❤️بسم رب العشق❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️
#ادمین_نوشت
❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_پنجم
بهـزاد بـه هـیچ وجـه کوتـاه نمـی اومـد . کینـه اش رو بـدجور ي بـه دل گـرفتم . نـامردي کـرده بـود و با یـد جـوابش رو مـیگرفـت . شـب و روزم شـد نقشـه کشـیدن بـراي بهزاد!
بــالاخره فکــري مثــل جرقــه بــه ذهــنم زد. پیــدا کــردن معشــوقه ي قبلــی بهــزاد کــه دختــر ي بــه نــام نیلـوفر بـود، نیلـوفر اولـین عشـق بهـزاد بـود. هجـده سـالش نشـده بـود کـه عاشـق دختـر همسایشـون
شــد، امــا نیلــوفر رفــت آمریکــا و ازدواج نــاموفقی کــرد بعــد از هفــت ســال برگشــته بــود ا یــران. بــا نیلوفر حرف زدم. خیلی راحت قبول کرد اون بهزاد رو میخواست منم تو رو!
اون موقـع بهـزاد و تـو شـش مـاهی بـا هـم نـامزد بـودین و بهـزاد عاشـقانه دوست داشـت. بـا وجـود نیلوفر مـی تونسـتم بهـزاد رو ازت دور کـنم هـر چنـد کـار خیلی سـختی بـود امـا بـالاخره موفـق شـدم .
چنـد بـاري بهـزاد و نیلـوفر را بـا هـم رو بـه رو کـردم. نیلـوفر بـه بهـزاد التمـاس مـیکـرد امـا بهـزاد دیگه به اون علاقـه ا ي نداشـت و تمـام فکـر و ذکـرش سـهیلا شـده بـود بایـد اعتـراف کـنم خیلی بهـت وفـادار بـود، عشـق تـو در تمـام وجـودش ذره ذره ر یشـه دوانـده بـود و بـه سـادگی حاضـر نبـود دسـت از سرت بـرداره، اخـلاق هـاش عـوض شـده بـود. هـیچ مهمـونی بـدون تـو شـرکت نمـیکـرد و لـب بـه زهرماري نمی زد، می گفت سهیلا بدش میاد، ورد زبونش سهیلا بود.
نیلوفر کم کـم خسـته شـد آخـه از ا ینکـه چنـد سـال پـیش بـه سـینه ي بهـزاد دسـت رد زده بـود خیلی پشــیمون بــود. آخــرین نقشــه مــون رو عملــی کــردیم. نیلــوفر دختــر کثیفــی بــود و بــرا ي ازدواج بــا بهزاد دست بـه هـر کـار ي مـی زد. یـه مهمـونی سـه نفـره ترتیـب دادیـم و بهـزاد بـا اصـرار مـن راضـی شد کمی بخوره کـم کـم حـالش خـراب شـد و بـا نیلـوفر ... بـار اول بهـزاد از فـرط نـاراحتی گریه می کرد و از اینکـه بهـت خیانـت کـرده بـود بـدجور ي عـذاب وجـدان داشـت . امـا مـا بـی تـوجهی
تو بـه بهـزاد را بـه رخـش مـی کشـیدیم. آخـه اون موقـع درگیر ورشکسـتگی مـالی عمـو بـود ي و تمـام وقتـت رو مشـکلات بابـات پـر کـرده بـود و مثـل قبـل بـه بهـزاد توجـه نمـی کـردي.
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_ششم
بهزاد هم از بی توجهیات پـیش مـن گلـه مـیکـرد. و سـختگیرت بهـزاد رو بـدجوريکلافه کرده بود.
نیلـوفر از ایـن موقعیـت خـوب اسـتفاده کـرد و همـه جـوره بـا بهـزاد بـود. هـر بـار کـه بهـزاد نـادم و پشـیمون مـی شـد نیلـوفر دلـداریش مـی داد و مـی گفـت: سـهیلا بـه تـو علاقـه نـداره.» و... از ایـن جـور چیـزا! بـالاخره نیلــوفر حاملــه شــد و بهــزاد رو تهدیــد کــرد اگــه نگیــردش همــه جــا آبــروش رو مـی بــره و ازش
شکایت می کنـه، چنـد هفتـه قبـل از ا ینکـه پـدرت سـکته کنـه بـا نیلـوفر عقـد کـردن و از ایران رفـتن !
