eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: <Gنداریم فعلا😂do > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش روزایی که ازاد تری دو پارت بدی🪷 # ازاد تر شدم چون امتحانات مهم رو دادم چشم
رمانت عالیعهههههه # مرسی. ذوقققققق😍
کل رمان چند پارته؟ # معلوم نیست من آنلاین مینویسم و پارت ها از قبل اماده نیستن بعضی مواقع دو تا اماده دارم همین
سلام من دختر داییم تو کانالتون عضویم. هر هفته که همو میبینیم کلی درمورد رمانت حرف میزنیم😊😊 البته راضی باش پشت سرت حرفم میزنیم 😶😶البته بگم حرفای فاطمه چقدر کم رمان میذاره و از این جور حرفا😌😌 کلی دوست داریم و عاشق کانالتیم .ایشالا موفق و پیروز باشی😙😙😚😚 # عزیزم❤️ این چه حرفیه ممنونم دست مدیر کانال درد نکنه که این کانال رو تاسیس کرد
_______________________.🍃 رمان برادران امنیت پارت۹۴ از دور مراقبش بودم رفت تو محوطه بیمارستان و روی یه نیمکت نشست نمیدونستم الان باید برم پیشش یا نه سخت بود! بدون اقا محمد واقعا سخت بود! اگه الان اینجا بود بهم میگفت چیکار کنم بهم میگفت بهترین تصمیم چیه کلافه گوشیمو در اوردم اول میخواستم به رسول زنگ بزنم. ولی بعد پشیمون شدم، ممکنه حالش بد بشه شماره سعید رو گرفتم سعید: سلام، جانم صادق؟ جواب آزمایش رو گرفتید؟ نفسمو با صدا بیرون دادم: سلام سعید: منفی بود دیگه؟ صادق: نه سعید نه! منفی نبود! سعید: یاخدا. الان حال داوود چطوره صادق: حالش خوب نیست! نمیدونم چیکار کنم! برم پیشش نرم بغضتوی صداش مشخص بود: نمیدونم صادق! این جور وقتا اقا محمد میدونست باید چیکار کنه. میخوای زنگ بزن اقای عبدی؟ صادق: اره، نه سعید! کارای سایت زیاده الانم که اقا محمد نیست کار اقای عبدی سنگین تره! خودم حلش میکنم تلخ خندید و گفت: این حله چیه داوود انداخته رو زبونتون صادق: به قول استاد رسول؛ گفتم حلش میکنم نه حله سعید: قابل توجهتون داوود بود صادق: نه رسول بود سعید: صادق داداش کی اینو براتون تعریف کرد؟ صادق: تو سعید: خب پس دارم میگم داوود بود صادق: منم میگم رسول بود بعد از کلی کل کل خداحافظی کردیم برگشتم سمت نیمکت که با نبود داوود مواجه شدم نگاهی به چپ و راست انداختم، نبود! وای، وای صادق خیر سرت مراقبش بودی! سر ت.میم سوژه هم انقدر خنگ بازی در میاری که اینجا در اوردی؟ کجا رفته بود اخه؟ دوباره زنگ زدم به سعید سعید: چیو یادت رفت بگی نگران گفتم: نیست! یعنی حواسم نبود سعید: چی؟ کی؟ سوژه؟ صادق: داوود سعید: برو اطراف رو بگرد خب صادق: باشه باشه حالم گرفته بود، نگران داوود، رسول و اقا محمد بودم با صادق خندیدم چون بزرگ تر بودم و نباید میزاشتم کسی در نبود اقا محمد زیر فشار مشکلات کمر خم کنه. هوف کلافه ایی کشیدم و زنگ زدم فرشید با بوق اول جواب داد. فرشید: خبری شد سعید؟ چقدر نگران بود که سلام هم نکرد سعید: سلام، نه داداش فرشید: ببخشید سلام! جانم سعید سعید: کجایی؟ فرشید: لنگ در هوا دمه خونه سوژه 7 سعید: تا ساعت چند ت.میم شی؟ فرشید: 2 سعید: باشه بعد از شیفت بیا سایت، کاری نداری؟ سکوت کرد! این یعنی یه چیزی میخواد بگه ولی نمیدونه چجوری بیانش کنه سعید: بگو فرشید فرشید: میشه...میشه بعد از شیفتم برم بیمارستان؟ سعید: اما تو که دیشب... فرشید: لطفا سعید: باشه برو فرشید: ممنون سعید سعید: قابل اقا فرشید رو نداشت ______________________.