eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
334 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 علیرضـا زیرچشـمی نگـاهم کـرد. فکـر کـنم پـدر و پسـر تمـام مـدت حواسشـون بـه مکالمـه مـن بـود ! قبل از اینکه سؤال دیگه اي بپرسند خودم گفتم: - پسرعموم بود. قطع شد الان دوباره زنگ میزنه! دایی چیز دیگـه اي نگفـت امـا مطمـئن بـودم فهمیده کـه این یـه گفـت وگـو ي معمـولی نبـوده کـه مـن رو اینطــور بهــم ریختــه بــود! بــراي رهــایی از جــو آنجــا بــه بهانــه ي آب رفــتم آشــپزخونه ! یــه نــیم ساعتی معطل کردم وقتی برگشتم زن دایی را مشغول صحبت با تلفن دیدم. - من خداحافظی می کنم سهیلا جان اومد گوشی خدمتتون. زن دایی دستش را روي گوشی گذاشت و آهسته گفت: - زرین خانمه! می گه پسرش چند لحظه پیش زنگ زده اما تو قطع کردي! با قیافه حق به جانبی گفتم: - از اون ور قطع شد. - خیلی خب بیا ببین چیکارت داره. با اکراه گوشی را گرفتم و البته نگاه سرزنش بار زن دایی هم از نظرم دور نماند. - سلام سهیلا جون. - سلام زن عمو. - یادي از ما نمی کنی! - ببخشید خیلی درس دارم. - اون وري ها چطورن؟ بعد با لحنی پر از تمسخر گفت: - حــــاج خانم، حــــاج آقا؟ از همچین مادري همچنین پسري بعید نبود! منم خیلی سرد و خشک گفتم: - خدا رو شکر، خیلی خوبن. - سهیلا جون عید همه می خوایم بریم کیش، زنگ زدم بگم تو هم بیایی؟ - عمه فروغم میاد؟ - نه، ما و فرنگیس اینا، فرزین هم هنوز ایرانِ، اونم میاد. به هیچ عنوان دلم نمی خواست با این قوم اجوج و ماجوج برم مسافرت! بدون معطلی گفتم: - کاش زودتر می گفتین دایی براي مشهد بلیط گرفته! - وا راست میگی؟ آخه مشهد که جایی براي تفریح نداره؟ - من نمی دونم! بلیط گرفتن دیگه! - یعنی نمیاي دیگه؟! - نه زرین جون شرمنده! - باشه عزیزم مختاري، باي. قبل اینکه گوشی رو بگذاره بلند گفت: - خلایق هر چه لایق! بعـد از اتمـام مکالمـه بـا دیـدن دایـی و زن دایـی و حتـی علیرضـا کـه بـا تعجـب نگـاهم مـی کردنـد، بـا خجالت در حالی که سرخ شده بودم گفتم: - ببخشید دروغ گفتم اما اصلاً حوصلشون رو نداشتم. صداي زن دایی بلند شد که گفت: - دروغ نگفتی مادر. بعد هم رو به دایی کرد و گفت: - با یه مسافرت به مشهد چه طوري اسد آقا؟ دایی دستاش رو به هم زد و گفت: - چی از این بهتر نظر شما چیه آقاي دکتر؟ علیرضا خندید و گفت: - عالیه، هم زیارت می کنیم هم یه سري میریم اصفهان و دیدن عاطفه و عاتکه! - راسـت میگـی دلـم بـراي دختـرام تنـگ شـده، پاشـم پـیش دسـتی کـنم زنـگ بـزنم بهشـون تـا اونـا برنامه نریختن بیان اینجا، ما بریم اونجا پیششون! روز دوم عید بـا ماشـین علیرضـا بـه سـمت مشـهد حرکـت کـردیم. مشـهد خیلی شـلوغ بـود بخصـوص حرم امام رضـا (ع) کـه جـا ي سـوزن انـداختن نبـود . علیرضـا هتلـی لـوکس رزرو کـرده بـود البتـه مـد یر هتل عموي یکی از دوستانش بود و ما با پارتی تونستیم اون جا اقامت کنیم. مـن و زن دایـی هـم یـا حـرم بـودیم یـا بـازار! ایـن دو روز پسـردا یی حسـابی تحویلمـون گرفـت و کلـی ولخرجـی کــرد. بعـد از مشــهد بـه اصـفهان رفتــیم. هـر دو دختــر دایـی اصـفهان زنـدگی مــی کردنــد. دختــر دایــی بــزرگم عاطفــه، از علیرضــا بزرگتــر بــود شــوهرش کارمنــد بانــک و پســر دوســت دا یــی اسد بود. عاطفه سفید و تپـل و فـوق العـاده خـوش خنـده و خـوش اخـلاق بـود . دوتـا دختـر دو قلـو هـم به نام حدیثه و حنانه داشت. عاتکـه دو ســال از علیرضـا کــوچکتر بـود. خـودش و شـوهرش مهنــدس صـنایع غــذایی بودنـد. ســبزه و بـا نمـک، آرام و کـم حـرف. پسـرش امـین هـم مثـل مـادر و پـدرش آرام و بـی صـدا بـود. شـوهراي عاطفـه و عاتکـه بـا هـم پسـرعمو بودنـد . خیلـی وقـت بـود دختردایـی هـا را ندیـده بـودیم. در سـفري که چند سال پـیش بـه اصـفهان داشـتیم بـه خانـه آنهـا نرفتـه بـودیم. بـه نظـرم مـادرم عمـه يِ دلسـنگی بود کــه حاضــر بــه دیــدن بـرادرزاده هــاش نشـده بــود . از اینکــه احسـاس مــی کــردم خــانواده دایــی موجــب ســرافکندگی مــادرم در مقابــل خــانواده شــوهرش بودنــد . حالــت بــدي بهــم دســت مــی داد. یعنی مادیات اینقدر از نگاه مادرم اهمیت داشت؟ ** 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 علیرضـا زیرچشـمی نگـاهم کـرد. فکـر کـنم پـدر و پسـر تمـام مـدت حواسشـون بـه مکالمـه مـن بـود ! قبل از اینکه سؤال دیگه اي بپرسند خودم گفتم: - پسرعموم بود. قطع شد الان دوباره زنگ میزنه! دایی چیز دیگـه اي نگفـت امـا مطمـئن بـودم فهمیده کـه این یـه گفـت وگـو ي معمـولی نبـوده کـه مـن رو اینطــور بهــم ریختــه بــود! بــراي رهــایی از جــو آنجــا بــه بهانــه ي آب رفــتم آشــپزخونه ! یــه نــیم ساعتی معطل کردم وقتی برگشتم زن دایی را مشغول صحبت با تلفن دیدم. - من خداحافظی می کنم سهیلا جان اومد گوشی خدمتتون. زن دایی دستش را روي گوشی گذاشت و آهسته گفت: - زرین خانمه! می گه پسرش چند لحظه پیش زنگ زده اما تو قطع کردي! با قیافه حق به جانبی گفتم: - از اون ور قطع شد. - خیلی خب بیا ببین چیکارت داره. با اکراه گوشی را گرفتم و البته نگاه سرزنش بار زن دایی هم از نظرم دور نماند. - سلام سهیلا جون. - سلام زن عمو. - یادي از ما نمی کنی! - ببخشید خیلی درس دارم. - اون وري ها چطورن؟ بعد با لحنی پر از تمسخر گفت: - حــــاج خانم، حــــاج آقا؟ از همچین مادري همچنین پسري بعید نبود! منم خیلی سرد و خشک گفتم: - خدا رو شکر، خیلی خوبن. - سهیلا جون عید همه می خوایم بریم کیش، زنگ زدم بگم تو هم بیایی؟ - عمه فروغم میاد؟ - نه، ما و فرنگیس اینا، فرزین هم هنوز ایرانِ، اونم میاد. به هیچ عنوان دلم نمی خواست با این قوم اجوج و ماجوج برم مسافرت! بدون معطلی گفتم: - کاش زودتر می گفتین دایی براي مشهد بلیط گرفته! - وا راست میگی؟ آخه مشهد که جایی براي تفریح نداره؟ - من نمی دونم! بلیط گرفتن دیگه! - یعنی نمیاي دیگه؟! - نه زرین جون شرمنده! - باشه عزیزم مختاري، باي. قبل اینکه گوشی رو بگذاره بلند گفت: - خلایق هر چه لایق! بعـد از اتمـام مکالمـه بـا دیـدن دایـی و زن دایـی و حتـی علیرضـا کـه بـا تعجـب نگـاهم مـی کردنـد، بـا خجالت در حالی که سرخ شده بودم گفتم: - ببخشید دروغ گفتم اما اصلاً حوصلشون رو نداشتم. صداي زن دایی بلند شد که گفت: - دروغ نگفتی مادر. بعد هم رو به دایی کرد و گفت: - با یه مسافرت به مشهد چه طوري اسد آقا؟ دایی دستاش رو به هم زد و گفت: - چی از این بهتر نظر شما چیه آقاي دکتر؟ علیرضا خندید و گفت: - عالیه، هم زیارت می کنیم هم یه سري میریم اصفهان و دیدن عاطفه و عاتکه! - راسـت میگـی دلـم بـراي دختـرام تنـگ شـده، پاشـم پـیش دسـتی کـنم زنـگ بـزنم بهشـون تـا اونـا برنامه نریختن بیان اینجا، ما بریم اونجا پیششون! روز دوم عید بـا ماشـین علیرضـا بـه سـمت مشـهد حرکـت کـردیم. مشـهد خیلی شـلوغ بـود بخصـوص حرم امام رضـا (ع) کـه جـا ي سـوزن انـداختن نبـود . علیرضـا هتلـی لـوکس رزرو کـرده بـود البتـه مـد یر هتل عموي یکی از دوستانش بود و ما با پارتی تونستیم اون جا اقامت کنیم. مـن و زن دایـی هـم یـا حـرم بـودیم یـا بـازار! ایـن دو روز پسـردا یی حسـابی تحویلمـون گرفـت و کلـی ولخرجـی کــرد. بعـد از مشــهد بـه اصـفهان رفتــیم. هـر دو دختــر دایـی اصـفهان زنـدگی مــی کردنــد. دختــر دایــی بــزرگم عاطفــه، از علیرضــا بزرگتــر بــود شــوهرش کارمنــد بانــک و پســر