eitaa logo
کلاس اولی ها❤️
2.1هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
برای تبلیغات به آیدی پیام بدین @VBuee_f
مشاهده در ایتا
دانلود
۸ زن چادر سفید، بعدازظهر روز بعد نیز برای گرفتن نان به دکان سنگکی کمرکش خیابان رجوع کرد. روز آفتابی خوشی بود ولی سوز ملایمی در هوا بازی می کرد که گوش و بینی را می گزید. تنور دکان را تازه روشن کرده بودند. شاطر مشغول بستن لنگ پیشبند به کمر بود تا به کاری که ساعت چهار از شب رفته پایان می یافت آغاز کند. کمی زودتر از روز پیش بود و سیدمیران، سرگرم صحبت با کارگران، روی هیزمهای دسته شده ی داخل دکان نشسته بود. از پوست و پشم گوسفند برای کته ی آرد، آردمال درست می کرد. از بیرون، گوشه ی چادری سفید که باد موجش داد به چشمش خورد. وقتی بیرون آمد و دید که اوست آشکارا دلش تپید. زن، بچه ای به بغـل داشت. چادرش را به طرز دلچسب و شیرینی روی سر او نیز گرفته بود. هر دو دستش که بند بود گوشه ی چادر را با دندان نگه داشته بود. نیمی از صورتش پوشیده نیم دیگر که خواه ناخواه باز بود، با لاله ی شیرگون گوش و طرح افراشته و خوش نمای گردن به طول کامل در معرض دید بود. چهره ی حالت دار و بی تکبرش، با هاله ی درخشانی از زیبائی ومتانت، تصویر دومی بود از مریم مقدس که بچه به بغـ ـل داشت و مادرانه و مهربان گردنش را کج گرفته بود. در خطوط چهره و سکناتش نشانه ی دوری از آشنائی و وفای دوستی بود. چتر گیسوی شانه زده و خوش رنگش از خرمائی روشن به کهربائی موج می زد. بچه ی بغـلش را مثل این که خسته شده باشد در آستانه ی درگاهی دکان به زمین گذاشت؛ کودک سه ساله چاق و چله ای بود که شنل قرمز به تن داشت. جلوی سـ ـینه اش برای حفاظت از چشم بد یک رشته مهره و کجی سبز و سر شانه اش دستمال سفید و تمیزی سنجاق شده بود. سیدمیران، پیش از آنکه مشتری تازه چهره و با آرامش لب به سخن تر کرده باشد، از پرده ی فروافتاده ی مژگان وی به وظیفه ی خود پی برد؛ فورا به داخل دکان رفت و از اولین نانهایی که بیرون آمده بود دانه ی برشته و بزرگی سوا کرد. میان درگاهی دکان با لبخند راحت و نیمه آشنایی که بر سیما داشت ریگهای داغ چسبیده به آن را کند و به زمین ریخت و با این که طبق معمول قاعده ی نان برشته را نمی کشیدند آن را در ترازو گذارد که ناگهان صدای جیغ و گریه ی دلخراش بچه از پای منبر چرتش را پاره کرد. زن و مرد با هول و دستپاچگی وصف ناپذیر در یک آن خود را به او رساندند. بچه مثل این که عقرب نیشش زده باشد، از گریه زبان به سقف دهان گرفته بود، ریسه می رفت و دست کوچکش را به شدت تکان می داد. بیچاره مادر از وحشت رنگش پریده و لحنش پریشان شده بود و در حالی که خم شده بود تا طفل را بگیرد و ساکت کند چنانکه گویی تقصیر از جانب وی بوده است زیر لب ندا داد: _ آخ که خدا مرا بکشد؛ دیدی چطور ریگ داغ دستش را سوزاند! دیدی چه به سرم آمد! حالا جواب مادرش را چه بدهم؟! برای هر دردی دو درمان است: پیشامد ناراحت کننده ای بود و صاحب دکان که تقصیر را در حقیقت از خود می دید با دلسوزی پدروار دست بچه را در دست گرفت، فوت کرد تا خنک شود. طفلک از سوز درد همچنان بی قرار