🍃 پ ن: آقا محمد همیشه میدونه چیکار کنه:) پ ن: مسئولیت سعید در نبود محمد و رسول سنگین شده... پ ن: لنگ در هوا😂 پ ن: خواهش میکنه بخاطر دیدن برادرش🥲 ______________________.🍃
______________________.🍃 رمان برادران امنیت پارت۹۵ تا صبح چشم رو هم نذاشتم نگران بودم نگران محمدم! عزیز رو بزور بعد از نماز خوابوندم به فاطمم نگاه کردم. چقدر شبیه باباش بود رفتم به گذشته... رفتم به دو ماهگیه فاطمه... فلش_بک_به_گذشته هر کاری میکردم فاطمه نمیخوابید بلاخره محمد اومد خونه. ساعت 10 شب بود همینجوری که داشتم ارومش میکردم سلام کردم اومد سمتم: سلام خانم. خسته نباشی! بدش این عشق بابا رو عطیه: سلامت باشی. نمیخواد سخته ایی محمد: شما هم خسته ایی! بده تا فاطمه رو ازم گرفت فاطمه اروم شد با چشم های گرد بهش گفتم: چیشد؟ این چرا اروم شد؟ خنده ایی کرد: دلش واسه باباش تنگ شده بوده! عطیه: خیلی بدید! پدر دختر باهم دست به یکی کردید! محمد: عه عطیه جان، شما که حسود نبودی عطیه: نیستم با خنده گفت: بله کاملا معلومه عطیه: مسخره میکنی؟ محمد: نه من غلط بکنم عطیه: اخه این انصافه؟ تو بغل تو اروم میشه، همه چیه قیافش به تو رفته، از دست تو شیشه شیرشو میگیره و... محمد: ولی یه چیزیش به تو رفته عطیه: چی؟ با خنده گفت: جیغ جیغو بودنش عطیه: من جیغ جیغوعم؟ محمد: بله عطیه: بلهههههه؟ محمد: نه یعنی کی گفته شما جیغ جیغویی عزیزم عطیه: محمد با من حرف نزن! فاطمه که داشت با پیش بندش بازی میکرد رو گذاشت روی تخت خواب و اومد پیشم محمد: عطیه خانم _...... محمد: خانمم؟ _...... محمد: قهری؟ عطیه: نباشم؟ محمد: نه نباش! من به شوخی گفتم عزیزم. شما اتفاقا خیلیم صبوری! فقط بعضی مواقع... عطیه: بعضی مواقع چی؟ محمد: هیچی هیچی! شما همیشه صبور و ارومی _حال_ به خودم که اومدم کل صورتم خیس بود دستی به صورتم کشیدم و گفتم: هیچ وقت با وجودت گریه نکردم! الان که نیستی اشکام دست خودم نیست. انگار چشمام دارن عقده شونو خالی میکنن صدای نق و نوق های فاطمه در اومد قبل از اینکه بیدار بشه بغلش کردم و تکونش دادم نفسم بالا نمیومد همه وجودم درد میکرد، انگار استخون هام داشت میترکید انقدر زده بودنم که نمیتونستم تکون بخورم. دلم برای همه بچه ها تنگ شده بود. هم بچه ها هم بچه خودم! دلم برای دختر کوچولوم تنگ شده بود به عطیه قبلا گفته بودم که این شباهت زیاده فاطمه با من شاید یه نشونست شاید قراره دخترم جای باباشو پر کنه! شاید قراره بشه همدم مادرش، پشتیبان مادرش! یعنی الان بچه ها دارن چیکار میکنن؟ پرونده تا کجا پیش رفته؟ جواب آزمایش داوود چی شد؟ حال عزیز و عطیه خوبه؟ فاطمم خوابه یا بیدار؟ رسول قرص هاشو خورده؟ حسام چیشد؟ سوالاتی از خودم میپرسیدم که جواباشونو نمیدونستم! نمیدونستم چون نبودم خیلی بده یه فرمانده از هیچی خبر نداشته باشه انقدر درد داشتم و فکرم درگیر بود که نفهمیدم چجوری خوابم برد. ______________________.🍃 پ ن: یکم محمد و عطیه❤️ پ ن: دست به یکی کردن;) پ ن: الان باور کنم اون محمد جدی داره اینجوری ناز عطیه خانمو میکشه؟؟ پ ن: بی خبریه فرمانده... پ ن: از درد خوابید یا بهتره بگم بیهوش شد😢 ______________________.🍃
زود دادم که برم درس بخونم;)