تنهــا کســی کــه تــو فرودگــاه بدرقــه شــون کــرد مــن بــودم، بیچــاره بهــزاد بــا رنــگ و رو ي پریــده و چشمان بارانی به من گفت:
- من لیاقت سهیلا را نداشتم امیدوارم خوشبخت بشه.
بـا رفـتن بهـزاد میـدون بـراي مـن خـالی شــد نـه بـرادري، نـه پـدري... تـو هـیچ کـس رو نداشـتی! از اینکه سـر بـه سـرت مـی ذاشـتم خوشـم مـی اومـد امـا تـو اصـلاً محلـم نمـی ذاشـتی. فرصـت چهارسـاله
من با اومدن دوباره بهزاد تموم شد.
بچـه يِ بهـزاد و نیلـوفر عقـب مانـده ذهنـی شـده بـود بـا ایـن حـال بهـزاد نیلـوفر و بچـه اش رو تـرك نکـرد. تـا اینکـه یـه روز بهـزاد سـر زده وارد خونـه مـی شـه و بـدترین صـحنه تمـام زنـدگیش رو مـیبینـه. خیانت نیلوفر' کتکاري می کنه و نیلوفر را تـا حـد مـرگ مـی زنـه بـه خـاطر همـین یـه سـال مـی افتـه زنـدان، بـه خـاطر فشـار عصـبی کـه بهـش وارد مـی شـه رو بـه الکـل میـاره و هـر از گـاهی هـم هـروئین مـی زده!
نیلــوفر و پســرش رو ول مــی کنــه و در اولــین فرصــت بــه ایــران برمــی گــرده. تــوي بــاغ بــا دیــدنت دوباره فیلش یاد هندستون مـی کنـه و تصـمیم مـی گیـره دوبـاره بـا تـو شـروع کنـه، و تـو يِ احمـق
با تمام بـد ي هـا یی کـه در حقـت کـرد بـازم ا یـن فرصـت رو بهـش مـی دي. مـن جلـو ي چشـمات بـودم اما تو بازم بهزاد رو انتخاب کردي، حماقت تا چقدر سهیلا؟ا
#ادامه_دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_هفتم
مـات و مبهـوت بـه چشـمان قهـوه ایـش کـه اشـک در آن حلقـه زده بـود نگـاه کـردم. بـاورم نمـی شـد رهــامِ حــامی، عاشــق دخترعمــویش باشــد! مــن کــه از دیــد او یــک احمــق بــه تمــام معنــا بــودم کــه از زنـدگیم لـذت نمـی بـردم! یعنـی تمـام آن انتقادهـا بـه نـوعی تحسـین مـن بـود! نـادر، بهـزاد، رهـام...
کسـانی کـه سرنوشـت مـرا رقـم زده و مـن را آلـت دسـت دل خودشـان کـرده بودنـد ! بـاورم نمیشـد من بازیچه دسـت چنـد نفـر شـده بـودم در آن لحظـه از همـه آنهـا بـه حـد مـرگ متنفـر شـدم . بـا تمـام قـدرت آب دهـانم را بـه روي صـورت رهـام انـداختم. جـا خـورد و چشـمانش را بسـت. بـه سـرعت از
اتاق بیرون آمدم. با چنـدش نگـاهی بـه بهـزاد کـه بـا دهـان بـاز رو ي مبـل خواب یـده بـود و خرنـاس مـی کشــید، کــردم و ســر ي از روي تأســف تکــان دادم . دســتگیره در را فشــار داد یــک بــار، دو بــار و ...
چرا باز نمی شد؟
- زحمت نکش قفله.
رهـام وسـط پـذ یرایی ایسـتاده بـود و بـه تـلاش بـی نتیجـه ام بـراي بـاز کـردن در مـی خندیـد. از آنچـه کـه تصـورش را مـی کـردم دلـم فـرو ریخـت. دسـتانم شـل شـد و چمـدان افتـاد . خـیس عـرق شـدم.
لـرزش بـدنم آنقـدر ز یـاد بـود کـه احسـاس کـردم دچـار تشـنج شـدم . وحشـت زده نگـاهش کـردم در نی نی چشمانش اثري از عشق نبود تنها کینه بود که شعله می زد.
چقدر المیراي بدبخت نصیحتم کـرد امـا مـنِ احمـق همـه چیز را شـوخی گرفتـه بـودم ! همـان طـور کـه خیره بـه رهـام نگـاه مـی کـردم . ناامیدانـه بهـزاد را صـدا مـی زدم امـا در یـغ از یـک پلـک زدن ! بیهـوشِ
بیهوش بود.
- زور نزن تا فردا ظهر هم صداش کنی بیدار نمی شه!
بــه آرامــی بــه ســمتم آمــد از تــرس کــاملاً بــه در چســبیده بــودم، نــزدیکم شــد گرمــاي بــدنش را بــه خوبی حس می کردم. سرش را به گوشم چسباند و نجوا کرد:
- هنوز دیر نشده سهیلا! ما می تونیم با هم شروع کنیم!
بـوي بـدنش کـه بـا بـوي ادکلـنش درآمیختـه شـده بـود حـالم را بـد کـرد و عـق زدم. ایـن کـارم بهانـه اش شد. نعره زد:
- حالت از من بهم می خوره؟! نشونت می دم.
از ترس لال شـده بـودم . تـپش هـا ي قلـبم از ز یـر تـار و پـود لباسـم کـاملاً مشـخص بـود . نبایـد اجـازه مـی دادم. بـا تمـام نیرویـی کـه در بـدن داشـتم بـه عقـب هلـش دادم . تعـادلش را از دسـت داد پـایش بـه میـز خـورد و روي پارکـت افتـاد. یکـی از اتاقهـا را نشـانه گـرفتم و بـا سـرعت بـه سـمتش دویـدم امـا قبـل از اینکـه بـه آنجـا برسـم بـا دسـتانش یکـی از پاهـایم را گرفـت و محکـم روي فرش افتـادم . قبـل از ا ینکـه اجـازه بلنـد شـدن بـه مـن بدهـد بلنـد شـد و دسـتانم را گرفت.
- کجا؟ من از عشق برات می گم تو توي صورتم آب دهنت رو می اندازي؟
زار زدم:
- تو رو به هرکی می پرستی رهام بذار برم.
- این سیلی مال اون داداش پستت که همه چیز رو پول می بینه!
#ادامه_دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_هشتم
سیلی دیگه اي به صورتم زد و گفت:
- این سهم اون نامزد نامردت.
و سومین سیلی را چنان به گوشم نواخت که براي لحظه اي گوشم درد گرفت.
- اینم براي خودت که اونقدر کور بودي عشق من رو ندیدي.
- آشغال عوضی، ولم کن.
- بی خود دست و پا نزن کسی اینجا صدات رو نمی شنوه!
هیستریکی جیغ زدم:
- بهزاد... بهزاد... پاشو تو رو خدا پاشو . تقـلا مـی کـردم جیـغ مـی کشـیدم فحش می دادم التماس می کـردم امـا رهـام زخـم خـورده تنهـا بـه انتقـام از دوسـتی کـه بـه او نـارو زده بـود فکـر مـی کـرد. بعـد از چنـد لحظـه صـورتش را بلنـد کـرد و خیـره نگـاهم کـرد
گریه می کردم و التماسش می کردم:
- تو رو خدا رهام با آبروم بازي نکن!
حقته، این قدر التماس کن تا از نفس بیفتی.
- به خدا از بهزاد طلاق می گیرم با تو ازدواج می کنم.
- دیگه خیلی دیره!
از ته دل نالیدم:
- خدایا کجایی؟
- ح... روم... زاده... داري... چه... غ... لطی می کنی... با... با... زن... من؟
در اوج ناامیدي، بهزاد هوشیار شده بود و رهام با چشمان گرد شده با ناباوري گفت:
- امکان نداره تو باید تا فردا بیهوش باشی.
از دسـت شل شده اش بیـرون آمـدم. بهـزاد کـه گـویی بـا دیـدن ایـن صـحنه مسـتی از سـرش پریده بود. به طرف رهام حمله کرد و با هم گلاویز شدند.
- نامرد به زن من دست درازي می کنی؟
- نامرد تویی که جلوي چشمام عشقم رو از چنگم درآوردي.
بــا عجلــه بــدون توجــه بــه درگیــري آنهــا درحــالی کــه هــیچ کنترلــی روي لــرزش دســت و پاهــایم نداشــتم بــه ســمت در رفــتم. نعــره هــا و فریادهایشــان مغــزم را از کــار انداختــه بــود و نمــی توانســتم کلیـد را پیـدا کـنم. درمانـده و ناامیـد پشـت در نشسـتم و بلنـد بلنـد زار زدم. ناگهـان از پـس چشـمان
گریـانم، تصـویر تـاري از یـک شـیء فلـزي را روي یکـی از مبلهـا دیـدم کـه زیـر نـور لوسـتر بـرق مـیزد.