بود. کف دست و انگشتان ظریفش در دو جا تاول زده بود. قطرات درشت اشک مثل چشمه ای نظر کرده و پایان ناپذیر از هر گوشه ی چشمانش غل می زد و بیرون می ریخت. تمام صورت و قسمتی از یقه شنلش در چند دقیقه کاملا خیس شد. سیدمیران در همان حال که پهلوی بچه چمباتمه زده بود، بی آنکه یارای نگاه کردن به زن را داشته باشد، با اثر آشکاری از پوزش در بیان به حرف در آمد: _ بی توجهی از من بود خواهر اما نگران مباش، ریگ چندان داغ نبوده است که به بچه صدمه ای برساند. ناراحت شده است ولی همان حالا آرام خواهد گرفت. و به داخل دکان صدا زد: _ آهای عبدل؛ عبدالمحمد! پسرکی ده یازده ساله، ریزنقش، با موهای وز کرده، دستهای کبر بسته و لباس پاره پاره و کثیف حاضر شد. دستش را که به پیشانی مالید لکه ی دیگری از زغال بر لکه های فراوان سیاهی که زینت بخش تمام صورتش بود افزود. ارباب به او دستور داد که خیلی زود برود از قهوه خانه ی روبروی دکان آن دوات مرکب را بگیرد و بیاورد و سپس با لحن آرام بخش و مهربان بچه را به زبان گرفت: _ دستت سوخت کوچولو، دستت سوخت؟ آه، آه. این ریگ های پدرسوخته! (در حالت نشسته با لگد روی ریگهای پای منبر زد.) دوات را که گرفت انگشتش را مرکبی کرد و روی تاولهای کف دست کوچولو که زن نگهش داشته بود، مالاند. _ الان خوب می شه، همین الان. هان نگفتم! بارک الله کوچولوی خودم که دیگه گریه نمی کنه. چه بچه خوبی. اسمت چیه کوچولو؟ 8
۹ با این حرفها او می خواست توجه بچه راکه حیران مانده بودبرگرداند. زن که هنوز بر دستپاچگی خود غالب نیامده بود از روی نزاکت و ادب زنان هوشمند زیر گوشش گفت که بگوید فرخ. آهنگ نرم صدایش در عین آن که حق شناسی را منعکس می کرد واپس زده و شرم اگین بود. بچه با چشمی اشک آلود که عجز کودکانه و دوست داشتنی اش را نشان می داد به مرد ناشناس ولی دلجو و مهربان نگاه کرد و برای آنکه اطاعت نموده باشد آهسته گفت: _ فرخ! _ به! به! چه اسم خوب و قشنگی! بارک الله کوچولو، خدا ببخشدت! او را بـوسید و تند برخاست. انگشت مرکبی خود را با دستمال پاک کرد و در حالی که به پشت دستگاه ترازو می رفت از روی خیرخواهی و اندرز گفت: _ در این سرما بچه را چرا از خانه بیرون می آورید خانم؟ هوا آفتابی است اما ببین چه سوزی می آید. چله کوچیکه حرامزاده و بی چشم و روست. از او نمی شود غافل بود. طفلک لپها و نوک بینی اش از سرما مثل لبوی پوست کنده قرمز شده است. به خانه که رسیدی اسفند و دعا را فراموش مکن. مگر بچه خود شما نیست؟ _ نه آقا، بچه ی صاحب خانه ی من یا بهتر بگویم، نوه ی صاحب خانه ی منست. ولی در حقیقت با بچه خودم هیچ توفیر ندارد. در خانه که هستم لحظه ای نمی توانم از او دور بشوم از بس دوستش دارم. گاه که برای خرید چیزی مجبور به بیرون آمدن می شوم برای آنکه تنها نبوده باشم همراه خودم برش می دارم. چه می شد کرد، عجالتا خدا برای من چنین خواسته است! گوینده ی این کلمات آه خود را فرو خورد و سکوت کرد؛ به بچه که اینک بغلش گرفته بود مادرانه نگاهی افکند. با دستمال سرشانه ی او چشم و بینی و گونه های ترش را پاک کرد و سر به زیر انداخت. سیدمیران با ترس و تردیدی مبهم از سوالی که می کرد و در نظر اول به گمان او، چیزی کمتر از یک فضولی بیجا در کار خلق خدا نبود پرسید: _ مگر سرپرست و نان آور و یا در هر صورت بزرگتر از خودی در خانه ندارید؟ فضولی من پسندیده نیست ولی از گفته ی شما اینطور بر می آید که تنها به سر می برید و یا... اینکه... حادثه ناگواری را از سر گذرانیده اید. زن خواهی نخواهی گفت: همین طور است، حدس شما اشتباه نیست؛ از وقتی با شوهرم به هم زده ام تنها به سر می برم. از نان خمیر شده ای که روی سکو افتاده بود ذره ای کند، گلوله کرد به طرف دیگر انداخت و ادامه داد: _ و برای یک عترت ضعیف و ناتوان که نه از خود هنری دارد و نه راه به جایی می برد، چه حادثه ای ناگوارتر از این که پناه خود را از دست داده باشد. هر کس قیافه ی مرا می بیند فورا درک می کند که زندگی ام نباید عادی باشد. از بخت بدی که دارم وسیله ای نیز در دستم نیست تا به کسان خود در ده خبر دهم که بیایند و مرا از این جاببرند. بیچاره ها کجا می توانند از کار من خبر داشته باشند وقتی که کسی به آنها اطلاع نداده است؛ پیغمبر نیستند که غیب بدانند؛ خیال می کنند خوش یا ناخوش همچنان بر سر خانمان و بچه های خود هستم که بودم غافل از اینکه... جمله اش ناتمام ماند. مژه های پایین افتاده و سنگین را چند بار بهم زد تا با قطره اشکی آتش دل را آرام سازد. قلب سیدمیران بر بیچارگی او فشرده شد. موجود لطیفی که روبروی او ایستاده بود آنطور که بر میآمد ، شاید روزگاری با اداها و اصولها که طبیعت ثانوی زنان است عرصه بر شوهر تنگ کرده بود، اما اینک خود را بقدری خوار و بیچاره می دید که از گشودن سفره دل پیش هر کسی که میشد، ولو یک کاسب بیگانه، خودداری نمی نمود. - عجب! عجب! این تنها چیزی بود که سیدمیران توانست برزبان آورد. مراجعه پیاپی چند مشتری رشته کلامش را برید. با این وصف فرصتی به دست آورد تا از او بپرسید دلیل آنکه با شوهرش بهم زده چیست؟ شاید کار عاقلانه ای نکرده است، و ایا از او بچه هم دارد؟ زن نگاه شرمزده و پشیمان خود را برشته مُهره و کُجی سبز سرسیـنه بچه بغـلش متوجه کرده بود؛ با انگشت با آن بازی می کرد و فقط به پرسش آخِری مرد پاسخ داد: - یک پسر و یک دختر. - و هیچ صدا و ندا، یا بگو مگوی اینکه بخواهد دوباره بَرَت گرداند در میان نیست؟ خیلی بد! پس در این صورت چه خواهی کرد؟ زندگی ات در حال حاضر چطور می گذرد؟ بمن بگو چه کمکی از دستم برمیآید؟ آیا میخواهی به کسانت در هر جا که هستند خبر بدهم تا بیایند و تو را ببرند؟ از جدائی شما چند وقت می گذرد؟ آ یا پیشنهاد و طلاق از جانب شما بوده است، یا از جانب او؟ سیل پرسش بمغز سیدمیران هجوم آورده بود. زن شانه اش را به تیرک چوبی میان درگاهی داد و با نیرو و اطمینان تازه ای در بیان سر را به یکسو موج داد: ظاهرا از جانب من، و در حقیقت از جانب او. 9
