی که طوق را برگردنت انداختم و مسئولیت زندگی را فهمیدی چیست بعضی عادات فعلی ات را ترک خواهی کرد. اما این راهم بگویم، طوقی که من بگردنت می اندازم طوق رحمت خواهد بود نه لعنت؛ دِ حالا باز از من ناراضی باش؛ باز تا میگویند آرد را خودت تحویل بگیر و باین و آن یا حرف تنهای بارکش ها اعتماد مکن، اخمهایت را در هم بکش ،خر آسیابان را دو ساعت زیر بار لنگ بکن، تا آنها هم آرد را قیان نکرده خالی بکنند و بروند. سیدمیران سرشانه پالتو خود را که بدیوار گرفته و گچی شده بود تکاند و چون دید حبیب چیزی نگفت و بمیل یا باکراه، اولین مشتری خود را راه انداخت، پولهای دخل را بیرون آورد؛ آنچه که اسکناس بود دسته کرد، با حوصله شمرد و در جیب گذاشت؛ آنچه که خُرد بود تحویل ترازو دار داد. سری بداخل دکان زد و برگشت. با اینکه موضوع دیر کردن آسیابان و بی آرد بودن کَته خلقش را تنگ کرده بودبر گشتن حبیب باری از دوشش برداشته بود. دیگر ماندنش در آنجا مورد نداشت. بعد از چندین ساعت متوالی در یک نقطه ایستادن و زبان روزه، آنقدر که خسته بود گرسنه و تشنه نبود. هــوس کشنده یک پک سیــگار کلافه اش می کرد. هنگامی که بقصد خانه دکان را ترک می کرد زیر چشمی نگاهی دوستانه ای بترازودار انداخت، چهره اش بازتر شده بود. این مرد چهل و چند ساله که از نهایت تندخوئی و حساسیت مثل پیری شصت ساله موهای سرش پاک سفید شده بود، با کارگران بیش از انداه گوشت تلخی می کرد. از آن کسانی بود که از لحاظ اخلاق ظاهری و سلوک، حتی با خود نمی ساخت. خودرای و کله خشک، و بدتر از آن کینه ای و نَجوش بود. عصبانیت بی جای او، که غالبا بر سر موضوعات کوچک گریبانگیرش می شدو اسباب ناراحتی همه را فراهم می کرد، چنان بود که روی سایر اخلاق نیکش پرده ضخیمی می کشید. در حالت عادی کم حرف و بی آزاری بود که دلش نمی خواست در کار کسی دخالت نمیاد. مرد راستگو وبالاتر از آن راست کرداری بود که حساب دخلش هرگز ایراد نداشت. شب به شب بدون کوچکترین توقع تا آخرین دینار فروش روزانه را در مشت ارباب خود می ریخت، دوازده ریال مزدخود را از سرش برمیداشت و در حالیکه پلکهای کم مژه اش را بسنگینی می بست و میگشود میگفت: - من شماره نکرده ام، خودت بشمر ببین چقدر است. آنگاه سیدمیران اسکناس ها را از پول خُرد جدا می کردو با حوصله تمام مشغول شمردن می شد. پس از پنجاه تومان دوم معمولا مبلغی کمتر از ده تومان باقی می ماند که از دیدن آن چشمش برق می زد؛ لبخندی که نشانه رضایت عمیق او را از کار و بار و اوضاع و احوال بود بر لبـانش جاری می شد و بی هیچگونه روی وریا، بخاطر قدردانی از ترازودار درستکارش مثلا می گفت: - با فروش دیروزت، حبیب، فقط یک تومان اختلاف داری، اینهم امری است طبیعی. خدایا من ناشکر نیستم، من ناشکر نیستم، فرشته رحمت را دراین دکان مَران!