دوســت دا یــی اسد بود. عاطفه سفید و تپـل و فـوق العـاده خـوش خنـده و خـوش اخـلاق بـود . دوتـا دختـر دو قلـو هـم به نام حدیثه و حنانه داشت. عاتکـه دو ســال از علیرضـا کــوچکتر بـود. خـودش و شـوهرش مهنــدس صـنایع غــذایی بودنـد. ســبزه و بـا نمـک، آرام و کـم حـرف. پسـرش امـین هـم مثـل مـادر و پـدرش آرام و بـی صـدا بـود. شـوهراي عاطفـه و عاتکـه بـا هـم پسـرعمو بودنـد . خیلـی وقـت بـود دختردایـی هـا را ندیـده بـودیم. در سـفري که چند سال پـیش بـه اصـفهان داشـتیم بـه خانـه آنهـا نرفتـه بـودیم. بـه نظـرم مـادرم عمـه يِ دلسـنگی بود کــه حاضــر بــه دیــدن بـرادرزاده هــاش نشـده بــود . از اینکــه احسـاس مــی کــردم خــانواده دایــی موجــب ســرافکندگی مــادرم در مقابــل خــانواده شــوهرش بودنــد . حالــت بــدي بهــم دســت مــی داد. یعنی مادیات اینقدر از نگاه مادرم اهمیت داشت؟ ** 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
*** •|✔️ 🔷 💠با نامحرم خيلي مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنيده بودم. اينكه وقتي يك مرد و زن نامحرم در يك مكان خلوت قرار مي‌گيرند، نفر سوم آن‌ها شيطان است. يا وقتي جوان به‌سوي خدا حركت مي‌كند، شيطان با ابزار جنس مخالف به‌سوي او مي‌آيد و... يا در جايي ديگر بيان شده كه در اوقات بيكاري، شيطان به سراغ فكر انسان مي‌رود و... 🔻خيلي از رفقاي مذهبي را ديده‌ام كه به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسه‌هاي شيطان شده و در زندگي دچار مشكالت شدند. 🌀اين موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زناني كه با نامحرم در تماس هستند نيز به همين دردسرها دچار مي‌شوند. 🍃اينجا بود كه كلام حضرت زهرا(س) را درك کردم كه مي‌فرمودند: «بهترين (حالت) براي زنان اين است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبينند و نامحرمان نيز آنان را نبينند.» ✨شكر خدا از دوره جواني اوقات بيكاري نداشتم كه بخواهم به موضوعات اينگونه فكركنم و در همان ابتداي جواني شرايط ازدواج براي من فراهم شد. اما در كتاب اعمال من، يك موضوع بود كه خدا را شكر به خير گذشت. ⭕️در سال‌هاي اولي که موبايل آمده بود براي دوستان خودم با گوشي پيامك مي‌فرستادم. بيشتر پيام‌هاي من شوخي و لطيفه و... بود. 💫آن زمان تلگرام و شبكه‌هاي اجتماعي نبود. لذا از پيامك بيشتر استفاده مي‌شد. رفقاي ما هم در جواب براي ما جك مي‌فرستادند. 🔹در اين ميان يك نفر با شماره‌اي ناآشنا براي من لطيفه‌هاي عاشقانه مي‌فرستاد. من هم در جواب براي او جك مي‌فرستادم. نمي‌دانستم اين شخص كيست. يكي دو بار زنگ زدم اما گوشي را جواب نداد. اما بيشتر مطالب ارسالي او لطيفه‌هاي عاشقانه بود. 🔅براي همين يكبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اينكه گوشي را برداشت و بدون اينكه حرفي بزنم متوجه شدم يك خانم جوان است! ✅بلافاصله گوشي را قطع كردم. از آن لحظه به بعد ديگر هيچ پيامي برايش نفرستادم و پيام‌هايش را جواب ندادم. يادم هست با جوان پشت ميز خيلي صحبت كردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسان‌ها براي من مثال مي‌زد. 🌀همين‌طور كه برخي اعمال روزانه مرا نشان مي‌داد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خيلي در رشد معنوي انسان‌ها مشكل‌ساز است. مگر نخوانده‌اي كه خداوند در آيه 30 سوره نور مي‌فرمايد: «به مؤمنان بگو: چشم‌هاي خود را از نگاه به نامحرم فرو گيرند.» 🌱بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمي‌کردي، گناه سنگيني در نامۀ اعمالت ثبت مي‌شد و تاوان بزرگي در دنيا مي‌دادي. 🖋... •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈• ♥️⚡️@kafehdokhtarone😷