۱۰ زندگی من و این مرد با وجود داشتن دو فرزند بچنان بن بستی رسیده بود که نجات ازآن جز با قطع پیوند مشترک و جدائی همیشگی ممکن نبود. اختلاف میان زن و شوهر، آقای عزیز، مانند بیماری ، از هر نوع که باشد وقتی به نقطه حساس برسد زندگی را چنان بر انسان غیرقابل تحمل می کند که مرگ برایش عروسی باشد؛ من و او در یک چنین وضعی بسر می بردیم. برای من طلاق در حکم زخم آن ساطوری بود که جایش هرگز خوب نمی شود. دوری از فرزندان که بند دل مادر هستند آسان نیست؛ این، دردیست که بایدتا جان در بدن دارم دیگر همدمم باشد. نه اینکه بگوئید حالا پی به آن برده ام. از اول هم به آن آگاهی داشتم،زیرا مادر بودم؛ اما آه ، کاردم به استخوان رسیده بود؛ چاره ام منحصر شده بود. باحالت رقت انگیزی بچه بغـلش را از روی پیشانی پائین کشید، بقسمی که جز نوک بینی ، لبها و نیمی از چانه صاف و ظریفش دیده نمی شد. بگفتن ادامه داد: - عمر و جوانیم در عذاب و بدبختی می گذشت. از دست خواهر شوهر ستم پیشه و بد کرداری که مثل عقرب زیر فرش تا غافل میشدم زهرش را بجانم می ریخت آب خوش از گلوی خود و بچه هایم پایین نمی رفت. شاید اگر غیر از من دیگری بود تحمل می کرد. اما رُک و راست اعتراف می کنم. از قوه من خارج بود. چه میشود کرد، مقاومت همه یکسان نیست؛ هرکسی طبیعتی دارد. نمیخواهم سر شما را به درد بیاورم. در زندگی هرکی بازی وخودگرفتاریهایی دارد که کم و بیش در حدود تحمل و یا توانایی اوست؛ اما شوهر من ازآن قبیل آدمهای کمیابی بود که میگفت برای زندگی باید انتحار کرد؛ واین از دست من ساخته نبود. اکنون که اینجا ایستاده ام با اینکه درچنان وضعی نا گفتنی و دشواری میگذارنم وقتی خوب فکر می کنم می بینم جز طلاق چاره ای نداشتم. این برادر وخواهر نسناس، وچه بگویم، بی همه چیز، چهار سال آزگار خون مرا در شیشه کردند و قطره قطره بگلویم چکاندند. یک لقمه نان خشک و خالی میخوردم و صد جورتهمت وافترا و سرکوفت و ناسزا می شنیدم. وصله هائی که بمن میچسباندند که اگر به کوه بچسباندنددریک لحظه منفجرش می کرد کار بدگمانی او به جایی کشیده شده بود که اگر کسی در سکوت نیمه شب از زیرپنجره ی خانه ی ما می گذشت و برای خودش آواز می خواند، یا دلش درد گرفته بود و بیخود نعره می کشید، این مرد با خشونت خشمگینی مرا از خواب بیدار می کرد: هان، یکی از عشاق تست، بگو ببینم کیست؟! و با مشت و لگد به باد کتک و بازخواستم می گرفت که چرا هرکس از این کوچه رد می شود آواز خواندنش می گیرد!؟ جلوی پنجره ی بیرونی بالاخانه ی بلندی را که در آن سکونت داشتم با خشت و گل بالا آورده بود تا من کوچه را تماشا نکنم. وکاش همینها بود؛ برادرها و کسانم حق این راکه به دیدنم آیند نداشتند. بی خبری آنها از حال واحوال قوم بدبخت خود که من باشم موضوع تازه ای نیست. آخرین باری که برادر بزرگم را دیده ام دو سال و نیم پیش بوده است. پسر عمویم را اگر حالا ببینم مسلما نمی شناسم؛ زیرا او در تمام دوران شوهر داریم فقط یکبار پا به خانه ی این مرد نهاد و با چنان قیافه ی تلخ و تند و رفتار زننده ای روبرو شد که در چهار سال بعدی هرگز نخواهد یاد دختر عمویش را بکند؛ رگ و ریشه را اینطور آنها از هم سوا کرده بودند. و درباره ی سلوک با دیگر کسان و همسایگان، آنجا که پای من بمیان می آمداین مرد سگ دیوانه ای می شد که هیچکس جرات نزدیک شدنش را نمی کرد. از پستی و ناکسی او همین بس که وقتی سر بچه سومم چهارماهه بودم لگد به پهلویم می زد تا آن را بیندازم. و