***
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_نهم
بارقــه امیــد در دلــم بوجــود آمــد . بــه طــرفش رفــتم بــا خوشــحالی کلیــد را برداشــتم و از خانــه بیرون رفتم.
صــداي شکســتن شیشــه هــا و فریادهایشــان در راه پلــه هــا شــنیده مــی شــد. از تــرس کنجکــاو ي
همسـا یه هـا کـه بـزود ي بـه راه پلـه هـا سـراز یر مـی شـدند، قبـل از ا ینکـه کسـی مـرا ببینـد بـه سـرعت ســوار آسانســور شــدم و وارد پارکینــگ شــدم. در بــدو ورودم زن میانســالی کــه پاکتهــاي خریــد را در دستش گرفته بود و دو پسـر نوجـوانی کـه مشـغول تـوپ بـاز ي بودنـد بـا تعجـب بـه مـن نگـاه کردنـد .
بــدون اینکــه تــوجهی بــه آنهــا کــنم آن خانــه جهنمــی را تــرك کــردم. سراســیمه ماشــینی را دربســت کرایـه کـردم و راهـی خانـه المیـرا شـدم. در تمـام طـول مسـیر اشـک مـی ریخـتم. دسـت خـودم نبـود
نمی توانستم جلوي ریزششان را بگیرم. از اینکه سالم بودم بی اختیار بلند گفتم:
- خیلی بزرگی خدا.
راننده جوان متعجب نگاهم کرد و گفت:
- خواهرم چیزي شده؟ اتفاقی افتاده؟
با صداي لرزانی گفتم:
- خدا رو شکر نیفتاد.
مقابل منزل المیرا پیاده شدم و زنگ را فشار دادم.
- کیه؟
- المیرا! منم سهیلا!
بعد از مکث طولانی با ناباوري گفت:
- تـــو، تویی سهیلا؟
- آره خودمم.
- بیا تو.
در باز شد و من منتظـر جلـو ي در ایسـتادم . لحظـه ا ي بعـد صـدا ي گـام هـا یی کـه بـه سـرعت بـه طـرف در مـی آمـد را شـنیدم. المیـرا بـا دیـدن سـر و وضـع مـن خشـکش زد. حـق داشـت سـاعت ده شـب بـا صورت گریـان بـدون کفـش و بـا مـانتو یی کـه دکمـه هـایش از تـرس و عجلـه بـالا و پـا یین بسـته شـده
بود رو به رویش ایستاده بودم. مات و مبهوت با صدایی که گویی از ته چاه درمیاد گفت:
- چی شده سهیلا؟
بغضـم ترکیـد و خـودم را در آغوشـش انـداختم. سـکوت کـرد و اجـازه داد سـبک شـوم سـپس بـدون
اینکه سؤالی بپرسد مرا به داخل برد.
**
خون... خون... بهزاد ولش کن... من نمیتونم... خواهش می کنم... نــــه....
با وحشـت از خـواب پر یـدم. کابوسـها یم تمـامی نداشـت . تمـام تـنم خـیس عـرق شـده بـود و سـرم درد می کرد. بدنم مثل کـوره داغـی شـده بـود و گلـویم مـی سـوخت . بـه سـختی بلنـد شـدم امـا هنـوز چنـد قدمی بیشتر راه نرفته بودم که تمام اتاق دور سرم چرخید و افتادم.
#ادامه_دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone
دلم کمی بهار
میخواهد نمی آیی
#صبح بخیر امیدمان
#امام_زمان
•• اللهم عجل الولیک الفرج ••
❤️⚡️@kafehdokhtarone
دراز راهی نیست از
سکوت شب تا خیال با تو
#عکس
#پروفایل
#امام_زمان
•• اللهم عجل الولیک الفرج ••
❤️⚡️@kafehdokhtarone
مرا دردیست دور از تو
که نزد توست درمانش
#عکس
#پروفایل
#کربلا
•• اللهم الرزقنا کربلا ••
❤️⚡️@kafehdokhtarone
شهادت لباس تک سایزی است
که باید ان آدم به اندازه آن در آید
هر وقت به سایر این لباس تک سایز
در آمدی پرواز میکنی
#عکس
#پروف طوری
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدانه
••اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک••
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#یه لقمه حرف حساب
📌 بهتر از هر ترانه :
کلمات مقدس پرودگار در قرآن کریم آثاری عجیب و فوق تصور در روح انسان دارند .
