eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
351 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
*** 🔸امام علی علیه السلام میفرمایند : هرگاه نیت فاسد شود ، بلا و گرفتاری پیش آید . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*** ❤️ بسم رب شهدا و صدقین ❤️ نام کتاب : حاج قاسم نام نویسنده : نرجس شکوریان فرد برای سلامتی امام زمانمون و همچنین برای شادی روح حاج قاسم سلیمانی سردار عزیزمان که زحمات زیادی برایمان کشیده است نفری سه صلوات بفرستید ❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁 🌙🍁 🍁 احمد کاظمی بود ، سردار شهید احمد کاظمی . قاسم سلیمانی بود ، سردار شهید قاسم سلیمانی ، بقیه سرداران ..... جلسه مهمی بود و حضور فرماندهان ! طول کشید . سر سفره که رفتند ، رنگینی غذا به چشم می آمد . دوستان ارتش سنگ تمام گذاشته بودند . اما احمد کاظمی نشست سر سفره و با نان و پنیر و سبزی مشغول شد و همین ! اشاره کردند به سفره و گفتند : این همه غذا هست چرا نمیخورید ! گفت : نه ما به این سفره ها عادت نمی‌کنیم بهتره از خودمان مراقبت کنیم و از این تشریفات خالی باشیم . حاج قاسم هم همین طور عمل کرد ؛ یاد بچه های جنگ بود و شرافتی که باید حفظ می‌شد . * الناس : مردم .... علی : بر دین و روش ‌.... ملوکهم : بزرگانشان هستند . بزرگانشان ، بزرگان نظامی حاج قاسم وارند ، همت ، زین الدین ، کاظمی .... همین است که سپاهیان بعد از ۴۱سال هنوز هم مایه امیدند ، در صف مجاهدتند ، جان برکفند . ایران امن ترین کشور دنیاست . این امنیت را چه کسی تامین کرده است ؟ دشمن همین را فهمیده ؛ و اگر بتواند در دل مردم ما بی اعتمادی نسبت به پاسداران و حافظان امنیت ایجاد کند بزرگ ترین گام را برای ناامن کردن ایران برداشته است . زلزله ، سیل ، مرز .... سپاه حفاظت ، امنیت ، فرامرز ... سپاه سازندگی ، سپاه بی خود نیست آمریکا و بدبخت های جیره خور داخلی در فضای مجازی این طور سپاه را میکشند ..... عزت ، اما نزد خدا است .... 🍁 🌙🍁 🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁 🌙🍁 🍁 بندر عباس یک جلسه بود برای ثبت نام و اعزام نیرو به جبهه های مقاومت ! جلسه دیر وقت تمام شد و قرار شد که حاج قاسم سلیمانی شب را بمانند ! خانه ما شد پر از نور حضور حاج قاسم . چون دیر وقت بود ، من یک پذیرایی مختصری کردم و بعد هم رخت خواب آوردم تا سردار بخوابد . حاج قاسم نگاهی به تشک و پتو کردند . سری تکان داده و گفتند : +اینا چیه ! یعنی من روی تشک و پتوی گرم و نرم بخوابم ؟ شما اینا رو جمع کنید . من روی زمین میخوابم . همین بالش کافیه ! * اتاقی پر از وسایل راحتی ؟ خانه ای پر از امکانات رفاهی ؟ حاج قاسم اگر دل ها را تسخیر کرد چون خودش ، راحتی اش ، امکاناتش و لذتش ، اولویتش نبود ! جانش برای خدا !! توانش برای خدا !! دارایی اش در راه خدا .... 