eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
354 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
*** 🔸امام زمان عج می‌فرمایند : من آخرین وصی پیغمبر خدا هستم و به وسیله من بلاها و فتنه ها از آشنایان و شیعیانم دفع و برطرف خواهد شد . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل ها گذشت به انتظار فصل تو تمام فصل ها گذشت ... بخیر امیدمان زمان ••اللهم عجل الولیک الفرج•• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
شدی نقش اصلی تو سکانس زندگیم •• اللهم عجل الولیک الفرج •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
قران میگوید : هرگاه دلت پرشد از غم و غصه ها خم شو و به خاک بیفت . این نسخه ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است . ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم ، دلت میگیرد به خاطر حرف هایی که می‌زنند . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
عشق تو حسین در دل ماست ما را به جز عشق تو نشاید ... •• اللهم الرزقنا کربلا •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
آسوده خاطرم در طوفان فتنه ها وقتی که چراغ در دست سید علی است ❤️⚡️@kafehdokhtarone
بسیجی منتظر ظهور نمی‌ماند شهید میشود و زمینه ی ظهور را ایجاد میکند ••اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک•• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*** سلام دوستان عزیز خوش آمد میگم به بزرگوارانی که تازه به کانال ما اومدن ... با عرض معذرت از دوستانی که رمان رو دنبال می‌کنند به دلیل اینکه دو شب پارت نداشتیم اما پارت های جبرانی را الان براتون میزارم ... بعد از تمام شدن رمان دو روی سکه دو کتاب از کتاب های خانوم نرگس شکوریان فرد را براتون میزارم عزیزانی ک علاقه قلبی به دارند کانال ما رو دنبال کنند چون یکی از کتاب هایی که قرار گذاشته بشه کتاب هستش ... نوشت ❤️⚡️@kafehdokhtarone
*** ❤️بسم رب العشق❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:133 برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 پلکهــایم را بــه آرامــی بــاز کــردم بــادیــدن فضــاي ناآشــناي اتــاق لحظــه اي متحیــر و گــیج شــدم امــا خیلی زود بـه یـادم آمـد کـه دیشـب بـه خانـه المیـرا آمـده بـودم . دوبـاره اتفاقـات وحشـتناك دیـروز از جلــوي چشــمانم گذشــت . درگیــري خانــه دایــی، حرفهــاي رهــام، و کتکـاري رهـام و بهــزاد، فـرار مــن و پنـاه آوردنـم بـه ا ینجـا! بــا نالـه روي تخــت نشسـتم متوجــه صداي ناآشـنا ي مـرد ي شـدم کـه بـا المیرا مشـغول صـحبت بـود . صـدا ي گفتگـو ي شـان از پـذیراي بـه وضوح شنیده می شد. - از کی این جوري شده؟ - دقیق که نمی دونم دیشب ساعت 10 اومد خونه مون و از همون موقع هم حالش بده! - از علایمــش مشخصــه کــه از یــه اتفــاق یــا خبــري شــوکه شــده یــا یــه جــورایی ترســیده، شــما نمــی دونید چه اتفاقی براش افتاده ؟ - نمی دونم چی بـه سـرش اومـده، امـا مطمئـنم یـه اتفـاق بـدي بـراش افتـاده، آخـه دیشـب یـه جـوري بــود پریشــون، وحشــتزده، آشــفته. ســر و وضــع لباســش هــم عجیـب بــود نامرتــب، مثــل کســی کــه سراســیمه و بــا عجلــه بــدون هــیچ دقتــی لباســی پوشــیده و از جــایی بــا ســرعت بیــرون اومــده باشــه، دیشــب فقــط گریــه کــرد و بعــد هــم خوابیــد. یــک بــار کــه بهــش ســر زدم دیــدم داره تــوي خــواب هـذیون مـی گـه الفـاظی مثـل بهـزاد، کمـک و... را شـنیدم. از همـون جـا تـبش بـالا رفـت. نـوبتی، چنـد بـاري، بـا مامـانم بهـش سـر مـی زدیـم تـا اینکـه آخـرین بـار کـه مامـانم بعـد از نمـاز صـبح بدیـدنش رفت دید وسط اتاق بیهوش افتاده. این جوري شد که ما هم مزاحم شما شدیم. - نام بهزاد براي شما آشنا نیست؟ - نامزدشه! - شما با نامزدش تماس گرفتین؟ - نه ما هیچ شماره اي ازش نداریم، گوشی سهیلا هم همراهش نبود. - این جوري که نمی شه باید خبرش کرد هیچ آدرسی، شماره اي از بستگان دیگرش چی؟ - نه نداریم. راستش ترجیح میدیم خودش بهوش بیاد. - بسیار خب احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه بیدار می شه. - حالش چطوره دکتر؟ - جـاي نگرانـی نیسـت، نسـبت بـه صـبح خیلـی بهتـره، تـبش پـایین اومـده، بـا مسـکن هـاي قـوي کـه صبح تزریق کردم احتمالاً تـا یـه سـاعت دیگـه بهـوش میـاد، اگـه بیـدار شـد قطعـاً سـردرد یـا سـرگیجه و شاید هم کمی حالت تهـوع داشـته باشـه کـه کـاملاً طبیعیـه اگـه مـورد د یگـه اي داشـت بـا مـن تمـاس بگیرید. - تشریف داشته باشین دکتر. - متشکرم. دیگه رفع زحمت می کنم. - خیلی زحمت کشیدین. - کاري نکردم وظیفه همسایگی رو ادا کردم، خداحافظ. - خداحافظ. 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 از صـحبتهاي المیـرا و دکتـر بغـض کـردم. از اینکـه از سـر بـی پنـاهی و بـی کسـی بـه غریبـه هـا پنـاه آورده بودم داغون شدم. شخصیتم له شده بود با غیض به بالاي سرم نگاه کردم با فریاد گفتم: - خسته نشدي خـدا؟ بیشـتر از ایـن مـی خـواي تحقیـرم کنـی؟ اصـلاً چیزي هـم ازم مونـده کـه بخـوا يبگیـري؟ از اینکـه قـدرتت رو بـه رخـم کشـیدي خیلــی خوشـحالی؟ اعتـراف مـی کـنم کـه تـو بــردي! سـهیلا حـامی کـه تـا پـنج سـاله پـیش پـدر، مـادر و بـرادر داشـت و تـوي ثـروت و خوشـی غـرق بـود. الان هیچی نیست. پوچِ پوچه. المیرا سراسیمه به داخل اتاق آمد و هاج و واج به من خیره شد. با پرخاش گفتم: - چیه بدبخت ندیدي؟ المیــرا بــدون هــیچ حرفــی جلــو آمــد و روي تخــت کنــارم نشســت ســعی کــرد در آغوشــم بگیــرد، از احساس ترحمش خشمگین شدم و با خشونت پسش زدم و با فریاد وحشتناکی گفتم: - به من دست نزن، از همه تون بدم میاد برو گمشو بیرون. اشک در چشمان سیاهش حلقه زد و با استیصال نالید: - سهیلا جون الهی قربونت برم، چی شده؟ چرا اینجوري می کنی؟ مثل دیوونه ها داد زدم: - ولــم کــن، مــرگ از ا یــن زنــدگی جهنمــی بهتــره خســته شــدم از ا یــن همــه مصــیبتی کــه ســرم آوار شده. - سـهیلا جـان آسـمون همیشـه ابـري نیسـت کمـی صـبر کـن همـه چـی درسـت مـیشـه خـدا الـرحمن الراحمینه. خنده ي عصبی کردم و گفتم: - کدوم خدا؟ من دیگه به هیچی اعتقاد ندارم. اینا همش خرافاته! بـا سـیلی محکمـش سـاکت شـدم . دسـتم را روي گونـه ام گذاشـتم و بـا بهـت بـه چهـره برافروختـه اش نگــاه کــردم. بغضــم ترکیــد و خــودم را بــه آغوشــش انــداختم . المیــرا مثــل خــواهري بــزرگ نوازشــم کرد و با صداي گرفته اي گفت: - خودت رو خالی کن عزیزدلم نذار تو دلت تلمبار بشه. بعــد از اینکــه آرام شــدم. تمــام اتفاقــات دیــروز را بــرایش تعریــف کــردم. بــه جــز حرفهــا و کارهــای رهــام. کــه تنهــایی بایــد بــار رســوا یی اش را بــه دوش مــی کشــیدم. بیچــاره المیــرا از فــرط تعجــب دهانش باز مونده بود و با ناباوري نگاهم می کرد. - یعنی واقعاً معتاد شده؟ - آره، به خاطر همین اعتیادش این قدر عصبی بود که هم با علیرضا دعواش شد هم با رهام. - می خواي چیکار کنی؟ - می خوام جدا شم دیگه تحمل ندارم! - زنگ بزن به خونواده داییت و همه چیز رو بگو! 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 - اصلاً حرفشم نزن دیگه خونه اونا نمی رم. - پس چی؟ - اول باید یه سر خونه بزنم ببینم اوضاع از چه قراره! - بعدش؟ - نگران نباش من روي حرفم وایستادم. اگه بهزاد بود بهش می گم و خلاص! - حتماً کلی تا حالا دنبالت گشته! - تا نرم از هیچی با خبر نمی شم، المیرا این مسئله فقط بین خودمون دو تا می مونه، باشه؟ - حتماً مطمئن باش اما... - اما چی؟ - اگه بهزاد قبول نکرد چی؟ - می دونم مشکلات زیادي باید از سر بگذرونم پس بهتره خودم رو قوي کنم. المیرا لبخندي از سر رضایت زد و گفت: - مطمئن باش از این تصمیمت پشیمون نمیشی! بعـد از خـوردن غـذا بـا آن کـه حـالم چنـدان رو بـه راه نبـود تـرجیح دادم قبـل از آمـدن مـادر المیـر از آنجا خارج شوم. - بازم می گم دو تایی بریم بهتره. - نه نگران نباش. - خیلی خب لجباز، حتماً خبرم کن. - باشه. - راستی اگه احیاناً مشکلی پیش اومد بیا خونه ما! - مطمئن باش فعلاً جایی جز اینجا ندارم! - به مامانم چی بگم؟ - یه قصه براش سرهم کن! - باشه، زود برگردد، خداحافظ. - خداحافظ. همـین کـه بـه جلـوي مجتمـع رسـیدم. ناگهـان دلـم خـالی شـد و تمـام جـرأتم را بـه یکبـاره از دسـت دادم. بـین رفـتن و مانـدن تردیـد داشـتم. از واکـنش احتمـالی بهـزاد نسـبت بـه حرکتـی کـه رهـام بـه روي مـن کـرده بـود مـو بـه تـنم سـیخ شـد ،افکـارم پریشـان بـود و در ذهـنم هـزار بـار مـاجرا را بـرا ي بهـزاد شـرح مـی دادم! آنچنـان درگیـر افکـارم بـودم کـه متوجـه نشـدم چـه موقـع جلـو ي واحـد بهـزاد رســیده بــودم. دیگــر راه برگشــت نداشــتم . نفســم را محکــم بیــرون دادم و در زدم. تعلــل در بــاز کــردن در بــاز مــرا بســو ي افکــارم پرتــاب کــرد . ایــن بــار نگــران عکــس العملــش از خبــر جــدا ییمان بــودم! امــا نــه دیگــر نمــی گذاشــتم کــولی بــازي هــایش، تهدیــدهایش و نــه التماســهایش تــأثیري بــر تصمیم بگذارد. 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*** 🔸امام علی علیه السلام میفرمایند : موجهای بلا را با دعا از خود برانید . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 صداي بـاز شـدن در واحـد رو بـه رو یمـان مـرا بـه خـود آورد ! خـانم میان سـالی جلـوي در ظـاهر شـده بود و پرسید: - شما با آقاي افروز نسبتی دارین؟ - نامزدش هستم. - بی خود در نزن کسی خونه نیست. - چطور؟ شما از کجا می دونید؟ چهره اش کمی درهم رفت و گفت: - عزیزم مثل اینکه شما از چیزي خبر ندارین! نگران پرسیدم: - اتفاقی افتاده؟ - شما متوجه پلمپ شدن خونه نشدین؟ با گیجی نگاهی به نوار زردي که به در چسبانده بودند انداختم! - امــروز صــبح چنــد تــا پلــیس اینجــا اومــدن و از همســایه هــا ســؤالاتی کردنــد، دیشــب عــده اي از سـاکنان بـرج دختـر خـانمی را دیدنـد کـه سراسـیمه از اینجـا فـرار کـرده پلـیس هـا دنبـال اون خـانم مـی گـردن و بـه همـه سـپردن کـه اگـه اون خـانم رو دیـدن بهشـون اطـلاع بـدن، ظـاهراً ایـن خـانم بـا اتفاق دیشب ربط داره! - ببخشید می شه واضح تر بگین؟ دیشب چه اتفاقی افتاده؟ - بهتره شما برین آگاهی اون جا همه چی را می فهمین. - خانم خواهش می کنم بگین، براي نامزدم اتفاقی افتاد؟! - آخه عزیزم تو چطورحالا میاي؟ معلومه از کارهاي نامزدت خبر نداري؟ - چه کارهایی؟ - نبودي ببینی چه خبر بود صداي داد و فریادشون کل مجتمع رو برداشته بود. - من خودم دیشب اینجا بودم. چشمان زن از تعجب گرد شد و با من من گفت: - اون خانمی که فرار... - آره من بودم. حالا می گین چرا باید برم کلانتري؟ زن در حالی که هول شده بود با دستپاچگی گفت: *** - همین الان برین آگاهی همین منطقه! تا بفهمین موضوع چیه. خداحافظ! بـا استیصـال روي پلـه هـا ولـو شـدم و سـرم را در میـان دسـتهام گـرفتم، معلـوم نبـود چـه بلایـی سـرم آمده بود؟ چرا زندگی من مثل کـلاف نـخ سـردرگم شـده بـود؟ چـرا هـر بـار کـه گـره ا ي بـاز مـی شـد گره پیچیده تري بوجود می آمد؟ با صداي آشناي همان زن به خودم آمدم. - حالت خوبه عزیزم؟ سرم را بلند کردم لیوان آبی به من داد و گفت: - نگران نباش حتماً قسمت بوده! - چی قسمت بوده؟ - هیچی فعلاً این رو بخور و زودتر به کلانتري برو. لیوان را گرفتم و جرعه اي سـر کشـیدم حـالم کمـی بهتـر شـد . تشـکر کـردم و بـا گامهـاي بی رمـق بـه راه افتادم. آگـاهی زعفرانیـه شـلوغ بـود اصـلاً نمـیدانسـتم کجـا با یـد بـروم گـیج شـده بـودم بـالاخره از سـربازي کمک گرفتم و او مرا به طرف اتاقی راهنمایی کرد. - بفرمایین. وارد اتـاق شـدم مـردي در پشـت میـزش در حـالی کـه سـرش را روي تعـدادي برگـه خـم کـرده بـود بدون آن که نگاهی کند، گفت: - امرتون؟ - سلام. با شنیدن صداي من سرش را بالا کرد و عینکش را برداشت و گفت: - بفرمایین خانم کاري داشتی؟ مـردي میـان سـال حـدوداً سـی و پـنج سـاله بـا چهـره جـدي، پرسشـگرانه نگـاهم کـرد! آب دهـانم را به سختی قورت دادم و گفتم: - من سهیلا حامی هستم. لبخندي زد و گفت: - اسم شما باید من رو یاد چیزي بندازه؟ - من... من نامزد بهزاد افروز هستم. لحظه اي چهره متفکري به خود گرفت و بعد مثل اینکه چیزي بیاد بیاورد با تردید پرسید: - همون آقایي که ساکن مجتمع آذرخش در زعفرانیه بود؟ - بله. - لطفاً در را ببند و بیا داخل. روي نزدیکترین صندلی که کنار میز کارش بود نشستم. 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 - تا حالا کجا بودین؟ - خونه یکی از دوستانم. دستی به صورت اصلاح شده اش کشید و گفت: - شما از ماجراي دیشب خبر دارید؟ سعی کردم صدایم نلرزد اما بی فایده بود حسابی دست و پایم را گم کرده بودم. - بله... یعنی من... من دیشب اون جا بودم... ولی... با تعجب پرسید: - شما همون خانمی هستید که ساکنین مجتمع دیشب در حال خروج از اون جا دیدنتون؟ - بله. - خب چه اتفاقی افتاد؟ - وقتی با هم درگیر شدن از ترسم فرار کردم. - دعواي اون ها سر چی بود؟ - بهتــون مــی گــم امـا اول خــواهش مــی کـنم بگیــد دیشــب چــه اتفــاقی افتــاده مـن خیلــی نگــرانم از نامزدم هیچ خبري ندارم! بازپرس جوان نفسی کشید و گفت: - متأسفانه خبراي بدي براتون دارم! نفس کشیدن برایم سخت شد با صداي مختصري نالیدم: - خواهش می کنم؟ - دیشـب بـین نـامزد شـما و دوسـتش رهـام حـامی درگیـري شـدیدي رخ داده ایـن طورکـه مـأموران مـا تحقیـق کـردن، رهـام حـامی بـا یـه مجسـمه سـنگی بـه سـر بهـزاد مـی زنـه و ظـاهراً بعلـت تـرس، دسـتپاچه شـده و از پلـه هـا بـه جـا ي آسانسـور بـرا ي خـروج از مجتمـع اسـتفاده مـی کنـه و کمـی طـول مـی کشـه کـه بـه پارکینـگ برسـه، قبـل از اینکـه بتونـه سـوار ماشـینش بشـه و فـرار کنـه بهـزاد کـه از طریــق آسانســور زودتــر بــه پارکینــگ رســیده بــود و تــو ي ماشــینش بــه انتظــار رهــام نشســته، بــا دیـدنش چنـد ین بـار بـا ماشـین بهـش مـی کوبـه و از روش رد مـی شـه . افـروز بعـد از کشـتن حـامی بـا اتـومیبلش فـرار مــیکنـه امـا بــه خـاطر نداشـتن حالــت عـاد ي، تسـلطی بــر سـرعت بـالاي اتــومبیلش نداشته، کنتـرل ماشـین از دسـتش خـارج مـیشـه و چـپ مـی کنـه ! متأسـفانه همسـر شـما دچـار مـرگ مغزي شده و وضعیت رضایت بخشی نداره. دیگر چیـزي نشـنیدم، سـرم گـیج رفـت نفسـم درنمـی آمـد از مغـز سـرم تـا نـوك انگشـتانم بـی حـس شده بود. نه این ممکن نبود؟ یعنی هر دو مرده بودند؟ آن هم به خاطر من؟ حماقت تا چقدر؟ - خانم حامی حالتون خوبه؟ با گیجـی بـه بـازپرس خیـره شـدم بـاورم نمـی شـد پایـان زنـدگی دو تـا دوسـت بـه همـین تلخـی تمـام شود؟ کاش اصلاً وجود نداشتم؟ کاش میمردم و این روز را نمی دیدم؟ این چه تقدیري بود؟ 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 - خانم حامی خواهش می کنم بگید چه اتفاقی بین اون دو تا افتاد؟ چه مـی گفـتم؟ میگفــتم؛ پســرعمویم بــه خــاطر ارضــا ي کینــه قــدیمی اش بــا زنــدگی مــن و نامزدم بـاز ي کـرد؟ امـا بی انصـافی بـود کـه همـه چیـز را بـه گـردن رهـام بـی انـدازم ! رهـام هـم یـک قربانی بود، قربانی نـارفیقی! کسـی کـه عشـق را در دلـش کاشـت امـا بـه خـاطر زخمـی کـه خـورد کینـه درو کـرد! بــدتر از رهـام خانوادهایمــان بودنـد. مــادر روشـنفکر مــن، کـه دختــر زیبـایش را بــه شــکل پرنســس هــا ي دربــاري در مــی آورد و بــا افتخــار در مجــالس بــه د یــد همــه پســرها مــی گذاشــت. نگاههـا ي تحسـین برانگیـز آنهـا گـویی بهتـرین دسـتمزد بـه مـادرم بـود . مـادرم روي ابرهـا پـرواز مـیکـرد و مـی توانسـت پـز دختـرش را بـه همـه دوسـتان و بسـتگان بدهـد و بـا خواسـتگارهاي دختـرش فخر بفروشد، خـانواده بـه ظـاهر متمـدن مـن دخترشـان را بـه بهتـر ین شـکل بـه نمـایش مـی گذاشـتند و بعــد از اینکــه جــوانی درخواســت ازدواج مــی کــرد، رو تــرش مــی کردنــد و بــادي بــه غبغــب مــی انداختنــد و مــی گفتنــد دختــر مــا قصــد ازدواج نــداره ! مــادرم... پــدرم... اگــه قصــد عــروس کــردنم را نداشـتید چـرا جلـوي پسـرهاي فامیـل نمایشـم مـی دادیـد؟ مـثلاً مـی خواسـتید پـوز عمـه و زن عمـو و یــا خــانم همســایه را بــه خــاك بمالیــد؟! بــه همــه بگو ییــد فلانــی دختــرم را خواســتگار ي کــرد مــا نـدادیم؟! بیچـاره تـورج، بیچـاره رهـام و جوانـان دیگرکـه قربـانی بـازي شـما شـدند. خـانواده متمـدن مـن، شـما کـه رسـیور را نهایـت بـه روز بـودن مـی دانسـتید و بـه بهانـه اخبـار بـی سانسـور آن طرفیهـا،بچه هایتان را با انـواع صـحنه هـا ي مبتـذل آشـنا مـیکردیـد و معتقـد بودیـد اگـر بچـه هـا بـا ایــن چیزهــا آشــنا بشــوند، در بزرگــی عقـده اي نمــی شــوند و ایــن مســائل برایشــان عــادي مــی شــود چرا هرگز عادي نشد؟ بلکه بنزینی شد روي آتش! چـرا رهـام دلـش مـرا مـی خواسـت آن هـم بـه هـر قیمتـی؟ چـون وقتـی دخترعمـوي تـرگلش رو بـه رویـش آزاد و رهـا بـا هـر پوششـی حاضـر مـی شـد دل او را مـیلرزانـد و آنچنـان حسـرت داشـتنم را مـی کشـید کـه حتـی بـا وجـود اینکـه شـوهر داشـتم نتوانسـت روي هـواي نفـس پـا بگـذراد و از خیـر من بگـذرد . چـون یـاد نگرفتـه بـود کـه بایـد خـوددار باشـد ! چـرا پایـه زنـدگی فـرزین آن قـدر سسـت اسـت کـه در عـرض هشـت سـال، سـه ازدواج نـاموفق داشـته اسـت؟ چـرا فتانـه بـا سـن سـی و چهـار سـال هنـوز مـرد دلخـواهش را پیـدا نکـرده؟ چـرا نـادر بـه بهـاي انـدکی پـول، مملکـتش را فروخـت؟ تمــام بــدبختی هــاي مــا بــه خــاطر همــین تمــدن و روشــنفکري شماســت؟ عمــو فــرخ، عمــه فــرنگیس حالا با این وضعیت به چه افتخار می کنید؟ شماها طبل تو خالی هستید. 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک صندلی خالی ... بخیر امیدمان •• اللهم عجل الولیک الفرج •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
در دلم هستی بین منو فاصله هاست ...! •• اللهم عجل الولیک الفرج •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
با این دل به درد محرم نمی‌خورم باید خودت تمام دلم را عوض کنی •• اللهم الرزقنا کربلا •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
" ما همه سرباز توییم خمینی " +ما همه سرباز خداییم نه من سرباز شمام و نه شما سرباز من طوری امام خمینی ره تسلیت باد ❤️⚡️@kafehdokhtarone
یک ویژگی هست که خاص شهداست ؛ زنده اند ... ما را مشاهده می‌کنند ... همین هم میشود کلید قفل رمز آلودی که فقط مسلمانان میفهمندش ! حاج قاسم و یاران شهید امام زمان عج ، نظاره گر کارهای ما هستند . چه کاری ؟ چه گونه ؟ چرا ؟ و چقدر دلشان می‌خواهد که ما هم ، مثل خودشان زندگی مان را رو به ظهور حضرت صاحب ، متفاوت از میلیاردها آدم ببندیم ! فرج آقا بشود ، آدم ها حسرت میخورند که چرا کم کاری کردند در دوران غیبت . چون بهترین عمل بوده و.... همراه شهدا میشود کارها کرد : حسرت زده نمانی ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*** سلام دوستان عزیز امروز کتاب به قلم خانوم نرجس شکوریان فرد رو شروع میکنیم ... امیدوارم دوست داشته باشید منتظر نظرات شما راجب کتاب هستیم 👇👇👇 @shahid_farda12 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
*** ❤️ بسم رب شهدا و صدقین ❤️ نام کتاب : حاج قاسم نام نویسنده : نرجس شکوریان فرد برای سلامتی امام زمانمون و همچنین برای شادی روح حاج قاسم سلیمانی سردار عزیزمان که زحمات زیادی برایمان کشیده است نفری سه صلوات بفرستید ❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtarone