#برگ_سوم 🍃
کتابفروشی حاجی
با دستانی که لرزش خفیفی داشتند، استکان را طرف من گرفت و گفت : بخور حالتو خوب میکنه .
اصلا انگار حرفهایم را نشنیده بود.
استکان را گرفتم و تشکر کردم. با همان قد خمیده و گامهایی آهسته به طرف قفسهای رفت. از یکی از طبقات قفسه، کتابی بیرون کشید. چند بار به سینهاش مالید تا خاکش را با پولیور سبز رنگش بگیرد. از آن حرکت پیرمرد مشخص بود که زیاد به ظاهر اهمیت نمیدهد.
یک قُلپ از چای را نوشیدم . مزهاش با تمام چای های هلدار که خورده بودم فرق میکرد . درد سرم فراموشم شد. پیرمرد طرفم آمد و گفت: اینم جلد دوم همون کتابه . شاید لازمت بشه .
دهانم باز ماند . استادمان گفته بود اگر جلد اولش پیدا شود، جلد دومش، حتماً پیدا شدنی نیست. به او گفتم:
_ شما این کتابا رو از کجا دارید ؟!
میدونید چه گنج هایی در اختیار دارین؟
_ خیلی وقته کسی سراغ این جور کتابا نمیاد.
مشغول ورق زدن کتاب شدم و همان طور گفتم :
_ قدر مغازه تونو بدونید. من کل تهران گشتم اما پیدا نکردم. اما اینجا تو این مغازه....
دیدم که رفت و روی چهارپایه نشست و مشغول خواندن نامهها شد.
کولهام را روی دوشم جابجا کردم. و سوالی که ذهنم را قلقلک میداد، پرسیدم:
_ من اومدم اینجا در مغازه باز بود. همیشه بدون قفل زدن به در، میرید مسجد ؟
لیلای درونم گفت ؛ آخر به تو چه ؟ صاحب مغازه است و هرکار دلش بخواهد میکند.
پیرمرد چیزی نگفت که پرسیدم:
_ چرا چیزی نمیگید ؟
این بار مرا نگاه کرد و گفت: این روزا دیگه کسی کتاب نمیخونه تا نگران مغازه و دزدیده شدن کتابا باشم.
و بعد انگار که از من و سوالاتم خسته شده باشد ، سمعکهایش را در آورد و یک کاغذ را نزدیک چشمانش گرفت و مشغول خواندن شد.
تمام کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به کتابهای دستم انداختم. حتی قیمتشان را نمیدانستم. از کیفم 50 هزار تومان روی میز گذاشتم و روی یادداشت کوچکی نوشتم که :دوباره برمیگردم!
ادامه دارد....
✍🏻 فاطمه بانو
@kafeh_denj |☕
#برگ_سوم 🌱
اولین و آخرین
دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهرهاش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد میداد. با هر جان کندنی بود، گفتم « دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟ »
دکتر کمی جا به جا شد و از مقابل در کنار رفت. دیدم مادرش، زار زار گریه میکند. دست دکتر را گرفتم و گفتم « دکتر چرا رقیه خانم گریه میکنه؟ »
دستی به شانه ام زد و گفت «متاسفم... »
دستم را از دستش بیرون کشید و از من جدا شد و رفت. برگشتم و با صدای بلند پرسیدم « یعنی چی که متأسفم؟ »
مادر سارا، با شنیدن صدای من از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که اشک از آن جاری بود، نگاهم کرد و با بغضی فراوان گفت «اومدی پسرم... سارا خیلی منتظرت بود... » و سرش را پایین انداخت.
گوشه چادرش را گرفتم و گفتم « چیشده رقیه خانم؟ حال سارا خوبه دیگه؟ شما چرا گریه میکنید؟ »
این بار چادرش را روی صورتش کشید و گفت « سارا رفت... رفت....» و گریه امانش نداد.
با حرف مادرش، حصار دستم شل شد و گل ها رها شدند. احساس کردم دنیا دور سرم میچرخد. دلم میخواست کابوسی وحشتناک باشد تا واقعیتی تلخ!
با قدم های آهسته و پایی لرزان وارد اتاقش شدم. ملافه ای سفید رویش کشیده بودند . هنوز باور نداشتم او روی تخت خوابیده باشد. دست بردم تا ملافه را کنار بزنم . دلم میخواست تمام اینها شوخی باشد. آن وقت یک سیلی به صورتش بزنم و بگویم « دیگه حق نداری با من از این شوخیا بکنی! » اما او خودش بود که با صورتی سفید و زرد تر از همیشه و لب هایی که بی رنگ شده بودند ، چشم هایش را بسته بود.
