🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- چرا نذاشتی شنل بپوشم؟
- چون دلم نمی خواد مسخره عام و خاص بشم.
- من با بی وفایی تو کنار اومدم تو نمی خواي با حجاب من کنار بیایی؟
- نه نمی خوام!
- تو باید خوشحال باشی که من فقط زیبایی هام رو به تو عرضه کنم نه هرکسی!
- دلم می خواد امروزي باشی.
- می شه بگی معنی امروزي بودن یعنی چی؟
- مثل آدماي متمـدن در مهمـونی هـا بـا بهتـرین لباسـت حاضـر بشـی، خیلـی صـمیمی بـا همـه برخـورد کنـی و آداب معاشـرت را اون جـور ي کـه در شـأن خـانواده منـه بـه جـا بیاري، نگاهـت بـه همـه باشـه، به همه لبخند بزنی اما قلبت فقط براي من بتپه.
- کـم کـم دارم بـه ایـن نتیجـه مـی رسـم کـه تـو مشـکل دار ي! توقـع داري مـن بـا همـه گـرم بگیـرم و بخنـدم اون وقـت مـن رو بـه خـاطر یـک تشـکر کوچیـک از پسـر دایـیم سـرزنش مـی کنـی! کـدومش را باور کنم؟
با فک منقبض شده گفت:
- از علیرضا خوشم نمیاد.
بعد هم لبخند پیروزمندانه اي زد و گفت:
- دیدي چه جوري حالش رو گرفتم.
- چرا اینقدر باهاش دشمنی می کنی؟
به چشمام خیره شد و شمرده شمرده گفت:
- چون اون از تو خوشش میاد و این براي من غیرقابل تحمله!
- علیرضا براي زنایی مثل مـن تـره هـم خـرد نمـی کنـه در ثـانی اصـلاً اهـل ا یـن حرفـا نیسـت، در تمـام مجلس حتی یـک بـار هـم سـرش رو بلنـد نکـرد تـازه بعـد از یـک ربـع هـم مجلـس رو تـرك کـرد . بـه جاي حساسیت بی خـود بـه علیرضـا، چشـمات رو بـاز مـی کـردی و بعضـی هـا را مـی دیـدي کـه چطـور با چشماشون ناموست رو قورت می دادن!
- توهم زدي عزیز من! من هم جنساي خودم رو بهتر می شناسم!
- چشمات رو بستی بهزاد جون.
- تمومش کن.
- مثل همیشه، هر وقت کم میاري همین رو می گی!
دایی و زن دایی بلافاصله بعد از شام بلند شدند و براي خداحافظی به طرف من و بهزاد آمدند.
بهزاد تمسخرآمیز گفت:
***
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتاد_و_یکم
سـهیلا ایـن زن داییـت بـا چـادر مشـکی اش بـین ایـن همـه زن و دختـر خیلـی تابلوئـه حـداقل یـکدست کت و دامن می پوشید. اینجوري آبرومندانه تر بود!
- تیپش از تیپ زن دایـی تـو بـا هفتـاد سـال سـن خیلی بهتـره، پیـره زن خجالـت نمـیکشـه پـاش لـب گــوره ولــی خــودش رو مثــل دخترهــا ي هجــده ســاله آوازه خــوان کاوارهــا ي اروپــا درآورده، آدم عقش می گیره!
دایـی و زن دایـی نزدیـک مـا شـدند چهـره هـر دوي آنهـا گرفتـه و دلخـور بـود. نمـیدانسـتم بـا چـه رویـی از زن دایـی خـواهش کـنم مـن را همـراه خودشـان ببـرد، مـی دانسـتم بعـد از شـام تـازه مجلـس
اصلی بهزاد با مهمانهاي خصوصی اش شروع می شود و بساط می خوارگی به پا می شود.
ملتمسـانه بـه زن دایـی چشـم دوخـتم و بـا نگـاهم اشـاره اي بـه بهـزاد کـردم. زن دایـی تیزهـوش مـن، بـه سـرعت جریـان را از چشـماي نگـرانم گرفـت و بـه طـرف شـهین خـانم رفـت و بـا او گفتگـو کـرد.
موقـع گفتگـو اخـم هـا ي شـهین خـانم درهـم رفـت و سـر ي تکـان داد و بـا اکـراه حرفهـاي زن دایـی را قبــول کــرد . لبخنــدي بــر لــبم نشســت . مطمــئن شــدم راضــی اش کــرده اســت، مانــده بــود رضــایت
بهـزاد، منتظـر بـدترین عکـس العملـش بـودم شــهین پسـرش را صـدا کـرد و زن دایـی بـا او مشــغول حـرف زدن شـد قیافـه بهـزاد درهـم رفـت و بلافاصـله از همـان جـا نگـاه خشـمگینی بـه سـویم پرتـاب کرد. از نگاهش ترسیدم گفتگویشان تمام شد و بهزاد به طرفم آمد.
- این خانم چی می گه؟
- نمی خوام شب بمونم.
- چرا نمی خواي قبول کنی من همسرتم!
- اما ما عقد موقتیم!
- بالاخره که می خوایم دائمش کنیم.
- فعلاً که نیستیم.
- متأسفم. هنوز مهمونی خصوصیت مونده و من مطمئن نیستم حالت عادي داشته باشی.
- باشـه تسـلیم. اعتـراف مـی کـنم کـه بـه خـاطر تـو نمـی تـونم قیـد مهمـونی رو بـزنم. حـالا بـرو تـوي اتاق من آماده شو دایی اینات عجله دارن.
از اینکــه آنقـدر زود کوتــاه آمــده بــود هــم تعجــب کــردم هــم خوشــحال شــدم . بــه ســرعت بــه اتــاق بهــزاد رفــتم تــا لباســم را عــوض کــنم بیشــتر از ایــن نبایــد معطلشــان مــی کـردم. لباســم را در آوردم که در باز شد و بهـز اد داخـل اتـاق آمـد، بـا د یـدن بهـزاد هـول شـدم و لباسـم را جلـو ي بـدنم گـرفتم و گفتم:
- بهزاد می شه بري بیرون، لباس ندارم این جوري خجالت می کشم.
هـیچ حرفـی نـزد متعجـب سـرم را از پشـت لبـاس بیـرون آوردم کـه دیـدم بهـزاد بـا دسـتش لبـاس را گرفت و پرت کرد. بهت زده نگاهش کردم و گفتم:
- چی کار می کنی؟
- نمی خواي یه خداحافظی عاشقانه داشته باشیم!
#ادامه_دارد
🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️⚡️@kafehdokhtarone