عاقبت هم کار خود را کرد؛ خواهر عفریته اش در لحظه ای که من از بیماری وضعف در بستر مرگ افتاده بودم گرد سفیدی را به اسم داروی مسکن در آب حل کردو بخوردم داد. به همان نام ونشان سه روز و سه شب قی کردم. چیزی نمانده بود که قاتل جانم بشود. این مرد جو کی صفت در تمام مدت چهار سالی که من در خانه اش بودم فقط یک چادر برایم خرید. می گفت چادر زن تا زمانی که جوانست چار دیواری اطاقست و وقتی پیر شد دیوارهای گور. در خشک دستی و نان کوری و عیال آزاری جفت دومش همان خود او بود. زن و فرزند برای او در حکم سنگ و گل بنایی بود. تعجب است، خود او پی کار هم تکاپویی نداشت. از هیچ چیز و هیچکس خوشش نمی آمد. اگر وقت پاک کردن برنج برای پلو، که آنهم فقط سالی یکشب بود،دانة شلتونک را دور میانداختم ، شام از خوردن محروم میماندم .این هم باصطلاح یک درس زندگی بود که آنها بمن می دادند .ولی بیشتر برای این چادر برای من نمیخرید که همیشه مجبور باشم در خانه بمانم . منهم که اینطور میدیدم لج میکردم و سر برهـ ـنه به کوچه میرفتم . رنگ حمّام را از این ماه به آن ماه نمیدیدم.هر وقت ازاو پول حمّام میخواستم پوزخند میزد و میگفت ، حمّام کدامـست ، خوردنی است یا پوشیدنی ؟و با این لفظ ، برای سوزاندن دل من ، به خویشانم که ده نشین هستند وزندگی ساده و مخصوصی رامیگذرانند طعنه میزد . 10
۱۱ از شنیدن این مطلب آخر گوشة لب سید میران اندکی جنبید و در حالی که دستش روی ترازو معطّل مانده بود بعلامت تمسخر حرکتی کرد و با چشم خندید ؛ مثل اینکه بگوید : عجب مرد بی وجودی ! ـ زن ، با آن ملایمت تسلیم آمیزی که خاص ّ بیوگان جوان است خم شد تا با بچّه که از روی بیقراری برای رفتن پیوسته دستش را میکشید حرف بزند . به او گفت که حالا خواهند رفت و در راه برایش خوردنی خواهد خرید . دوباره بغـلش گرفت چنان که گوئی طرف صحبتش همان بچّه است آدرس گرفت : ـ حال آنکه خود خاک برسرش سال بسال از در حمّام رد نمیشد . مثل مرغ حمّامش خاک بود . شبها با همان لباس گچی و پرلک و پیس سرکار ، و تنی که بوی گند وکثافتش زمین و زمان را بر میداشت ، برختخواب من میآمد . توی گوشها و موهای سرش همیشه یک من خاک رس و کَرَه پو بود . چون در لحظه ی شوهر کردن بچه ای بیشتر نبودم این اکبیر گرفته و خواهر دمّامه اش بخوبی توانسته بودند بر گرده ام سوار شوند . به جزئی ترین بهانه در صندوقخانة اطاق حبس ام میکردند ؛ نان و آبم را همانجا پیشم میگذاشتند و از خانه بیرون میرفتند . گوئی اسیر گیر آورده بودند . آنقدر از زندگی سیر شده بودم که بارها قصد جانم را کردم . تا اینکه پائیز گذشته پیش آمد ـ شاید کسان ملامتم کنند که چرا اینطور نسنجیده یا گستاخانه رفتار کرده باشم ! امّا چکنم ، غیر از این راهی پیش پایم نبود ؛ وقتی کسی از زندگی و روزگار خود بستوه آمده باشد توقّع علم سلیم از او نادر است ـ پائیز گذشته بود بدنبال یک مسخره بازی لوس و بی معنی که برای من حکم شکنجه را داشت ، بالاخره دل بدریا زدم و با همین چادر نمازی که به سر دارم شبانه از خانه اش گریختم . روز بعد بی آنکه از نهانگاه خود باو خبری بدهم ، برایش پیغام دادم که خواری و خون به دلی تا همین جا بس ، ای نامرد بیغیرت ، اگریکی که به من بد میکرد میتوانستم دندان بر جگر بگذارم و بخاطر بچّه هایم تحمل کنم امّا نه اینست که شما دو نفر با هم دست به یکی کرده بودید تا من یکی را جان بسر کنید ؟! زن ، باینجا که رسید ساکت شد . یک لحظه دراندیشة دور و دراز و تلخ ماجرای گذشتة خود فرو رفت و سپس مثل اینکه بخواهد دامن دل از دست غم برهاند ، با تظاهر برفتن ، کلاه بچّه را مرتب کرد ، او را در پناه چادر گرفت و با لحنی نرمتر از معمول گفت : ـ باین ترتیب مهرم را حلال و جانم را آزاد کردم . از او و قصر زبرجدش چنان جدا شدم که حتّی خود خدا هم نتواند میانه ما را دوباره بهم پیوند دهد . سرگذشت بیوه جوان ظاهراً بپایان رسیده بود . مخآطب او بر حسب اقتضای وضع اگر چه گاهی توجهش بر میگشت و بکارمشتریان و سنگ و ترازو میگروید ، سراپا گوش بود ؛ نانی را که برای او آورده و وزن کرده بود . سهواً پاره و پارسنگ مال دیگری کرد . زن که ملتفت بود چیزی نگفت . چادر را حمایل دهان ساخت تا از هُرم نفس خود گرمش شود . از توضیحات دیگر که در پاسخ مرد بود چنین معلوم میشد که پسر عمویش کدخدای ده چفا سفید و مرد نسبتاً ثروتمندی بود ؛ برادرهایش هر کدام به سهم خود از مال دنیا چیزی داشتند در زندگی رعیتی محتاج غیر نباشند . سید میران که اطلاع مختصری از موقعیّت طبیعی و کوچکی و بزرگی ده داشت حتی فرصت کرد تا از خرده مالکی آنجا و پاره ای مطالب دیگر ، از او سوالاتی بکند . آنچه که از گفته های تقریباً فاش و بی ریای زن استنباط کرده بود اگر معلومی بر معلومات آن روزش افزوده بود مجهولاتش را نیز دو چندان کرده بود . بدی کار این بود که او مرد بود و اینگونه کنجکاویهای خاله زنانه ، آنهم در یک چنان گذرگاه نامناسبی ، محقّقاً نمی توانست زیبنده اش باشد . طرف صحبت زیبا رویش ، که با زنان معمولی از هرحیث در کّفّه ی دیگری قرار داشت از دهی که میگفت زادگاه اوست اطّلاعات چندان دقیقی نداشت ؛ همین قدر میدانست که درنزدیک دریاچه نیلوفر است و ازشهر چهار فرسخ فاصله دارد ؛ بیشتر دلش میخواست از زندگی و سرگذشت خود بگوید تا از موضاعات دیگر : ـ دختر دوازده ساله ای بودم که بهمراه دایه و عروسکم مرا بخانه شوهر فرستادند . از آن زمان تا این ساعت که بیست سال از سّنم میگذرد همه را در شهر بوده ام . آن حارث بی رحم و انصاف حتّی نمیگذاشت برای یک تغییر آب و هوای دو سه روزه به کسانم در ده سر بزنم . 11
۱۲ نمیدانم بدرگاه خدا چه گناهی کرده بودم که پیش از مردنم گرفتار یک چنین مار هفت سر و بیِ کرداری شده بودم . زندگی خاموش و یکنواخت دِه ، آنهم در حالتی که نه پدری برای آدم مانده نه مادری ، و خواهری هم که داشته است بیست فرسخ دورتر پرت و پلا شده است ، طبیعی است که لطفی ندارد ؛ امّا این هم چنگی بدل نمیزند که زنی همینقدر که نامش زن شده است ناگزیر باشد تا عمر دارد مثل نعل آستانة در به زندگی پر ستوه و مشقّت بار خانه یک مرد نامرد میخکوب شده باشد و از لذّات شرعی و عرفی آن جز سائیده شدن زیر پاها چیزی سر در نیاورد ؛ زندگی ده نشینی را با همة یکنواختی ها و بیش و کم هایش من هزار بار باین نوع زندگی ، که نه زندگی بلکه اِسارت و بدتر از آن زنده به گوری است ، ترجیح میدهم . امّا افسوس ، صد افسوس ! صحبتها و درد دلهای وی پایانی نداشت . سید میران در عوض او پیش خود آهسته گفت : ـ افسوس ، صد افسوس که شهر فریبنده دست از دامنم برنمیدارد ؛ زیبائی و پول دو چیزند که همیشه انسان را خوشبخت نمیکنند ! و با جسارت تازه ای که از شکسته نفسی رک و راست و آزادمنش زن نیرو گرفته بود پرسید : ـ اسم شما چیست ؟ ـ هُما . ـ خوب ، هُما خانم ، کسی که بقول خودش از شوهر و زندگی قدیمش چنان بریده و بر گشته است که حتّی خداوند هم نمیتواند میانجی کارش بشود ، و از طرفی عّدة طلاقش هم ـ منظورم این نکته است ـ اگر بسر نیامده بهرحال نزدیک سرآمدن است ، دگر دلیل ندارد که در آه و افسوس باشد . از روی سرگرمی فکری و همچنین برای کشیدن نان یک پیر زن مکث کرد ؛ او را که براه انداخت از پشت ترازو باین سو آمد ؛ نزدیک زن خود را به زیر ورو کردن نانهای گرم روی منبر مشغول نمود و در همان حال ادامه داد ؛ ـ این دو روز عمر ، ای برادر ، چه ارزش آنرا دارد که انسانی همه را به درد و دریغ بگذراند . تو جوان هستی و جویای زندگی ، و از قدیم گفته اند سر با همسر . اگر خداوند ترا بیک نفر حرام کرده است در دنیارا برویت نبسته است و وظیفه و تکلیف را معیّن کرده است ؛ تو باید شوهر اختیار کنی . هان ، غیر از اینست که میگویم ؟ زن که رویش تقریباً گشوده بود به نیم نگاهی سر برداشت . بعد از دو ملاقات پی در پی و یک گفتگوی نیمساعتة رُخ در رُخ اوّلین بار بود که نگاه آندو بهم بر میخورد . در چشمانش که میشی روشن بود شکّ و تردید نیم بند موج میزد . مثل اینکه از برداشت سخن که باینجا کشیده شده بود خود را غافلیگر میدید . با حرکت معنی داری سر بزیر افکند و باحال شماتت باری که در عین حال حجب زیبای زنانه اش را میرساند گفت : ـ شوهر !؟ از روی شرم و ناراحتی که باو دست داده بود خود را با بچّة بغــلش سرگرم نمود . ـ بمیرم الهی ، دست بچّه ام سوخت ؛ دست فرّخ عزیزم جیز شد ! بی آنکه از محبّت مادرانة خود خجالتی داشته باشد دست کودک را به لب برد و بوسید و او که از دیدن دوباره انگشتان سیاه خود بیاد درد افتاده بود و همچنین از دوری مادر و بی حوصلگی، لب برچید و گریه ی پیشینش را از سر گرفت. دستپاچگی و بی قراری زن در ساکت کردنش امری طبیعی بود. برای آنکه بیش از آن آنجا نایستاده باشد، اگرچه هنوز نانش را نگرفته بود، روی پاشنه ی پا چرخید که برود. بچه را با زمزمه ی کوتاه و افسرده ای در گهواره ی آغـوش تکان داد و در جای خود پا به پا کرد. در آهنگ صدایش از اندوه و نامرادی ابراز نشده نشانه ی عمیقی بود که مرد کاسب را یک لحظه به اندیشه فرو برد – عقل و وجدان اجتماعی خود برای تکان دادن انسانی کافی هستند چه رسد به آنکه با نیروی اصلی تری که احساس باشد هم عنان شوند – آیا این زن دردها و تقاضاهای پوشیده ای نداشت که نمی توانست بر زبان آورد؟ و چگونه ممکن بود این را فهمید؟ 12 ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ https://eitaa.com/kadbanoeirani یادت_ نره😉