۱۹ وجود ترازو داری که دستش چسبناک نباشد برای نانوا در حکم کیمیاست، سیدمیران این نکته را خوب میدانست. بعلاوه اعتقاد داشت، همچنانکه فرشته بخانه ای که در آن سگ باشد پای نمی گذارد، خبر و برکت نیز به کسب و کاری که دست دزدی در آن باشد راه نمیابد. پس اگر ناز حبیب را می کشید یا بشکلهای موثرتری از او دلجویی می کرد جائی گُم نمی شد. ولی حالا این مسئله را پیش بکشیم که اگر، بفرض، زن چادر سفید حاضر بزندگی با چنین مردی میشد و میتوانست با اخلاق وی بسازد، آیا حبیب با آن مزد اندکی که داشت اصلا قادر به تشکیل خانواده و چرخاندن یک زندگی فراخور حال او یا هر زن دیگر بود؟ آخر این مرد از مال دنیائی هیچ چیز نداشت. اگر جائی داشت که شبها را در آن بصبح می رسانید همان خانه دائیش بود. میباید بیشتر روی این موضوع اندیشید. و اما این زن، با آن حس یگانه و پریوارش، آیا فرشته یا شیطان نبود که برای امتحان یا فریب بندگان خدا به لباس آدمیان در آمده بود؟ برای سید میران با اینکه مرد بود و همه جور وسیله در اختیار داشت تحقیق این مسئله دشوار بود، اما نیتش که خیر بود از آن آسانتر مشکلی دیده نمی شد. بهر ترتیب که شده میباید او را بیابد و در رفع ناراحتی ها و نگرانیهایش بکوشد. سیدمیران  با این افکار راه خانه و گوشه راحت خود را در پیش گرفته بود. آفتاب بکلی غروب کرده بود. ساعتش را بیرون آورد، ده دقیقه بافطار مانده بود. وقتی به صرافت افتاد که نماز ظهرو عصر آنروزش را بکلی از یاد برده با خود گفت: - برفراموشی ایرادی نیست، در منزل قضای آنرا بجای خواهم آورد.
انشب، پس از افطار، نمازسیدمیران بیش از شبهای دیگرطول کشید؛ زیرا قضای ظهر وعصر نیز به آن اضافه شده بود. میان اطاقی که او در گوشه پائینش سجاده گسترده بود، دور کرسی بزرگی که لحاف اطلس و روپوش سفید داشت، یک زن و چهار بچه ارمیده بودند. زن، با یک نوع سر افرازی که بطور محسوس چاقی زیر گلویش را نشان میداد، گردنش را کج گرفته بود.چادر که از سر بروی دوشش لغزیده بود هنوز انبوهی از گیسوان را می پوشاند. از چشمان مشکی خوش حالت، پوست تر و تازه و چهره شادابش تندرستی و نشاط زنی کم وبیش سی ساله خوانده میشد. نگاه مهرامیز و نـوازشگرش به بچه ها و شوهر، تبسم شیرین همیشگی اش که نقش دلاویز روحی بود شاد وبی غم، بخوبی نشان دهنده حقیقتی بود که او زنی است خوشبخت، زنی است که از لذت مــست کننده یک زندگی گرم و هستی بخش وبه تمام معنی کلمه سعادت امیز، برخوردار میباشد. این زن، آهو خانم، همسر سید میران سرابی نانوا ومادر بچه ها بود. طرف دیگر کرسی، مقابل او، کلارا، شمع اول شبستان پدر و مادر نشسته بود؛ دخترکی بود ظریف، خوش خنده و ارام، سن یازده؛ نامش به کُردی یعنی چشم، و چنانکه از پشت جلد کتاب دستش خوانده میشد کلاس چهارم دبستان را طی میکرد. پس از او سه برادر کوچکترش، بهرام و بیژن و مهدی بودند؛ اولی نُه ساله، که در جای همیشگی پدر، طرف بالای اطاق، به رختخواب تکیه داده بود مشق مینوشت. دومی شش ساله، که هنوز مدرسه نمی رفت؛ پائین کرسی دراز کشیده بود،به بازیگوشی تیرهای دود زده سقف را میشمرد و در عالم خود با لک و پیسهای روی انها که مجسم کننده اشیا و موجودات خاصی بود حرف میزد. سومی کودکی بود دو ساله یا اندکی بیشتر که هنوز از شیر گرفته نشده بود؛ پهلوی مادر ایستاده پستانکش را می مکید.