با عمق وجودم صدایش زدم و از او خواستم بیدار شود و به این خواب لعنتی پایان دهد. « پاشو سارا.... سارا تو که اهل این جور کارا نبودی... اصلا تا حالا نشده بود جوابمو ندیدی... عزیزم، تو رو جون من پاشو ... »
دیگر توان اینکه روی پا بایستم را نداشتم. کنار تخت زانو زدم و اشک ریختم. به جان خودم و خودش و عشق پاکی که بینمان بود قسمش میدادم که بیدار شود و جوابم را بدهد. هیچ اِبایی نداشتم دیگران حرف هایم را بشنوند. آخر دیگر سارایی نبود که ، خجالت بکشد و مانعم شود.
ای کاش همان دیروز حرف دلم را به او میگفتم... میگفتم که چه قدر دوستش دارم....کاش میتوانستم زمان را به عقب برگردانم. برگردم به همان روز اولی که دیدمش.
- بهنام... بهنام جان؟ پاشو عزیزم... یک ساعته کنارش نشستی... بسه دیگه... وقتشه، میخوان ببرنش...
سعید، دوست و همکارم، زیر بغلم را گرفت و کناری کشید. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. اشک های من بند آمده بود ولی قلبم درد میکرد. گویی با مرگ او قلبم تکه تکه شده بود. پرستار ها آمدند و میخواستند او را به سردخانه ببرند تا مراحل تدفین، آنجا نگهش دارند.
رقیه خانم تا فهمید، از حال رفت و روی دستان شوهرش افتاد. قبل بردنش جلو رفتم تا برای بار دیگر ، صورتش را ببینم. پرده اشک که دیدم را تار میکرد را کنار زدم و نگاهش کردم. در دل شروع به حرف زدن با او کردم:
« سارا؛ ما به هم محرم بودیم اما هیچ وقت اجازه ندادی دستت رو بگیرم. شاید فهمیده بودی از اول قصدم ازدواج نبود و از سر اجبار و راحتی تو، راضی به محرمیت شدم. اما من امروز اومده بودم بگم... بگم که میخوام تا آخر کنارت باشم ... »
سعید دستش را روی شانه ام گذاشت و مرا تسلی میداد. چشمم به موهای طلایی که به تازگی دوباره رشد کرده بودند، و از زیر روسری بیرون امده بودند، افتاد. با دست ، آنها را زیر روسری فرستادم. بی اختیار دست کوچک، سرد و بی جانش را بالا آوردم و برای اول و آخرین بار، پشت آن بوسهای نشاندم.
نوشته: فاطمه بانو
@kafeh_denj |☕
#برگ_سوم 🌱
پارسا را میبرم و صورتش را میشویم. یک شکلات به او میدهم و آرامش میکنم. این تهتغاری را معصومه عجیب نازنازی بار آورده. از او میپرسم: «امروز داداشو تو راه مهد تا خونه اذیت کردی؟»
« نه. »
«پس چرا اعصابش خورده ؟»
شانهای بالا میاندازد و میگوید:
«نمیدونم . امروز اومد دنبالم همین طوری بود. لباسشم خاکی بود. »
به فکر فرو میروم. این رفتارها از امیرعلی شانزده سالهی من بعید بود. او که شاگرد ممتاز مدرسه و در اخلاق، نمونهی خانواده بود.
تا جوش آمدن آب، تصمیم میگیرم بروم با امیرعلی صحبت کنم. پارسا هم تلویزیون را روشن میکند و یک راست میزند شبکه پویا تا کارتون ببیند.
چند ضربه به در میزنم و در را باز میکنم. امیرعلی را وسط اتاق مشغول مشت زدن به کیسه بوکس آویزان از سقف میبینم . تمام صورتش از دانههای ریز عرق پر شده . جلو میروم و لباس فرم مدرسهاش را که پایین تخت افتاده، برمیدارم و نگاهی به جیب پاره و یقه جر خوردهاش میاندازم.
«به به. عجب شاهکاری! امروز رفتارهای عجیب از پسرم میبینم. لباس خاکی و پاره .... در کوبیدن .... داد زدن.... اشک برادر درآوردن... »
از حرکت میایستد.
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