_______________________.🍃 رمان برادران امنیت پارت۹۵ با لگدی که به بدنم خورد، چشم باز کردم چون غریبه بود حدس زدم از زیر دستا باشه. ولی قیافش پخته تر از یه پادو بود! عقاب: که نمیدونی محمد کیه؟ ها؟ محمد: من نمیدونم محمد کیه! من حتی یادم نمیاد خودم کیم عقاب: منو خر فرض نکن محمد صالحی، فرمانده ایی که به تحدید ها و اختطار هام گوش ندادی و پرونده رو جلو بردی! مغزم به صورت خودکار تمام تحدید های عملی شده اش و نشده اش رو به یاد اورد پس... پس این باید عقاب باشه... محمد: چی میگی تو؟ کشتینم! من اصلا واسه چی اینجام؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ عقاب: تند نرو پسره حسین صالحی! بزار باهام بریم یک دفعه لحنش بشدت عصبی شد: داری بازیم میدیییییی! د لا مصب اون اطلاعات، این کشور، این شغل پر خطر و... چی داره که سنگش رو به سینه میزنی؟ چی داره که حاضری شکنجه بشی، بمیری ولی حرف نزنی! *جوابش رو داشتم ولی اون داشت بازی میکرد این یه روش تخلیه اطلاعات بود تو دلم جوابشو آماده کردم. اماده کردم که روز دست گیریش جوابشو بدم! اماده کردم که فکر نکنه با یه بدبختِ بی سرو زبون طرفه! اماده کردم ولی نگفتم اگه میگفتم نقشم بهم میریخت محمد: ای خدا چه گیری کردم با اینا. ولم نمیکنن! اقا اطلاعات چیه، شغل پر خطر چیه؟ عصبی یقمو گرفت و بلندم کرد: مایکل به شارلوت گفت ولی شارلوت باور نکرد و تو رو یه احمق فرض کرد، مایکل به منم گفت! ولی من میدونم تو چه ماری هستی من تو رو احمق فرض نمیکنم! محمد: شارلوت کیه؟ مایکل کیه؟ اقا بفعمید من حتی نمیدونم کی هستم وحشیانه پرتم کرد روی زمین که دستم تو تیغی دیوار فرو رفت و خون ازش چکید چقدرم من خوش شانسم! اخه این اینجا چیکار میکرد عقاب حرصی داد زد: کاری باهات میکنم، کاری باهات میکنم که ازین کارت پشیمون بشی و جلو پام بیوفته رفت سمت درو داد زد: شاهیننننن ترسیده خودمو به عقاب رسوندم عقاب: اون اتاق ته ییه، سالمه؟ _بله پشت عقاب وارد اتاق شدم که یقمو چسبید با حرص دندون هاشو روهم فشار داد عقاب: یا این گندی که زدید رو جمع میکنی و به حرفش میاری، یا یه بلایی سرت میارم که جایگاهت یادت بیوفته دستشو از یقم پایین کشیدم شاهین: توام یادت نره کی نصف راه رو نشوت داد، که بهت فهموند رسول کیه و محل کارش کجاست! عقاب: تو سودشو بردی. مگه نه؟ شاهین: اون کمترین چیزی بود که میتونستی بهم بدی عقاب: طمع نکن شاهین! بد برات تموم میشه شاهین: طمع من به نفع تو ام میشه عقاب: چی میخوای شاهین: رسولو تلفن بابا زنگ خورد و رفت بیرون جواب بده بعد از چند دقیقه شماره بابا افتاد رو گوشی رستا رستا: سلام. جانم بابا...چشم...نه مشکلی نیست...امروز کلاس ندارم تلفن که قطع شد سوالی نگاهش کردم رستا: کار براش پیش اومد من میمونم پیشت *فهمیده بودم قضیه قلبمو فهمیده. رفتاراش عوص شده بود، دیگه لجبازی نمیکرد غر نمیزد، جیغ نمیزد و... رسول: اگه میخوای یادت بره که تو رستا سعادتی توام برو گیج نگاهم کرد که با لبخند گفتم: بابا ما عادت کردیم به یه دختر جیغ جیغو غر غرو! یکم غر بزن کیفشو پرت کرد سمتمو گفت: لیاقت سازش و محبت نداری که با خنده گفتم: یکم دیگه ادامه بدی میشه همون رستا رستا: امر دیگه؟ ______________________.🍃 پ ن: این کشور تمام زندگیه ماست. پ ن: دستش... پ ن: سودی که برده چیه؟ پ ن: عادت کرده به رستای شیطون😂 ______________________.🍃
فردا دو پارت میدم🙃
اولین‌ شاپ روسری تک‌رنگ ایتا ؛ اینجاست😎💘🧵🪡 ^-^ دنیای روسری‌ و شال‌‌کشی‌های تک‌رنگ رو براتون آوردم🥺💗🌿🤌🏻 𝙨𝙠𝙖𝙧𝙛🛍;https://eitaa.com/joinchat/1467613773C57ed796d0b