eitaa logo
•|♥️ک‍‍‍‌‌‌آفِ‍‌ه‍‍‌ د‍‌‌ُخ‍‌تَ‍‌رون‍‌ِه‍♥️|•
354 دنبال‌کننده
4هزار عکس
339 ویدیو
106 فایل
•| ⚠ فرقی نمی کند شلمچه _ عراق _ سوریه _ یمن تهران یا هر جای دیگر ...! تکلیف ما دویدن پا به پای " انقلاب " است . #کپی‌با‌ذکر‌صلوات‌برای‌امام‌زمان‌(‌عج‌‌)‌‌‌ ◀ گفتگو پیشنهاد و نظرات ↓↓ @shahid_farda12
مشاهده در ایتا
دانلود
*** وصل 🔸چه کسانی آگاه هستند : کسی که قلبش را از غفلت مراعات کند و مواظب باشد و قلبش همیشه متوجه خدا باشد.از صبح تا شب و از شب تا صبح مراعات کند که قلبش از خدا غافل نشود و مراعات کند نفسش از شهوت پیروی نکند ،نگاه به نامحرم نکند،دنبال شهوت رانی نرود و عقلش را از جهل حفظ کند و برود دنبال علم ،اگر کسی این سه چیز را مراعات کند،نامش در دیوان نامه ی عمل کسانی که آگاهند نوشته می شود. " حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی" طریق وصل ❤️⚡️@kafehdokhtarone
*** من أحب لله و أبغض لله و أعطي لله فهو ممن كمل إيمانه . امام جعفر صادق (ع) : هر كه براي خدا دوست دارد و براي خدا دشمن دارد و براي خدا عطاء كند ، از كساني است كه ايمانش كامل است . اصول كافي ، ج 3 ، ص 189 وصل ❤️⚡️@kafehdokhtarone
°🦋° • . ↺متن دعای عهد↯❦.• . ••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم» . 📗اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . 📗اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . 📗اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . 📗حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشا آن عیدی که با دلدار باشیم همه باهم کنار یار باشیم •• اللهم عجل الولیک الفرج •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
یوسف فاطمه زندانی بی مهری ماست ... •• اللهم عجل الولیک الفرج •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
یادی بکنیم از راهیان نور که امسال شهدا به کسی دعوت نامه ندادند ... طوری •• اللهم الرزقنا راهیان نور •• ❤️⚡️@kafehdokhtarone
گفتند که عاشقی و دیوانه ای در باب خیال و خم ابروی که ای گفتند بگو ؛ به قصد قربت گفتم سید علی الحسیني الخامنه اي ❤️⚡️@kafehdokhtarone
میشه جوون بود میشه خوش تیپ بود میشه تیشرت بپوشی میشه پولدار بود میشه خوشگل بود میشه همه اینارو داشته باشی و شهید هم بشی ❤️⚡️@kafehdokhtarone
لقمه حرف حساب 📌 مقابله با نفس : گاهی باید ایستاد و به نفس « نه » گفت و از تامین خواهش های او سر باز زد ، تا رشد و تربیت یافتگی تحقق پیدا کند . روزه از ما میخواهد که با امیال طبیعی خود همچون گرسنگی و تشنگی مقابله کنیم . مقابله انسان با خواسته های خودش یک راه و روش برای رشد و کمال است . ❤️⚡️@kafehdokhtarone
همیشه یادت باشه هر چقدر کمتر جواب آدم های منفی رو بدی توی زندگی آرامش بیشتری داری بخاطر حرف مردم زندگی نکن ... طوری ❤️⚡️@kafehdokhtarone
زندگی تکرا فردا های ماست می‌رسید روزی که فردا نیستیم آنچه می ماند فقط نقش نکوست نقش ها می ماند و ما نیستیم ❤️⚡️@kafehdokhtarone
اهل کجا بودنت مهم نیست اهل و بجا بودنت مهمه ...! منطقه زندگیت مهم نیست منطق زندگیت مهمه ...! طوری ❤️⚡️@kafehdokhtarone