خواندن آیه های قرآن و قرائت مکرر آن ها میتواند محبت به کلام خدا را در انسان بیدار کند .
آنوقت خواهیم دید که ترنم قرائت قرآن بهتر از هر ترانه ای میتواند ما را به خود وابسته کند .
#استاد_علیرضا_پناهیان
❤️⚡️@kafehdokhtarone
🔸برای خوشبختی باید :
*| توکل به خدا داش ت به وسعت عالم
*| تفکر مثبت داش ت به تعداد هر فکر
*| تدبیر مناسب داش ت به تعداد هر اقدام
*| صبر و تحمل داش ت در کل مسیر زندگی
#دخترونه
#خوشبختی
❤️⚡️@kafehdokhtarone
•| قرار نیست که با افکار دیگران زندگی کنیم
و قرار نیست به شیوه ای که دیگران برای ما چیدند هماهنگ شویم
خودت برای خودت زندگی کن
همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری
و مطمئن باش اگر خودت به فکر خودت نباشی کسی در این دنیا خوشبختی و شادی را به تو تعارف نخواهد کرد |•
#دخترونه
#امید
❤️⚡️ @kafehdokhtarone
•| خوشبختی سه تا ستون دارد :
+فراموش کردن تلخی های دیروز
+غنیمت شمردن شیرینی های امروز
+امیدواری به فرصت فردا
#دخترونه
#خوشبختی
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#همسرانه
خدا میدونه چه آشوب و استرسی تو دلمون بود ...
راهی محضر شدیم تا اسممون بره تو شناسنامه هم ...
رفتیم محضر تا ۶ دنگ دلمو سند بزنم بنامش ...
#دو_نفره
#دلبرانه
❤️⚡️@kafehdokhtarone
خورشید می آید
منجمدتر از دیروز
#صبح بخیر امیدمان
#امام_زمان
•• اللهم عجل الولیک الفرج ••
❤️⚡️@kafehdokhtarone
شنوندگان عزیز توجه فرمایید :
سرانجام مسجد الحرام
غرق عطر نرگس شد
#عکس
#پروفایل
#امام_زمان
•• اللهم عجل الولیک الفرج ••
❤️⚡️@kafehdokhtarone
گویند چرا دل به شهیدان دادی ؟
به والله من ندادم آنها بردند ...
#عکس
#پروفایل
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهیدانه
••اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک••
❤️⚡️@kafehdokhtarone
#یه لقمه حرف حساب
📌 برای چه آفریده شده ایم :
باید در محبت حدی برسیم که بتوانیم از عبادت و مناجات لذت ببریم .
تنها در آن صورت معنای حیات انسانی خود را درک خواهیم کرد و تازه میفهمیم برای چه آفریده شده ایم .
آنگاه قرار پیدا میکنیم و حرف های اضافی تمام میشوند .
برای رسیدن به محبت خدا باید کمی از محبت به غیر خدا چشم بپوشیم .
#استاد_علیرضا_پناهیان
❤️⚡️@kafehdokhtarone
🔸تقوا یعنی :
با گناه مثل کرونا رفتار کردن !
حساسیت ما در اجتناب از ابتلا به معاصی باید مانند ، حساسیت ما نسبت به ابتلا به ویروس
کرونا باشد .
#دخترونه
#تقوا
❤️⚡️@kafehdokhtarone
باید خوب و بد دنیا رو پذیرفت...
وقت ناراحتی لبخند زد ...
به داشته ها عشق ورزید و آنهایی که رفته اند را به خاطر سپرد ...
همیشه ببخشید ولی ؛
هرگز چیزی را فراموش نکنید ...
از اشتباهاتتان درس بگیرید اما هرگز افسوس نخورید ؛
آنها تغییر میکنند ...
مشکلات به وجود می آیند اما یادتان باشد ، زندگی میگذرد ...
#دخترونه
#زندگی
❤️⚡️@kafehdokhtarone
📌 بدانید
+بهترین جواب بدگویی :
سکوت
+بهترین جواب خشم :
صبر
+بهترین جواب درد :
تحمل
+بهترین جواب سختی :
توکل
+بهترین جواب خوبی :
تشکر
+بهترین جواب زندگی :
قناعت
#دخترونه
#زندگی
❤️⚡️@kafehdokhtarone