۱۳ مسئله مهم اینجا بود. در همان چند دقیقه کوتاهی که آن بنده خدا تکیه اش را به چوب میان درگاهی داده بود و صحبت می کرد، صاحب بزازی بغـل دست قهوه خانه، در آنسوی خیابان، همانطور که زیر کرسی نشسته بود چشمهای بی حیایش را یک لحظه از آن ها برنداشته بود؛ معلوم می شد خود جفنگ خیالش نسبت به گروه زنان که مشتریان همیشگی اش بودند نظر خاص داشت که به دیگران گمانش را می برد وگرنه او هرگز کار خلافی نکرده بود. سیدمیران در حال کشیدن نان بار دیگر عبدل شاگرد دکان را صدا زد. با اشاره ای که زن چادر سفید ملتفتش نشد دستور داد که برود و از شیرینی پزی سر نیش چند نان مربائی بگیرد و بدهد به دست آن بچه که هنوز گریه می کرد. پولی را که زن در همان ابتدای آمدن روی سکو نهاده بود و هنوز همان جا بود برداشت و به پسرک داد. صدای خسته ی لحظه ی پیش خود را که هیچ نوع تهدیدی در پس آن نبود بلندتر کرد: بیا که خدا یا تو را بکشد و مرا آسوده کند، یا مرا آسوده کند و تو را بکشد، ای تنبل نان حیف کن! خدا زنبورعسل را آفرید تا شب و روز بیدار و در تقلای کار کردن و فائده رساندن باشد و تو قوشمه ی بی مصرف را که بروی روی هیزمها دراز بکشی و متصل خواب ذخیره کنی! به دل من که ارباب تو هستم حسرت ماند یک بار سر خود جارویی به دست بگیری و جلوی این دکان را تمیز کنی که خرده نان زیر پای مردم لگد نشود. ببین، ببین، آخر این ریگه که در پیاده رو با هر قدم عابرین مثل ملخ به این ور و آن ور جست و خیز می کنند مال این دکانند؛ آخر اینها پول خورده اند، پول! آخ که دق تو یک نفر مرا کشت! و روی به زن چادر سفید و مشتری مردی که از روی منبر نان بر می داشت کرد و افزود: _ برای شما خالی از تعجب نیست، من می دانم؛ حق هم دارید تعجب کنید یا در دل به من بخندید و زیر لب بگوئید: چه چیزها، مگر ریگ بیابان هم پولی شده است؟! همین دیروز ناشناسی آمده بود و برای روی بخاری خانه اش از اینجا ریگ برد، همانطور که از چشمه آب می برند و این عین حرفی است که او به من زد. بله متاسفانه باید بگویم که این روزها ریگ بیابان هم پولی شده است؛ چنانکه خود ما که کاسب هستیم باری دو قران چرخی، آن هم با هزار و یک خواهش و منت، پول اینها را می دهیم، چرا که اینها را باید از رودخانه بیاورند؛ باری دو قران رایج ایران و سکه اعلیحضرت برای همین ریگ های بی مصرف! به صدای اُشتُلُم او خلیفه دکان جاروب به دست از دکان بیرون آمد تا ریگها را جمع کند. زن چادر سفید که نامش هما بود نان خود راگرفت، زیر چادر گذاشت و در حالی که می رفت سر به عقب برگرداند. بانگاهی شوخ و دلفریب که به همان اندازه متین و پرشکوه بود دهان کوچک و بهانه جویش را که به لبانی نازک و هـ ـوس انگیز مشخص می شد گشود؛ سر و گردن را به عشوه ای دلنشین موج داد و این لطیفه ی جانانه را نثار همراز چند لحظه ی پیش خود کرد: _ آقا عصبانی نباشید، باری دو قران می خرید و منی دو قران، یعنی به نرخ نان به ما مشتری ها میفروشید؛ چه معامله ای از این پر فایده تر؟! گوی درشت چشمانی که به سوی سیدمیران چرخیده بود با خاصیت عجیب فوق زمینی اش صاعقه آسا چنان اثر خرد کننده و سوزاننده ای بر او گذاشت که مرد با خدا تا چند لحظه حال خود را نفهمید 13