🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_دوازدهم
المیرا بازویش را محکم به پهلویم زد و خیلی آهسته و البته با حرص گفت:
-کوفت، من رو سرکار می گذاري؟! اون قصه پر سوز وگدازت همه کشک بود دیگه؟!
- به جان الی خیلی وقت بود این جوري کسی رو سرکار نذاشته بودم خیلی حال داد.
- از بس تعجب کردم مثل منگولا جوابش رو دادم، الهی ذلیل شی سهیلا که آبروم رو بردي.
تا مسیر خونـه المیرا، یـک ریـز مـی خندیـدم. المیـرا هـم از خنـده مـن بـالاخره خنـده اش گرفـت ولـی
خیلـی آهسـته و ریـز ریـز خندیـد. موقـع خـداحافظی خیلـی مؤدبانـه و معقـول بـا علیرضـا خـداحافظی کــرد تــا جبــران احوالپرســی مســخره ي نــیم ســاعت پیشــش را کــرده باشــد و ســپس رو بــه مــن
آهسته گفت:
- خداحافظ روانپریش!
منم بلند با ادا گفتم:
- بی جنبه.
که دیدم علیرضا سرش را بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
توي ذهنم یک بیمارستان زنان و زایمان را مجسم کردم.
آقاي دکتر علیرضا شهریاري در اتاق وضع حمل و مشغول به دنیا آوردن نی نی هاي یک زن!
«یک، دو، سه... ده تا نی نی خوشگل، واي خانم بهتون تبریک می گم شما ده قلو دارین!»
«متشکرم آقاي دکتر، همیشه می دونستم شوهرم مرد قویه!»
یکـی از نـی نـی هـا را گرفتـه مشـغول قربـون صدقشـه : «گوگـولی، مگـولی»، ناگهـان یکـی از نـی نـی هـا
روي دکتر خیس می کنه!
مامانه می گه: «واي خدا مرگم!» و دکترعلیرضا شهریاري با خنده می گه: «آب روشنایی خانم.»
از فکـر کـردن بـه افکـارم ناگهـان بـا صـداي بلنـد خندیـدم و هـیچ سـعی هـم بـراي کنتـرلش نداشـتم ناگهـان چشـمم از آیینـه بـه اخمهـاي گـره خـورده و صـورت عصـبانیش افتـاد. گـویی متوجـه سـنگینی نگــاهم شــد و بــرا ي لحظــه اي چشــمان پــر از خشــمش را بــه چشــمانم دوخــت . بــا دیــدن قیافــه ترسـناکش لبخنـد روي لـبم ماسـید، سـعی کـردم بـا دیـدن خیابـان هـا دیگـر چهـره ي اخمـالودش را نبینم. این چهره اش برایم تازگی داشت.
- ممنون پسردایی
با سنگینی فقط به تکان دادن سرش اکتفاء کرد. بدون هیچ حرفی!
ناراحت شدم و از ماشین پیاده شدم انتظار این رفتارش را نداشتم که صدایم زد:
- سهیلا خانم چند لحظه؟
بــه طــرفش رفــتم. کلافــه تــوي ماشــین نشســته بــود ســرم را بــه طــرف شیشــه ماشــین خــم کــردم و منتظر شدم. همان طور که به جلو چشم دوخته بود با لحن سرد و آزار دهنده اي گفت:
- می شه خـواهش کـنم از این بـه بعـد اگـه خواسـتین بـا دوسـتاتون تفـریح کنـین و دیگـران را دسـت بندازین روي من یکی حساب باز نکنین؟
کلماتش ماننـد پتکـی سـنگین روي سـرم فـرود آمـد هنـوز این حرفـا را هضـم نکـرده بـودم کـه ادامـه داد:
- من آدم جـد ي هسـتم خـانم بـه ظـاهر محتـرم، حوصـله سـبک باز یهـاي شـما را نـدارم . لطفـاً تـا وقتـی مهمان ما هستین مراعات حال بنده را بکنید.
بغــض کــردم، نفســم در نمــی آمــد، انگــار تــازه نقــاب از چهــره اش انداختــه بــود، اون همــه ادب و احتــرام کجــا رفــت؟ چــرا ایــن طــوري شـد؟ مگــه مــن چیکـار کــردم؟ چـرا فکــر کــرد داریــم اون رو مسخره می کنیم؟
**
ادامه دارد...
❤️⚡️@kafehdokhtarone
***
•|📌 عمود شماره ۱۱۸۶
📖 مشغولِ خوندن زیارت عاشورا بودم که صدای گریهی داداش خشی رو شنیدم. زیر لب چیزی زمزمه میکرد. حس کنجکاویم باعث شد کتاب دعا رو ببندم. گفتم: «داداش خشایار! چیزی شده؟» گفت: «نه، چیزی نیست.» گفتم: «چند روزه که میخواستم ازت یه سوالی بپرسم اما خجالت کشیدم. دوست دارم از خودت بگی. از اومدنت به راهپیمایی اربعین با پای پیاده. اصلا چی شد که اومدی؟»
🔅 خشی هم بینیاش رو بالا کشید و گفت: «حتما خودت هم فهمیدی من خیلی گروه خونم به اینجاها نمیخوره. توفیق اجباریه دیگه.» و بعد از کمی مکث ادامه داد: «آقام خدا بیامرز میوندار هیئتِ امام حسین بود. همیشه میگفت میخوام یه روز پشتِ سرِ خانم زینب کبری (س) پیاده برم زیارت ارباب. اما مریضی و اجل مهلتش نداد. اومدنِ منم فقط به خاطر وصیتِ آقامه. اما دیشب و امروز، اتفاقاتی افتاد، که انگار دلم زمینگیرِ کربلا شده.»
🏴 #همسفر_با_خورشید ؛
#قسمت_دوازدهم
🖤⚡️@kafehdokhtarone😷
4_6001108625878156197.mp3
زمان:
حجم:
6.75M
🔉 #کتاب_صوتی
🎤 کتاب « #پس_از_تو »
( اثری از : جوجو مویز )
📝#قسمت_دوازدهم
📌#پیشنهاد_دانلود
♥️⚡️@kafehdokhtarone😷