چهره زرد و هیکل نحیفی داشت که در لباس زمـستانی خود گم شده بود. روی بازوی راستش لوله چرمی دعا و قران قاب نقره کوچک، وحمایل سـینه اش چپ و راست، دو جا بسم الله دیده میشد که کودک ناتوان با انها میباید بجنگ دردها و گزندهای جوربجور زندگی برود. اولین نگاه به چهره بچه ها بی انکه چندان دقتی بخواهد معلوم میکرد که پیشانی بلند و هموار، بینی کوتاه و رنگ سبزه هر چهارتای آنان ، لب و دهان گوشتالو، چشم و ابروی مشکی مخمورشان، بخصوص هنگام خندیدن، بمادر میبرد. نگاههای بیقرار بچه ها و بطور کلی حالت موقتی که در این جمع دور کرسی دیده میشد چنین می نمایاند که همه منتظر پایان نماز پدر و کشیده شدن شام هستند. مادربچه ها، مهدی کودک نوپا را برای انکه هنگام نماز اسباب اذیت پدر را فراهم نکند، پهلوی خود ببازی و حرف سرگرم کرده بود؛ وگرنه، با پاهائی که نمیشد تمیزش نامید روی سجاده میرفت، مهر و تسبیح را برمیداشت و بسوی هر چه که پیش میاید، چراغ، شیشه در، یا سروچشم ادم پرتاب میکرد؛ به هوای ساعت بغــلی یا شب کلاه پدراز کول و بارش بالا می رفت و نمازش را بهم میزد. او که بتازگی از یک بیماری ناشناخته و موذی که نه سرخک بود نه مخملک، و چیزی نمانده بود داغش را بدل مادر بگذارد،جان بدر برده بود، برای خانواده بیش از اندازه عزیز شده بود؛ نازاری میکرد، بهانه میگرفت، لوس میشد، لج میکرد، و همه، حتی همسایه های خانه که بغــلش میکردند، میباید بی چون و چرا به خواست هایش تن در دهند. هنگام بیماری مهدی، از بد حالی بیرون از تصوری که به او دست داده بود یکروز چنان وحشتی مادر را فرا گرفت که با چشمی اشکریز و دلی نومید روی بمشرق ایستاد و دست به تضرع برداشت؛ با خدای خود عهد کرد که درصورت شفای کودکش موی سر او را تا هفت سالگی نگه دارد و هم وزنش نقره خالص نذر ضریح امام رضا بکند. 20
۲۱ سایه مرگباری که شادی زن نیکبخت راتهدید کرده بوداکنون با بهبودکودک چند روزی بودکه بکلی ناپدید شده بود.وآهو که حاجت خود راکاملا رواشده میدید، مانند هاجر مادراسماعیل،ازشادی بازیافته اش لبریز بود.وقتیکه دید نمازشوهر بطول انجامید نگاه خندانش موجودکوچکی راکه ازکام مرگ گرفته شده بوداحاطه کرد؛ مثل چیزیکه خطرگذشته دوباره بیادش امده باشد،ناگهان او را در بغــل قاپید وغرق دراحساس مادری باصدای بلند قربان صدقه اش رفت.بالبخندگرم ومهربخش دست کوچک وبی وزنش را در دست گرفت؛ سر را با همه نیروی محبتی که درچشم ودل و ذرات وجود خود داشت بر وی خم کردودرحالی که انگشتان ظریف و ملوسش را یکی یکی می بست گفت: " این میگه بریم دزدی. این میگه چه بدزدیم.این میگه تشت طلا. این میگه جواب خدا را کی بده.این میگه من من کله گنده." جمله اخر را بلندتر وبا آب وتاب هرچه بیشتر ادا کرد وشست او را بست.