eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
349 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رهبر انقلاب به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه توصیه کردند برای برداشتن سایه ویروس کرونا از روی کشور و دعا برای تمامی جهان 💚 -مهدوی التماس دعای فرج🙏 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️بسم رب العشق❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 - بله، چقدر هم خوش خوراك بـودن . تمـوم شـد . مـن دیگـه بایـد بـرم چنـد هفتـه ای کـه دنبـال خـانم بـودم و حسـابی از کـار و زنـدگی افتـادم. کـاراي شـرکت عقـب افتـاده و بابـا حسـابی شـاکی شـده! مـیخواي برسونمت؟ - نه کلاس دارم تو برو به سلامت. - خیلی ماهی عزیزم. باي! بهزاد رفـت و مـن کـه تـا بعـدازظهر کـلاس داشـتم مجبورشـدم بـدون حضـور المیـرا بـه کنجکـاو ي بـی پایان بچه ها در مورد بهزاد پاسخ بدهم. در تمـام مسـیر دانشـگاه تـا خانـه دایـی بـا خـودم فکـر مـی کـردم. آیـا مـن واقعـاً عـوض شـده بـودم؟ نماز خواندنم یکی از همین تغییرات بود. تنهـا 10 روزي بـود کـه نمـاز مـی خوانـدم. اوایـل بـرایم سـخت بـود امـا وقتـی علیرضـا کتـاب فلسـفه نماز را به من داد علاقه ام بیشتر شده بود و سعی داشتم حتماً نمازم را به جا بیاورم. آشـنایی بـا پیشـوایان دینـی هـم نقطـه عطفـی در زنـدگی ام بـود. کـه بـاز هـم پسـردایی بـا دادن چنـد کتـاب بـه مـن کمـک شـایانی بـه تغییـر افکـارم در مـورد آنهـا کـرد. از جملـه ایـن کتابهـا؛ نهـج البلاغـه کــه ســخنان امــام علــی بــود. و کتــاب مغــز متفکــر شــیعه کــه چنـدین دانشــمند غربــی دربــاره هــوش سرشار امام جعفـرصادق (ع) تـألیـف کـرده بودنـد . وقتـی اولین بـار کتـاب نهـج البلاغـه امـام علـی را خوانـدم از زیبــایی کلمــات ایشــان شــگفت زده شــدم و ســخنان بســیاري از بزرگــان و متفکــران غربــی را کپــی از سخنان آن امام دانستم. در نظـر خانواده هـایی ماننـد بهـزاد هـر چیـز کـه مـارك غـرب روي آن مـی خـورد نشـانه انتهـاي تمـدن و کلاس بود و هر چه کـه مربـوط بـه دین اسـلام و مسـلمانان بـود نشـانه عقـب مانـدگی بـود . در حـالی کــه در کتــاب مغــز متفکــر شــیعه بســیاري از نظریــات امــام صــادق(ع) دربــاره نــور، زمــان، ســتارها و بسیاري از چیزها بعدها پایه گذار بسیاري از اختراعات و ابداعات و نظریات شده بود. وارد خانــه شــدم . زن دایــی پکــر و گرفتــه رو ي مبــل نشســته و بــه فکــر فــرو رفتــه بــود . چنــان در افکارش غرق بود که حتی متوجه حضورم نشد. - سلام زن دایی جون! با صداي من، زن دایی سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. به تلخی لبخند زد و گفت: - سلام دخترم! کی اومدي؟ - همین الان، شما آن قدر تو فکر بودي که متوجه من نشدي! آهی کشید و گفت: - ببخشید حواسم نبود. از رفتار زن دایی نگران شدم تاکنون او را تا این حد ناراحت ندیده بودم. - چیزي شده زن دایی جون! - نه مادر کمی بی حوصله ام. براي اینکه او را سرحال بیاورم به شوخی گفتم: - چند تا؟ - چی چند تا؟ - چند تا از کشتیاتون غرق شده؟ - ولم کن سهیلا حوصله ندارم! بــراي اینکــه از مــاجرا ســر دربیــاورم بــه دنبــالش بــه آشــپزخانه رفــتم . امــا او آنقــدر دمــغ بــود کــه پشـیمان شـدم و تـرجیح دادم تنهـایش گذاشـته و بـه اتـاقم بـروم . تمـام مـدتی کـه در اتـاقم بـه سـرمیبردم به این فکر می کردم که چگونه مسئله خواستگاري بهزاد را با آنها در میان بگذارم. تصمیم گرفتم به بهانـه کمـک بـه زن دایـی بـرا ي تهیـه شـام ابتـدا بـا او صـحبت کـنم . بـه همـین منظـور از اتـاقم خـارج شـدم هنـوز بـه پلـه ي اول نرسـیده بـودم کـه صـداي دایـی و علیرضـا و زن دایـی را کـه آهسته با یکدیگر مشغول گفت وگو بودند را شنیدم. زن دایی: - والا چی بگم آنقدر دست دست کردي که ازدواج کرد. حدسم درست بود مونا ازدواج کرده بود. صداي گرفته علیرضا بلند شد: - کی زنگ زدند؟ زن دایی: - بعد از ظهر، قبل از اینکه سهیلا بیاد! ** 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 علیرضا: - یعنی تمومه؟ زن دایی: - ایـن جـور کـه مـادره مـی گفـت؛ پسـرش بـا سـهیلا چنـد سـاعت قبـل صـحبت کـرده، سـهیلا موافقـه براي همین رضایت داده بیان خواستگاري! با شنیدن اسمم از زبان زن دایی خشکم زد. آنها در مورد من صحبت می کردند. علیرضا: - یه روزِ راضی شده؟ زن دایی: - نه، مثل اینکه خیلی وقته با هم حرف میزنن، امروز راضی شده! دایی: - سهیلا کار خوبی نکرده که به ما چیزي نگفته، حالا چرا اینقدر عجله دارن؟ زن دایی: - پسرش عجله داره، دو سال قبـل کـه نـامزدیش بـا سـهیلا بـه هـم خـورده، ترسـیده مـی خـواد زودتـر عقد کنن. دایی با گله گفت: - چند ماه این دخترِ مثل دسته گل جلوي چشماته، می خواستی؛ زودتر می گفتی! باورم نشد یعنی علیرضا از من خوشش می آمده؟ پس چرا رفتارهایش چیزي نشان نمی داد؟ علیرضا: - من بهش علاقـه دارم امـا از احسـاس سـهیلا هیچـی نمـی دونـم . فکـر ... فکـر نمـیکـردم این جـوري بشه. اصلاً این پسرِ چطور سر و کله اش پیدا شد؟! زن دایی: - برم باهاش حرف بزنم؟ شاید اونم تو رو دوست داره از حیا چیزي بروز نمی ده؟ دایی: - قســمت نیســت زن، دل ایــن دختــر هنــوز بــا اون پســرِ بــوده، د یـدي حلقــه اش هنــوز تــو انگشــتش بود! علیرضا: - می دونستم فاصله مـن و سـهیلا خیلـی زیـاده بـرا ي همـین هیچ وقـت پـا پـیش نذاشـتم . صـبر کـردم، مـی خواسـتم بـدونم اخلاق یـاتش چطوریـه، از نظـر فکـر و اعتقـاد بـه هـم مـی خـوریم یـا نـه، مـی تـونیم بعـدها بـا هـم کنـار بیایم یـا نـه، در ثـانی دوسـت داشـتم ا ین علاقـه دو طرفـه باشـه و اون هـم بـه مـن علاقه پیـدا کنـه امـا نشـد . یعنـی مـن راهـش رو بلـد نبـودم، مـن مثـل پسـرا ي دیگـه نمـی تونسـتم ادا ي عاشق هـا را بـاز ي کـنم بـه جـا یی اینکـه اون رو بـه سـمت خـودم بکشـونم بـا حرفـام باعـث دلخـور یش می شدم می خواستم ابـرو را درسـت کـنم چشـم رو کـور مـی کـردم البتـه کسـی کـه بـا هـیچ زنـی جـز مــادرش برخــورد نداشــته باشــه بهتــر از ایــن هــم نمــی شــه، حــالا کــه بــه اون پســر علاقــه داره مــن مزاحم خوشـبختیش نمـیشـم امیــــ ... امیـدوارم. خوشـبخت بشـه شـما هـم هیچـی بهـش نگـین مــــ ...مـن... علیرضا با صداي لرزانی. آشپزخانه را ترك کرد. - اسد آقا برو با سهیلا حرف بزن! دایی معترضانه گفت: - بـرم چــی بگـم؟ بگــم پسـر مــن بـا ســی و دو سـال ســن خـودش عرضــه نداشـت بیــاد خواســتگاري باباش را فرستاد! زن دایــی و دایــی هنــوز مشــغول صــحبت بودنــد . دیگــر تحمــل شــنیدن حرفهایشــان را نداشــتم و بــه اتاقم پناه بردم. هنـوز در شـوك بـودم. بـاور نمـی کـردم چیزهـایی را کـه شـنیده بـودم. علیرضـا واقعـاً بـه مـن علاقـه داشت؟ اگر علیرضـا مـی فهمیـد از سـر دلسـوز ي بـا بهـزاد ازدواج مـی کـنم چـه مـی کـرد؟ ا ین وسـط تکلیف مـن چـه بـود؟ مـن بـا کـدام یک خوشـبخت مـی شـدم؟ خواسـتگارانم؛ مردانـی از دو سـنخ کـاملاً متفـاوت بـا عقایـد و رفتارهـاي متضـاد بودنـد. بطـوري کـه از دیـد مـن آن دو حتـی سـر سـوزنی نمـی توانســتد درمســئله اي بــه توافــق برســند و بــا هــم کنــار بیاینــد. روحیــات مــن بــه کــدام یک نزدیکتــر بود؟ علیرضـایی کـه بـرایش احتـرام قائـل بـودم و مـی توانسـتم بـه راحتـی بـه او تکیـه کـنم یـا بهـزادي کـه دوستش داشتم اما مورد اعتمادم نبود. ** 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا