هدایت شده از •|♥️کآفِه دُختَرونِه♥️|•
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پنجم
-گریه می کنی؟
- یاد مامانم افتادم همیشه می گفت؛ شما بهترین دوستش بودین.
- خدا رحمتش کنه، راست می گفت دوستی من و الهام از نوجوانی بود.
- دلم براش تنگ شده زن دایی.
- الهی قربونت برم تو اولین فرصت با هم میریم سر خاکش.
خودم را از آغوشش جدا کردم با انگشتانم اشک هایم را پاك کردم و گفتم:
- شرمنده، ناراحت شدین؟
لبخند کم رنگی زد و گفت:
- بــی قــراري تــو نــاراحتم مــی کنــه، طاقــت دلتنگــی هــات رو نــدارم . بــرو صــورتت رو بشــور، شــام حاضره راستی مانتو و شالتم گذاشتم روي صندلی!
بوسه اي بروي گونه ام زد و رفت.
زن دایــی را چنــد مــاه پــیش بــا دایــی ســر خــاك مامــان منیــره، مــادر پــدر، دیــده بــودم البتــه بــدون علیرضـا، بـرعکس آخـرین بـاري کـه علیرضـا را دیـدم دقیقـا ده سـال پـیش تـوي جشـن تولـدم بـود.
طبیعی بود چـون بعـد از اتفاقـاتی کـه تـو ي تولـدم افتـاد . مـادرم بـا بسـتگانش قطـع رابطـه کـرد . مـادرم زن کـم حـرف و تـو داري بـود و از گذشـته هـا چیـزي بـروز نمـی داد. در مـورد فامیـل و اقـوامش هـم
چیزي نمـی گفـت فقـط گـاه گـداري از خـاطرات دوران نوجـوانی و جـوانی کـه بـا نـرگس خـانم داشـت حـرف مــی زد. زن دایــی نــرگس زن مهربــان و دوســت داشــتنی بــود. ســر خــاك مامــان منیــر آنقــدر دلــداریم داد و غــرق در محبــتم کــرده بــود کــه بــه جــرأت مــی تــونم بگــم هــیچ یــک از بســتگانم اینگونه نبودند البته بـه اسـتثناي عمـه فـروغ مهربـانم کـه حـال خـودش خیلـی بـدتر از مـن بـود و یکـی را می خواست که او را دلداري دهد!
دایی و خانمش سر خاك از من قول گرفتند که مدتی کنار آنها زندگی کنم.
بـا یـادآوري قیافـه زن دایـی بارقـه اي از امیـد در دلـم نشسـت . نگـاهم را بـه سـو ي شـال و مـانتویم کـه روي صـندلی بـود انـداختم، از زیرکـی اش خنـده ام گرفـت، بـا آوردن لباسـهایم بـا زبـان بـی زبـانی بـه
من فهمانده بود که اینجا نامحرم است و یه وقت بی حجاب نیایی!
سـر سـفره زیرچشـمی علیرضـا را مـیپاییـدم. نمـی دانـم چـرا ازش خجالـت مـی کشـیدم؟! بـا مـرداي دور و بــرم خیلــی فــرق داشــت. اصــلاً نمــی دانســتم چــه جــوري در مقــابلش رفتــار کــنم . نفهمیــدم از
اینکه بـی اجـازه تـوي اتـاقش رفتـه بـودم عصـبانی بـود یـا نـه !؟ ظـاهرش کـه ا یـن طـور نشـان نمـی داد، چهره کـاملاً خونسـرد و عـاد ي! البتـه اتـاقش چیـزِ بخصوصـی نداشـت جـز یـه عالمـه کتـاب و یـه تخـت
و یه میز تحریر و یـه قـاب خـاتم کـاري کـه بـا خـط زیبـایي نوشـته شـده بـود (یـا علـی) و بـه د یـوار زده شده بود. اما این توجیه خوبی براي فضولیم نبود اگه نادر بود من را میکشت.
- پس چرا نمی خوري دایی جان؟
با صداي دایی افکارم خط خطی شد.
- دوست نداري سهیلا جان؟
- چرا اتفاقاً عالی شده، منتها من زیاد اشتها ندارم!
- اگه نخوري به این دکترمون می گم آمپولت بزنه ها!
بعـد هـم بـا چشـم اشـاره ي بـه علیرضـا کـرد و ریـز ریـز خندیـد. حرکـات زن دایـی خیلـی دل نشـین بود.
****
#ادامه_دارد
❤️⚡️ @kafehdokhtarone
***
•|📌 شماره عمود ۴۲۰
📢 صدای پیرزنی با لهجهی عربی توجهم رو جلب کرد:
- «سیدی! سیدی! شکرا. شکرا...»
و همینطور پشتِ سرهم تشکر میکرد و کلماتی میگفت که متوجه نمیشدم. خدای من! او داشت با همسفر من صحبت میکرد؟!
🚰آقا سید همینطور که آب دستش بود و به زائرها تعارف میکرد، با لهجهی عربیِ فصیحی با پیرزن صحبت کرد. دلم ریخت. چه لهجهی قشنگی! چه صوتِ دلنشینی! تا حالا اینقدر از زبانِ عربی خوشم نیومده بود. از دخترِ جوانی که به نظر میرسید همراه پیرزنه پرسیدم: «چی شده که اینقدر تشکر میکنن؟ اصلأ شما فارسی بلدین؟»
🧕 دخترِ جوان جواب داد: «بله. من و مادرم اهلِ یکی از روستاهای خوزستانیم. وضع مالیمون خوب نیست، اما مادرم به عشقِ زیارتِ آقا، تنها گوسالهای رو که داشتیم فروخت تا بیایم زیارت. به مرز که رسیدیم، متوجه شدم کیفِ مدارک، پاسپورت، پول و هر چی که دار و ندارمون بود، گم شده. مادرم داشت از شدتِ ناراحتی سکته میکرد. هیج جوری آروم نمیشد.»
🔅 در حالی که با دستش به آقاسید اشاره میکرد گفت: «خدا انشاءالله این آقا رو خیر بده. انگار که از غیب رسیده باشن، شدن فرشتهی نجات ما!»
▪️ #همسفر_با_خورشید ؛
#قسمت_پنجم
🖤⚡️@kafehdokhtarone😷
***
•|✔️ #کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔷#قسمت_پنجم
💠درست بود در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبي بود. از طرفي درد شديدي داشتم. همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست.
🔻كميسيون پزشكي تشكيل شد. عكسها و آزمايشهاي متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكي كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده.
🌀به علت چسبيدگي اين غده به مغز، كار جداسازي آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد.
⭕️كميسيون پزشكي، خطر عمل جراحي را بالاي 60 درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتي از ابروي من را شكافته و با برداشتن استخوان بالاي چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند.
🔸عمل جراحي من در اوايل ارديبهشت ماه 1394 در يكي از بيمارستانهاي اصفهان انجام شد. عملي كه شش ساعت به طول انجاميد.
🍃تيم پزشكي قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكي محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايي و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود.
🔵با همه دوستان و آشنايان خداحافظي كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سالها سختيهاي بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم.
✅وارد اتاق عمل شدم. حس خاصي داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر برنميگردم. تيم پزشكي با دقت بسياري كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم.
🖋#ادامه_دارد...
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🖤⚡️@kafehdokhtarone😷
4_6001108625878156189.mp3
زمان:
حجم:
5.78M
🔉 #کتاب_صوتی
🎤 کتاب « #پس_از_تو »
( اثری از : جوجو مویز )
📝 #قسمت_پنجم
📌 #پیشنهاد_دانلود
♥️⚡️@kafehdokhtarone😷
4_5985342526784013385.mp3
زمان:
حجم:
7.25M
🔉 #کتاب_صوتی
🎤 کتاب « #غرور_و_تعصب »
( اثری از : جین استن )
📝 #قسمت_پنجم
📌 #پیشنهاد_دانلود
♥️⚡️@kafehdokhtarone😷
📌 #عکس_نوشته
🔆 آنچه خوبان همه دارند...
📝 #چکیده_پادکست شناخت #امام_زمان
👤 استاد #محمودی
📌(#قسمت_پنجم)
🖤⚡️@kafehdokhtarone😷