بچه با ادای خوشمزه ودل انگیز مادرشاد وبی ریاخندید وبا دغلبازی کودکانه دوباره انگشتان را گشود تا بازی از سرنو تکرار شود. یکوقت آهو بشوهرش که گوئی آنشب نمازجعفر طیار میخواند نگاه کرد تا ببیند میتواند دست از بچه بردارد و بسراغ شام برود. سیدمیران مغرب و عشا را خوانده بود و اینک در رکعت چهارم قضای ظهر بود، اما شک کرد که میان سه است یا چهار؛ سوداهای انجام شده و نشده زندگی، درهم برهم بودن نقشه ها، و شاید بیش از همه اینها کلمه تشت طلا سبب پریشانی حواس او شده بود؛ پس بنا را بر چهارگذاشت و سجده سهو بجای اورد. پشت سرش شتابان قضای عمر را شروع کرد؛ هنوز یکی دو رکعت بیشتر نخوانده بود که باز رشته از دستش در رفت؛ و چرا تعجب نداشته باشد، اصلا ندانست در کجای نماز است.آهوکه حواسش به او بود با اعتراضی صمیمانه به کمکش شتاف: - امشب کجا هستی مرد؟ رکعت چهارم، سبحان الله. هنگامی که سید میران نمازش را تمام کرد و دستها را با دعا بصورت مالید، زن با نگاهی جوینده چهره او را مطالعه کرد که مبادا حواس پرتی اش از حدود یک گرفتاری معمولی خارج باشد. شوهرش در لحظه ورود بخانه خبر داده بود که ترازودار انها، حبیب، بسر کار خود برگشته است؛ بنابراین از فردا دیگر مجبور نبود صبح زود ازخانه بیرون برود. در ایام رمضان بعلت سحرخیزی و شب زنده داری، سیدمیران نیز مانند همه انهائی که زندگی مرفه داشتند بر این عادت بود که پس از نماز صبح تا ساعت هشت و نه و گاهی تا نیمروز در خانه استراحت کند. وقتی سجاده اش را برچید و پشت کرسی، سر جای خود، قرار گرفت بزن گفت: - غذا را زودتر بکش، بعد از شام در بیرون کار دارم. دهان دره کرد وباخستگی و بی حوصلگی دست روی چشم کشید. آهو پستانش را از دهان بچه بیرون اورد ودرحالی که از جا برمیخاست پرسید: - چه کاری؟ ایا واجب است که همین امشب انجام بشود؟ امروز عصر ننه بی بی و دخترش رعنا اینجا بودند؛ آمده بودند از ما دعوت بکنند که هر جوری هست امشب را ساعتی بخانه انها برویم. بیچاره پیرزن این بارسوم است که از ما خواهش میکند.این زمـستانی دوبار از راه دور برخاسته اند و اینجا به شب نشینی آمده اند و ما حتی یکبار بازدید انها را پس نداده ایم. اگر باز هم نرویم پیش دامادش خجالت خواهد کشید؛ خواهد گفت: هان، پس مشهدی داماد مرا که سپور شهرداری است داخل آدم حساب نمیکند که بخانه ها نمیاید، کسرش میاید. خوب نیست، اینها ازما انتظار دارند؛ بعلاوه چون از من قول گرفته اند امشب منتظرند.ممکن است شبچره و تنقلاتی هم تهیه دیده باشند. اگر میگوئی ما هم نخواهیم امد؛ خود تو تنها سری بانجا بزن؛ ساعتی بنشین و زود برخیز دیدن مــستحب است اما بازدید واجب، این مادر و دختر بگردن من و بچه هایم خیلی حق دارند. - با همه این حرفها از امشب باید درگذری؛ یکی را بفرست بگو فرداشب میخواهم بخانه یاور رئیس امور اداری تیپ بروم، یک هفته است قصدش را دارم و فرصت نمیکنم. بعلاوه باید سری هم بدکان بزنم؛ شاگرد دوم بار امروز پائین نیامده است؛ سلیمان را به آسیاب فرستاده ام، نمیدانم بر خواهد گشت یا نه. آهو چون دید شوهرش کار دارد بیش از ان اصرارنکرد. بعلاوه اخلاق او را میدانست، که هر چه میگفت همان بود؛ درخانه یا حتی بیرون بالای حرفش حرفی نمیشد زد. ازهمه اینها گذشته، انطور که احساس میشد سیدمیران انشب مانند شبهای دیگر درست بر سر خلق نبود؛ با مهدی که خود رادربغـلش جا کرده بود دل درست بازی و اختلاط نمیکرد؛ خود را در کانون خانواده نمیدید. آهو فکر کرد شاید موضوع از ناحیه شهردار و هارت و پورت های اخیرش آب میخورد که گفته بود میخواهد نان شهر را ارزان کند.