#برگ_پنجم 🍃
« قسمت آخر »
کتابفروشی حاجی
چشمانش سرخ بود. چهرهاش برایم آشنا میآمد. خوب که دقت کردم شبیه همان عکس قدیمی مغازه بود.
امید خودش و مرا معرفی کرد و تسلیت گفت. باورم نمیشد بعد این همه سال وقتی طعم پدری را میکشیدم دوباره یتیم شده باشم. لبخند مهربانش و صورتی که محاسن سفید آن را پوشانده بود تا ابد در ذهنم ماند. آن هدیه هم هیچ وقت باز نشد .
بعد چهلم ، وقتی دوباره به سراغ کتابفروشی رفتم ، انگشتم را به قفسهها کشیدم. لبخند تلخی به روی لبم آمد. باز هم خاک همنشین کتابهای کتابفروشی شده بود. با صدای پسر که حالا میدانستم نوهی حاجی است، برگشتم.
_ من کل کودکی و نوجوانیم تو این مغازه و کتابفروشی های این گذر گذروندم . اون موقعها مغازه حاجبابا رونق داشت.
_ حاجی خیلی اینجا تنها بود.
_ من هر بار تو نامههام اصرار میکردم بیاد پیش خودم . اما میگفت نمیتونه پنجشنبهها کنار مامانبزرگ و بابا نباشه و به دیدارشون نره.
به سراغ عکس تو اتاقک رفتم. نشانش دادم و پرسیدم: این مرد خیلی شبیه شماست...
لبخندی کج زد و گفت: پدرم هستن. من هیچ وقت ندیدمش ...
_ چرا ؟!
قاب عکس را از من گرفت و گفت: اوایل جنگ شهید شده.
_ ولی حاجی به من چیزی نگفته بودن!
این بار لبخندش عمق گرفت:
_ حاجبابا عادت به ریاکاری نداشت.
کمی گذشت ، امید تمام پارچه های سیاه را از سر در مغازه پایین آورده بود و مشغول تا کردن آنها بود.
به نوه حاجی گفتم: حالا میخواید اینجا رو چیکار کنید ؟
نگاهی به اطرافش کرد و بعد مکثی طولانی گفت: قصد فروش ندارم. میخوام بازسازیش کنم. از شما هم کمک میخوام.
_ من ؟!
_ بله ، میخوام کارهای کتابخونه رو بسپرم به شما.
از پیشنهادش جا خوردم . گفتم:
_ ولی چرا من ؟!
_ حاج بابا از شما تو مکالمات مون تعریف کرده بودن . شما و آقا امید خیلی خوب تو مدت کم، تو دل حاجبابا جا باز کرده بودید .
از خجالت سرم را زیر انداختم. و گفتم:
_ حاجی خودش با صفا و با محبت بود. ایشون جای پدرم بودم.
_ در ضمن من هنوز از دوره تحصیلیم یکسال مونده. پس شما بهترین گزینه برای این کتابفروشی هستید تا من برگردم. البته من قصد دارم اینجا رو با شما شریک بشم.
نگاهی به امید انداختم. او هم از این پیشنهاد غافلگیر شده بود. البته از لبخند روی لبش میشد فهمید که موافق است.
از آن روز سالها میگذرد. حالا از آن مغازه قدیمی و متروکه که حتی نام و نشانی نداشت، یک مغازه مجلل با نام «کتابفروشی حاجبابا» باقی مانده است.
✍🏻 به قلم: فاطمه بانو
@kafeh_denj |☕
#برگ_پنجم 🌱
« همش تقصیر شهرام لعنتیِ . اون چند وقته همش پاپیچم میشه .»
« شهرام کیه ؟»
«تازه اومده تو مدرسه مون . خیلی هم...»
حرفش را میخورد. میداند که من روی حرف زدن پشت دیگران حساسم.
دست به سینه نگاهش میکنم و یک تای ابرویم را بالا میبرم، میگویم: «خب ، سر چی بهت گیر میده ؟»
دیدم که دستش مشت شد و سگرمههایش را کشید در هم و گفت:
« تقصیر شمام هست که نیومدین امروز مدرسه.»
« توقع داشتی بین اون همه زن پاشم بیام بشینم سر جلسهی اولیا و مربیان. بعدشم این چه ربطی به شهرام داره ؟»
«ربط داره دیگه. حداقل امروز با حضورتون حال شهرامُ میگرفتم. اون با حرفاش همش رو مخم رژه میره. پز فامیل خارج رفته و مادر مهندسش رو تو بوق کَرنا کرده. امروزم جلو همه گفت چون مامان ترور بیولوژیک شده ، به من هم که پسرشم انتقال داده و منم ناقل هستم. منم طاقت نیاوردم کوبیدم تو دهنش . بعدشم با هم گلاویز شدیم. »
عینکم را روی بینی جابجا میکنم و میگویم: «بهبه با این پسر تربیت کردنم. کار بدی کردی. »
دلخور نگاهم میکند و بلند و محکم جواب میدهد:
_ بابا!
جدی تر ادامه میدهم :
✍🏻 فاطمه بانو
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