🍁 🌙🍁 🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 🌙🍁🌙🍁🌙🍁🌙🍁 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*** ❤️بسم رب العشق❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:133 برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
مــن اصــرار دارم یــا شــما؟! مگــه مــرض دارم خــودم رو یــه آدم بــی دیــن و بــی قیــد و بنــد نشــون بـدم؟! مـن یـه شـبِ مسـلمون نشـدم کـه یـه شـبِ هـم بـذارمش کنـار! ذره ذره جلـوي چشـمات جلـو رفتم، کتاب خوندم تحقیق کردم تا شدم این! با دست به مانتو و مقنعه روي سرم اشاره کردم و ادامه دادم: - فکر کردي من بـا حرفهـا ي تـو بـا حجـاب شـدم و بـا حرفهـا ي بهـزاد بـی حجـاب؟ ! هـیچ وقـت بـاورم نکــردي، همیشــه ازم انتقــاد کــردي، بهــم تهمــت زدي، بــه خــاطر تمــام اون توهینهــا و افتراهــایی کــه بارم کردي پیش خدا و پیغمبرش ازت شکایت کردم! اشــکهاي گــرمم از پهنــاي صــورت داغــم ســر مــی خــورد و روي لــب لــرزانم مــی ریخــت. صــداي لرزانش بلند شد: - (والْکَـاظمینَ الْغَـیظَ والْعافینَ عنِ النَّـاسِ واللّـه یحب الْمحسنینَ )(و خشـم خـود را فـرو مـى برنـد و از مــردم در مــى گذرنــد و خداونــد نیکوکــاران را دوســت دارد). صــدها بــار ا یــن آیــه رو خونــدم امــا هیهـات، زمـانی کـه بایـد ازش اسـتفاده مـی کـردم نکـردم و متأسـفانه اون برخوردهـاي زشـت و شـرم آور پـیش اومـد و متعــاقبش اون حرفهــا کــه تمامــاً از رو ي عصــبانیت زیــاد و البتـه تــا حــدي حســادت نشــأت گرفتــه بــود ! امــا نمــی دونــم چــرا از اون روز آروم و قــرار نداشــتم . مــن تــو رو مقصــر مــیدونسـتم فکـر مــی کـردم بــه خـاطر چنــد مـاه زنــدگی در کنـار مــا جـو گیــر شـدي و راه زنــدگیت رو عـوض کـرد ي امـا بـا د یـدن دوبـاره بهـزاد خـدابیامرز، بـه خـاطر عشـق بـه اون، پشـت پـا زدي بـه همـه عقایـدت و اون طـوري کـه اون مـی خواسـت شـدي! خـب لجـم گرفـت، آخـه آدم بـه خـاطر یـه عشـقِ زمینی که به احکام خدا بـی حرمتـی نمـی کنـه ! خواسـتم خـودم رو خـالی کـنم احسـاس مـی کـردم شـما مـن رو مسـخره کـردین و فقـط قصـد تفـریح داشـتین بـه همـین خـاطر از کـوره درفـتم و هـر چـی بـه ذهنم اومد بهتون گفتم ولی از اون روز هر شب خواباي بدي می دیدم تا اینکه بالاخره... ❤️⚡️@kafehdokhtarone
علیرضا بغضش ترکید و با گریه ادامه داد: - خــواب پیــامبر (ص) رو دیــدم. روش رو از مــن برگردونــدن. التماســش کــردم، گفــت: «مــن از کسی که دل یکی از مؤمنینِ امت من رو بشکنه بیزارم!» گریه هایش شدت گرفت بطوري که شانه هایش تکان می خورد. - حلالم کن! اون رفت و مرا مات و مبهوت از آنچه شنیده بودم تنها گذاشت. فــرداي آن روز، علیرضــا بــه مــدت دو هفتــه بــه اردوي جهــادي در یکــی از منــاطق محــروم کرمانشــاه رفت. تـرجیح دادم تـا لحظـه رفتـنش جلـو یش آفتـابی نشـوم ا یـن طـوري بـرا ي هـر دو یمـان بهتـر بـود، ظــاهراً او هــم اصــراري بــراي خــداحافظی حضــوري بــا مــن نداشــت و زن دا یــی را مــأمور خــداحافظی کـرده بـود. بخشــیدن علیرضـا کـار سـاده اي بــود. او را همـان لحظـه کــه شـانه هــا یش لرزیـد و قلـب مرا نیز لرزانـد بخشـیدم. در مقابـل بلاهـایی کـه بهـزاد و رهـام و نـادر بـه سـرم آورده بودنـد کـار او بـه حسـاب نمـی آمـد! تصـمیم گرفتـه بـودم عمیـق تـر بـه دیـن نگـاه کـنم. بعـد از حـرف هـاي علیرضـا و خوابش، کشش عجیبـی بـه شخصـیت پیـامبر پیـدا کـرده بـودم و شـروع کـرده بـودم بـه مطالعـه کتـاب دربـاره شخصـیت بزرگـوارش و همـین طـور ابعـاد مختلـف زنـدگیش! هـر چـه بیشـتر مـی شـناختمش بیشـتر شـیفته اش مـی شـدم. بـراي خـودم متأسـف بـودم از کسـی کـه در خـواب علیرضـا، او را تـوبیخ کـرده و از مــن دلجــویی کـرده بــود، تــا چنــد وقـت پــیش فقــط اســمش را مـی دانســتم و یــک ســري اطلاعات سطحی و جزئی از او داشتم. سـه روز بعـد از رفـتن پسـردا یی، پیـامکی از طـرف پسـردایی ام آمـد کـه بسـیار متعجـبم کـرد . در ایـن مـدتی کــه او را مـی شــناختم مطمــئن بـودم او اهــل پیامـک بــازي نیســت و ایـن اولــین بـاري بــود کــه بـراي مـن پیـام فرسـتاده بـود. اگـر کـاري هـم داشـت زنـگ مـی زد و مختصـر و مفیـد حـرفش را مـیزد. از سر کنجکاوي شدید بی معطلی بازش کردم. «سلام. دیشب خواب خوبی دیدم و این براي من یک نشانه بود. ممنون دخترعمه خانم!» بـاز هـم کوتـاه و گویـا!! جالـب بـود پیام بخشـش مـن، از طر یـق خـوابش بـه او القـاء شـده بـود ! از واژه رســمی «دختــر عمــه خــانم !» خنــده ام گرفــت، چهــره اش بــا تمــام زوایــا در ذهــنم شــکل گرفــت . از چشم هاي محجوبش کـه دائـم بـه در و د یـوار و قـالی دوختـه شـده بـود تـا تُـن گـرم صـدایش کـه تنهـا برتـري ظـاهري علیرضـا نسـبت بـه بهـزاد بـه حسـاب مـی آمـد. وسوسـه شـدم کمـی سـر بـه سـرش بگـذارم بـرا ي همـین بـا شـیطنت شـماره اش را گـرفتم . زمـانی کـه تمـاس برقـرار نشـده بـود خونسـرد بـودم امــا بـا صــدا ي اولـین بــوق دسـتگاه تلفــنش دچـار اســترس شـدم و در حــالی کـه پشــیمان شــده بودم خواستم قطع کنم اما دیگر دیر شده بود. صداي آرامش در گوشی پیچید. - سلام سهیلا خانم. قلبم تند تند می زد. با صدایی که از خجالت می لرزید گفتم: - سلام. چقــدر خــودم را فحــش دادم و بــد و بیــراه نثــار خــودم کــردم ! آخــه تــو کــه عرضــه ي ایــن غلطــا رو نداري، بی خود می کنی زنگ می زنی!! - خوبین؟ - خیلی ممنون. ❤️⚡️@kafehdokhtarone
مدتی سکوت وحشتناکی برقرار شد. علیرضا با تردید پرسید: - کاري داشتین؟ دستپاچه شدم و پراندم: - کی میاین؟ - خدا بخواد هفته دیگه براي چی؟ نمی دانستم مکالمه را چگونه پیش ببرم در حالی که هیچ حرفی براي ادامه اش نداشتم. - زن دایی... مضطرب و نگران شده بود و از خونسردي لحظات پیش در صدایش خبري نبود. - مامانم چیزیش شده؟ - نه نه فقط... - فقط چی؟ تو رو خدا اگه چیزي شده بیام؟! - هیچــی بــه خــدا، فقــط گفـت : «یــه بسـته از اون شــیرینی کــاك هــاي معــروف کرمانشــاه بــرام حتمــاً بیاره!» علیرضا مشکوك پرسید: - زنگ زدین همین رو بگین؟ اصلاً چرا به خودم چیزي نگفت! فکـري مثـل جرقـه در مغـزم زده شـد. تلفـن منـزل دایـی اسـد بـه خـاطر یـک سـري حفـاري در محلـه شان، قطع شده بود. - خب تلفنا قطع شده براي همین به من گفت به شما بگم سوغاتیش یادش نره! اما علیرضا با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت: - چشم به حاج خانم بگید سوغاتی هر کسی رو فراموش کنم محالِ مالِ اون یادم بره! با دستپاچگی گفتم: - خب دیگه خداحافظ. دیگـر اجـازه صـحبت بـه او را نـدادم و بـدون آنکـه منتظـر جـوابش شـوم گوشـی را قطـع کـردم و روي تخـت ولـو شـدم. دائمـاً آخـرین حـرف هـایش کـه بـا خنـده همـراه بـود تـو ي ذهـنم رژه مـی رفــت. حـرف هـایش طـور خاصـی ادا شـد و کنایـه بـه خـوبی در آن احسـاس مـی شـد. لحـن صـحبت هـای شبه گونه اي بود که مطمئنم کرد متوجه بهانه بودن شیرینی کاك و سوغاتی شده است. رو بــه روي آیینــه ایســتادم و بــه روي گونــه هــا ي ســرخ و تــب دارم دســت کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و لبخنــد زدم . احســاس عجیبــی قلقلکــم مــی داد. از اینکــه مهمــان جدیــدي ذره ذره بــه قلـبم وارد شـده و مـرا بـه نـوعی درگیـر خـودش کـرده بـود شـوقی وصـف ناشـدنی تمـام پیکـره ام را در برگرفـت. امـا خوشـحالیم بـا بـرقِ حلقـه ي سـاده ي روي انگشـتم چنـدان دوام نیـاورد. بـا دیـدنش دلـم ریخــت و یــاد نــامزد ســفر کـرده ام افتــادم مــردي کـه بــیش از پنجـاه روز بــراي ابــد مــرا تـرك کـرده بـود. لحظـه اي دچـار عـذاب وجـدان شـدم امـا. مـن دیگـر بـه او تعهـد نداشـتم، پـس چـرا بایـد خــودم را زنجیــر مــردي مــی کــردم کــه د یگــر نبــود! حلقــه را درآورم و تصــمیم گــرفتم در اولــین فرصت آن را براي خانواده ي افروز بفرستم. ❤️⚡️@kafehdokhtarone
ده روز از رفــتن علیرضــا گذشــته بــود و آثــار دلتنگــی در صــورت هــاي مغمــوم دایــی و زن دایــی بــه خـوبی نمایـان بـود. در بعـد از ظهـر همـان روز بـه کمـک دا یـی مشـغول هـرس کـردن درختـان باغچـه بودیم که زن دایی من را صدا کرد. - سهیلا جان بیا بالا موبایلت خودش رو کشت. - دایی جان، من برم ببینم کیه! - برو دایی جان. پله ها را دو تا یکی طی کردم و در حالی که نفس نفس می زدم رسیدم. - کجاست زن دایی؟ - بذار نفست جا بیاد، مگه دنبالت کرده بودن که این قدر دویدي؟ روي میز آشپزخونه! با دیـدن شـماره طـولانی و ناآشـنا دلشـوره تمـام وجـودم را چنـگ مـی زد. وجـود ا یـن شـماره عجیـب و غریـب تنهـا مـی توانسـت بـراي مـن یـک نشـانه داشـته باشـد و آن هـم نـادر بـود کـه از خـارج کشـور زنـگ مـی زد! در همـان لحظـه دوبـاره صـفحه مـانیتور گوشـی روشـن و خـاموش مـی شـد و آن شـماره بـار دیگـر خودنمـایی کـرد. در جـواب دادنـش تردیـد داشـتم. بـالاخره نفسـم را محکـم بیـرون دادم و با صداي لرزانم جواب دادم: - بله؟ بـا صـدا ي مـرد جـوان بـه سـرعت گوشـی را قطـع کـردم . از اضـطراب زیـاد نفسـهایم تنـدتر شـده بـود . نـادرِ نـامرد چطــور توانسـته بــود زنـگ بزنـد؟ از خشــم تمـام دنــدانها یم را بـه هـم فشــردم. دلـم مــی خواست بـه او زنـگ بـزنم و هرچـه فحـش بـه ذهـنم مـی رسـید نثـارش کـنم . دوبـاره گوشـی ام شـروع به زنگ خوردن کرد با عصبانیت و بدون هیچ مکثی فریاد زدم: - تو براي من مردي! می فهمی؟ دیگه حق نداري زنگ بزنی!! - سهیلا خانم چیزي شده؟ بــا صــداي نگــران علیرضــا بــه خـودم آمــدم. اشــتباه کــرده بــودم آنقــدر فکــرم را درگیــر نــادر کــرده بــودم کــه حتــی متوجــه تفــاوت صــدا ي او بــا علیرضــا نشــده بــودم. تمــام عصــبانیت یکبــاره فــروکش کرد. با شرمندگی گفتم: - ببخشید! چه شماره عجیب غریبی دارین! - از یه تلفن ویژه توي حرم زنگ می زنم. من رو با کسی اشتباه گرفتین؟ از حساسیتش حس خوبی به من دست داد. گفتم: - بله، فکر کردم نادر از خارج تماس گرفته. اصلاً به شماره ها دقت نکردم. - آها! من که مردم و زنده شدم، با خودم گفتم "باز چه مشکلی پیش اومده؟" - ازش خبري ندارین؟ ❤️⚡️@kafehdokhtarone
ظاهراً خیالش آسوده شده بود و با آرامش بیشتري حرف می زد! بغضم گرفت و گفتم: - اونقدر بی عاطفـه اسـت کـه حتـی یـک بـار هـم در ا یـن مـدت زنـگ نـزده، اصـلاً نمـی دونـم کجاسـت و داره چیکار می کنه! تا همین چنـد لحظـه پـیش دلـم مـی خواسـت سـر بـه تـن نـادر نباشـد امـا بـا یـادآوري علیرضـا ناگهـان دلم برایش پر کشید. - ناراحـت نباشــین ان شــاالله هــر چـه زودتــر خبــر ي ازش مـی شــه، ببخشـید مــزاحم شــما شــدم ظـاهراً تلفن خونه قطع شده به غیر شما دیگه کسی موبایل نداشت می شه مامانم رو صدا کنین؟ - بله حتماً! زن دایــی را صــدا کــردم و او مشــغول گفتگــو بــا پســرش شــد . مــن هــم بــراي اینکــه راحــت باشــند بیرون آمدم طولی نکشید که زن دایی موبایل به دست به پذیرایی آمد و با لحن خاصی گفت: - سهیلا جان علیرضا با تو کار داره! متعجـب نگــاهش کــردم. گوشــی را گــرفتم بــا وجــود زن دایــی کــه بــالاي ســرم ایســتاده بــود، بســیارمعذب بودم با هر جان کندنی بود صدایم را از ته گلویم بیرون دادم و گفتم: - بفرمایین؟ - سلام مجدد، مامانم اونجاست؟ جـاخوردم . متوجـه شـدم مـی خواهـد حرفـی را کـه مـی زنـد در خلـوت باشـد . از آنچـه تصـورش را مـیکردم رنگ به رنگ شدم و با لکنت گفتم: - بله. چطور مگه؟ علیرضا آهسته گفت: - می شه برین یه جاي دیگه! - آخه... - قضیه مهمه! در بـد مخمصـه اي گیـر کـرده بـودم از طرفـی رویـم نمـی شـد مخالفـت کـنم و از سـوي دیگـر وجـود زن دایـی بسـیار دسـت پاچـه ام کـرده بـود. بـه هـر زحمتـی بـود از مقابـل چشـمان متعجـب زن دایـی بلند شدم و به آشپزخانه برگشتم. - من اومدم توي آشپزخونه می شهذ حرفتون رو زودتر بگین! - خب بهتر شد. اول خواستم نظر شما رو بدونم تا بعد دست به کار بشم. حدســم درســت درآمــد. آب دهــانم خشــک شــد و کــف دســتانم عــرق کــرد و صــورتم داغ شــد بــه طــوري کــه حــرارتش را کــاملاً حــس مــی کــردم. بــاورم نمــی شــد خواســتگار ي آن هــم بــه ا یــن سرعت؟؟ - نظر من؟ ❤️⚡️@kafehdokhtarone