تاانجا که او اطلاع داشت سیدمیران هنوز در این زمینه اقدام مثبتی نکرده بود.در دل زن نگرانی کوچکی راه پیدا کرده بود که نکندشوهرش در کوشش خودبرای رام کردن شهردار تازه وارد موفق نشود و از لحاظ ریاست صنفی اسباب شکستش را فراهم گردد. 21
۲۲ تیرگی های بیم وامید درفضای کار و اندیشه پاره های ابری هست تندکه درهراسمانی وجود دارد، در مورد سیدمیران نیز موضوع را اینطوربگیریم. بنابراین ازلحاظ آهو،باهمه دلواپسی ها وعلاقمندی هایش نسبت به کارشوهر، موضوع انقدر قابل اهمیّت نبود که سرفارغ بسراغ کار شام کشیدن خود نرود؛ بعلاوه میباید اول دردشکم را درمان کرد، برای سایر دردها همیشه فرصت باقی است. درزندگی شبانه روزی خانواده، این لحظه، یکی ازسعادت بارترین لحظه ها بود. حتی پیش از آن، از همان موقع که کلاغها دسته دسته از روی حیاط پرمیزدند و بسوی مغرب میرفتند، هوا مژده شب، بخانه آمدن شوی و آرامش شبانه را میداد، دل آهو غنج میزد؛ با شادی و شوری پنهانی در حیاط یا روی پله ایوان انتظارمیکشید. سنگهای صاف پله گرمائی را که از افتاب روز کسب کرده بودند، مثل محبت دل او، بطور مطبوعی پس میدادند. ابرهای حاشیه آسمان گلگون و بازی رنگها شروع میشد. تاریکی با روشنائی درمی آمیخت و خفاشی که زیر سقف ایوان لانه داشت دور حیاط بگشت میافتاد. بچه های او که شادی و گرمای زندگی درزیر پوستشان میجوشید،قاطی با همسالان خود آفتاب مهتاب بازی میکردند؛ در حیاط بزرگ از اینطرف به انطرف میدویدند؛ یکدیگر را دنبال میکردند وبه مادر، که تنها بود یا با زنی ازهمسایه ها صحبت میکرد.پناه می بردند؛ پشت او قایم میشدند وپرچادرش رامیکشیدند،جست میزدند جر میامدند و مثل نسیم بهاری همه جا را از شادی و نشاط بیغش لبریز میکردند.با صدای سرفه سید میران که اعلام ورودش بخانه بود، زنهای همسایه باطاقهای خود میرفتند؛ آهو چادرش را روی سر مرتب کرد؛ با ادب واحترامی حساب شده، بی آنکه انتظارپاسخی داشته باشد. او را سلام میگفت؛ دستمال دستش را که میوه،تنقلات شب، یا دست کم سبزی خوردن بود میگرفت و با دلی گرم و خیالی آسوده برای تدارک شام، که درشبهای زمــستان همیشه پختنی بود، باطاق یا اشپزخانه میرفت.وهمه این جریان نوای فرح بخشی بود ازیک موسیقی پنهانی که زندگی دم گوش زن خانه دار و خوشبخت زمزمه میکرد تا در عمق روحش بنشیند و او را از لذت بی نیازی و شادکامی سرمـست سازد کامیابی و رونق کارمرد در خارج،وظیفه شناسی پرشور،نظم و ترتیب و علاقه زن در داخل خانه، چنان کانون ارامش و آسایشی بوجود اورده بود که پرتو گرم و فروزانش گذشته از ادمها بر اسباب و اشیا خانه نیز تابیده بود. هنگام خوردن شام،سید میران از لای در اطاق که گربه نیمه بازش گذاشته بود هیکل یکی از زنان همسایه را دید که آمده درتاریکی جلوی ایوان ایستاده بود؛ گویا میخواست باطاق انها بیاید ولی چون شام میخوردند دو به شک مانده بود‌ و بالاخره پیش ازآنکه قدم روی پله بگذارد برگشت.سید میران،لقمه دردهان، درحالیکه دقت میکرد ازمیان تاریکی حیاط رنگ چادر نماز زنک را تشخیص دهد گفت: گویا نقره زن گلمحمد بود؛ حتما امده است پول بگیرد. مگر شوهرش هنوز بخانه نیامده است؟ امروزسه روز است که چیزی برای ما بوجاری نکرده است. اصلا کجاهاست؟ من نمی بینمش آهو جواب داد: از روزی که هوا افتابی شده است با شوهر خواهرش دو تائی به طاق بستان رفته اند.قصد دارنداگر موفق بشوندامسال آنجا بستانکاری بکنند.ازاینکه باغ را به آنها اجاره ندادی ازتودلگیر شده اند؛امروز عصرکه ننه بی بی و دخترش اینجا بودند خورشید در گله گزاریهایش باز شده بود؛ میگفت از قول من بمشهدی بگو،صد تلخک از قبلِ یک گندم اب بخورد؛ درست است که بعد از مشهد و کربلا نوبت مکه میرسد،اما ان دنیا اول از همسایه میپرسند. - ان دنیا اول از همسایه میپرسند که چه؟ اخر اینها با دست خالی چگونه می توانند باغ بزرگی را بگیرند وبگردانند؟ اجاره کردن باغ وسیله میخواهد، تنها تجربه شرط نیست. میخواستی بگوئی،مشهدی در اجاره دادن باغ به انها حرفی ندارد، ایا میتوانند فقط یک خرج محضرش را تک و دو کنند و بدهند؟ مگر با ارزو و توقع بیجا هم تابحال بار کسی بار شده است که اینها دومش باشند؟این زن هم از کار دنیا فقط لُغزگفتن وطعنه زدن را یاد گرفته است. - نه، من چیزی باو نگفتم،چکارش دارم؛ گفتم امسال شوهرم اصلا خیال نداردباغ را بکسی اجاره بدهد. - اتفاقا همین هم هست؛ نه امسال بلکه از این پس هیچ سالی باغم را اجاره نخواهم داد.مگرخودم شش انگشتی هستم که نتوانم انرا بگردانم؛ یا سیب سرخ برای دست چلاغ خوبست؟انطورکه شنیده ام پارسال تنهادویست وچهل تومان سیب و زردالو از آن بشهر اوردند؛ گردو و انگورش را صدتومان کسی دیگراجاره کرده بودکه بعد از برداشت ناراضی بود میگفت فقط پنجاه تومان گیرش امده است. حالا دیگراز هلو وگلابی اش که از لحاظ محصول درتمام سراب نمره یک است حرفی نمیزنیم.با این وصف، اجاره دارم همیشه مینالد که ضررمیکند. مردک بگمانش هالو گیراورده است.برایش پیغام دادم که دو سالش بپایان رسیده است،امسال نمی خواهم انرابکسی بدهم.از موضوع سودوزیان گذشته،اجاره دادن باغ انهم بمدتهای کمترازپنج سال غلط محض است
۲۳ این بی انصاف در مدت دو سال گذشته حتی برای نمونه یک قلمه هم ننشانده است که یادگارش باشد! و من اگر شش دانگش مال خودم بود هرگز اینکار را نمیکردم. آهو آب دردهانش بگردش درامد: - خوب، شریکت را راضی کن و ان سه دانگ راهم توبخر،ایانمیفروشد؟ - ممکن است، اما عجالتا ملکش توی دعواست. این نقره را صدا بزن ببینم برای چه امده بود. شوهرش طلبی از من ندارد. یا اینکه نه؛ امشبه را هم به آنها پول خواهم داد. فقط تو باو بگو اگر گلمحمد کاری دیگر زیر سر گذاشته است بیاید بمن بگوید، تا تکلیف خودم را بدانم چیست. سیدمیران این را که گفت با دست چپش که ازاد بود از جیب راست خود سه قران پول خرد بیرون اورد؛ آهو انرا گرفت و درایوان زنک را که باطاق خود رفته بود صدا زد. تا امدنش برگشت و مقداری نخود کوبیده با گوشت لخم لای تیکه ای نان گذاشت. صدای نقره بلافاصله از بیرون اطاق شنیده شد که فقیرانه پرسید اهو خانم، شما مرا صدا زدید؟ اهو دوباره به ایوان رفت. اری نقره جان، این پول را شوهرم داد که بتو بدهم. میگوید چرا گلمحمد چند روزی است به کته نمیآید؟ تا چند دقیقه دیگر که مشهدی بیرون نرفته، اگر بخانه امد بفرستش به اطاق ما. ضمنا خودم هم با او کاری داشتم؛ خواستم بفرستمش تا خانه ننه بی بی. این لقمه را هم بده بدست جلال زن ازگرفتن لقمه خجالت کشید. بهانه اورد که بچه هایش شام خورده هر دو خوابیده اند. اما چه دروغ معصومانه ای که بلافاصله ریشش درآمد در همان لحظه پسر هشت ساله اش جلال به هوای او میان درگاهی زیرزمینی که می نشستند آمده بود و از روی لج و بهانه جوئی لنگه های در را بهم میکوفت. نقره پرسید: با ننه بی بی چکاری داشتی؛ حتما نمیخواهید امشب انجا بروید؟ کاروبارگلی (منظور گلمحمد است) اعتبار ندارد؛ یک وقت دیدی اصلا امشب بخانه نیامد. اگر میگوئی خودم وظیفه شوهرم را انجام بدهم. زن همسایه نان وگوشت را گرفت و اهو با تعجب نگاهش کرد: دراین تاریکی شب و ان راه طولانی نقره؟! ایا نمیخواهی گلی را با من بد بکنی؟ اگر یک وقت در کوچه ترا دید چه خواهی گفت؟ اگر محله اش جای دیگری غیر از جفا سرخ (1) بود باز باری؛ میشد چراغ بادی را برداری و همراه جلال با یک شلنگ بروی و زود برگردی. - حالا هم همین کار را خواهم کرد. پس معلومـست آهو خانم مرا کمتر از انچه هستم دیده اند. از بابت گلی هم خاطرت اسوده باشد؛ اگر خود او هم در خانه بود ماموریت را بمن واگذار میکرد. من بیوه بیگلرم و یتیم خودسر؛ از تاریکی بیرون و روشنائی درون هیچکدام باکی ندارم.از طرفی،کسی که دستش دراز است باید چشمش کور پایش هم دراز باشد. در یک شلنگ میروم و در شلنگ. دوم اینجا هستم. عزیزکم بگو پیغامت چیست؟ میگوئی مشهدی سرش درد میکرده امشب منتظر ما نباشند؛ انشاءالله فردا شب،همین نقره چادر نماز زن صاحبخانه اش را بعاریت سر کرد و در لحظه بعد همراه پسر هشت ساله اش جلال، که با آب بینی لقمه دستش را گاز میزد، چراغ بادی در دست از در حیاط بیرون رفت. باین ترتیب خیال اهو خانم اسوده شد که خانواده ای را در انتظار نگه نداشته است. ننه بی بی، پیرزن با وفا و نمک شناسی بود که خود و دخترش رعنا تا دو سال پیش از ان در این خانه و در همان زیر زمینی که نقره مسکن داشت مینیشیند؛ضمنا چون نان درار مردی روی سر نداشتند به آهو درکارهای گوناگون خانه کمک میکردند. از بچه داری و رختشوئی گرفته تا انداختن ترشی و فشردن ابغوره، سنگینی عمده کارهای خانه بر دوش این مادر و دختر بود. پیرزن در رشته بری نیز سر رشته داشت که بخانه ها میبردندش؛ اما اینکار تنها نمیتوانست کفاف مخارج انها را بدهد. 23