تقدیم به متولدین خرداد ماه امروز تولد کیه ؟؟؟ تولدت مبارک ... ❤️⚡️@kafehdokhtarone
تو مرجانی تو در جانی تو مروارید غلتانی اگر قلب صدف باشد میان آن تو پنهانی طوری ❤️⚡️@kafehdokhtaroe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ارض مقدس - قسمت پنجم 📝 "هدف نهایی گشودن دروازه هاست" ❌ منظور از نظم نوین جهانی، سلطه ابلیس و یاران او در زمین است. حقیقت این است که شیطان می‌خواهد از انسان و خدا انتقام بگیرد. شیطان زمین را آلوده و فاسد و انسان را نگون بخت و روسیاه می‌خواهد. ☠ رهبران ایلومیناتی که به ثروت، قدرت و تسلط در ابعاد جهانی می‌اندیشند، از طریق سحر و جادو و قربانی کردن انسان، با شیطان ارتباط برقرار می‌کنند. آنان به گسترده شدن فساد و حکومت شیطان کمک می‌کنند و شیطان با دادن اطلاعات و راه حل به تثبیت قدرت و ثروت آنها کمک می‌کند. 🎬 فیلم «وار کرافت» به خوبی از اهداف این جریان پرده برداری می‌کند. 🔻 هدف نهایی این است: این جماعت و شیطان می‌خواهند با احیاء معبد و قربانی کردن انسانها (مسلمانان: در نبرد نهایی آخرالزمان) دروازه هایی که زمین را به عوالم بالا وصل می‌کند باز و شیاطین را وارد و حاکم زمین کنند. دروازه هایی که همان ستون معبد سلیمانی است که آنها می‌خواهند در اورشلیم بسازند. 🌐 برنامه این است که اجنه شیطانی (گسترده تر از دوران حضرت سلیمان) صورت مجسم پیدا کرده، و حکومت جهانی و استبدادی که شیطان در راس آن است را در جهان محقق کنند. 💢 تمام آنچه گفتیم خلاصه‌ای بسیار فشرده از حقیقت پنهان فلسطین و نیّات پلید قبیله لعنت، قبیله شیطان بود. 📎 ؛ ویژه ✅ کانال مهدویت مهدیاران eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c
📌 ارض مقدس - قسمت ششم و پایانی 📝 "سهم قبیله رحمت، محفوظ است" 🔆 نگران آینده جهان نباشید! آینده جهان، چیزی جز ظهور منجی وعده داده شده ادیان که همه انبیاء الهی آرزوی دیدن و خدمت او را داشتند، نیست. 🔰 بر اساس باور ما هیچ نیرویی توان مقابله با تقدیر و خواست خداوند را ندارد. فلسطین کلید رمز آلود ظهور است. بزودی این سرزمین بدست مردان مومن قبیله رحمت فتح می‌شود، عیسی مسیح از آسمان نازل می‌شود و پشت سر امام زمان نماز می‌خواند. 💪 پیروزی نهایی از آن ماست. 📚 کتاب های «قبیله لعنت»، «مقدس و نامقدس» و «مثلث مقدس» نوشته استاد اسماعیل در فهم بیشتر این مبحث گسترده به شما کمک خواهد کرد. همچنین می‌توانید کلیپ‌های خلاصه تدریس استاد شفیعی سروستانی در کلاسهای مهدویت با موضوع « » را دانلود و مشاهده کنید. 📎 ؛ ویژه ✅ کانال مهدویت مهدیاران eitaa.com/joinchat/2885222402Ce75349b11c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*** سلام به دوستان خوب خوش امد میگم به اعضای جدیدمون که تازه ب کانال اضافه شدن ... امیدوارم حال همگی خوب باشه ... با عرض پوزش خدمت عزیزان به دلیل اینکه دیشب متاسفانه پارت نداشتیم اما امشب برای دوستانی که رمانمون رو دنبال میکنند دو پارت جبرانی میزارم ... ❤️⚡️@kafehdokhtarone
❤️بسم رب العشق❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری ۱ صلوات بفرستید❤️ ❤️⚡️@kafehdokhtaroneh
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 فعلاً جاي لجبازي نبود به دروغ گفتم: - نه دیگه می خوام سورپرایز بشی! بهزاد با شیطنت گفت: - حیف از این همه آرایش که امشب باید پاك بشه! منظـور بهـزاد را متوجـه شـدم او از مـن توقـع داشـت امشـب را درکنـارش بمـانم . بایـد هـر طـور شـده زن دایــی را واســطه قــرار مــی دادم. هنــوز اخطــارش را فرامــوش نکــرده بــودم او زن ز یرکــی بــود و توانسـته بـود افروزهـا را در یـک جلسـه تـا حـدي بشناسـد از نگـاه او اعتمـاد بـه افروزهـا اشـتباه غیـر قابل برگشـتی بـراي مـن بـود . بـه پیشـنهاد بهـزاد رفتـیم آتلیـه و چنـد تـا عکـس انـداختیم خوشـبختانه همه عواملش زن بودند. بــا رســیدن بــه منــزل افــروز و د یــدن ماشــینهاي پــارك شــده متوجــه شــدم اکثــر مهمانهــا آمــده انــد . جشن، خیلـی مفصـل تـر از آن چیـزي بـود کـه فکـرش را مـی کـردم . از در دیگـر خانـه بـه اتـاق بهـزاد در طبقـه بـالا رفتــیم، اسـترس زیـادي داشــتم و قلـبم بـه شــدت مـی زد. بهـزاد رو بــه رویـم ایســتاد و شنل را از روي سرم برداشت و با دیدن مدل موهایم با نارضایتی گفت: - چقدر موهات رو بد درست کرده چرا گذاشتی همه اش رو جمع کنه؟ با دلخوري گفتم: - خیلی بد شدم؟ - نه اما دوست داشتم موهات مثل دفعه قبل باز باشه! ولش کن دیگه، بجنب بریم دیر شد! شنل را برداشتم که بپوشم، بهزاد با عتاب گفت: - چرا این رو بر می داري؟ از دســتم بیــرون کشــید و گوشــه اي از اتــاق پــرت کــرد . هــم از واکــنش بهــزاد مــی ترســیدم هــم از اینکه این طور در جلوي مهمانها ظاهر شوم شرم داشتم. خیلی جدي گفتم: - بهزاد، من خجالت می کشم اینجوري بیام. - منظورت چیه؟ تو قبلاً هم این طوري می اومدي مهمونی، یادت رفته؟ - حالا فرق داره! - مسخره بازي در نیار. - بــه خــدا دســت خــودم نیســت یــه جــوري ام. احســاس عــذاب وجــدان مــی کــنم. نمــی تــونم! مــی فهمی؟ بهزاد از خشم سرخ شد و داد زد: - نه نمی فهمم - به هر حال من این جوري نمیام. حالا هر دو داد می زدیم. بدون اعتنا به حرف من گفت: - عجله کن. *** بـا خـداي خـودم عهـد کـرده بـودم هـیچ وقـت بـدون پوشـش جلـو ي نـامحرم ظـاهر نشـوم . بهـزاد هـم هر چقدر می خواسـت عصـبانی شـود و داد بزنـد، بـالاخره با یـد یـاد مـی گرفـت کـه بـه عقا یـد مـن هـم احتــرام بگــذارد، اگــر الان جلــو یش کوتــاه مــی آمــدم تــا آخــر عمــرم با یــد آن طــوري کــه او دوســت داشـت و راضـی بـود زنـدگی مـی کـردم امـا رضــایت خـدا بـرایم مهمتـر از رضـایت همسـرم بـود. بـا عزم راسـخ و گامهـا ي محکـم بـه طـرف شـنل رفـتم دسـتم را جلـو بـردم تـا آن را بـردارم کـه بهـزاد بـا خشـونت دسـتم را پــس زد، مـچ دسـتم را محکــم گرفـت از خشـم دنــدانها یش را بـه هـم فشـار داد و گفت: - اون روي سـگ مـن رو بــالا نیـار ســهیلا! نـذار بهتــرین شـب عمـرم بــا ایـن کــاراي احمقانـت خــراب بشه! - متأسفم، مـن همـین مـدلی هسـتم اگـه نمـی تـونی مـن رو این جـوري قبـول کنـی همـین الان بهمـش بزن! - شرمنده عزیزم! تو رو می خوام ولی این شکلی نه! - پس بهمش بزن! - خیلی دوست داري امشب آبروي من رو بریزي؟ می خواي تلافی کنی؟ - مـن آنقــدر بچــه نیسـتم کــه تــوي همچـین مــوقعیتی تلافــی کـنم. امــا نمــی تـونم روي اعتقــاداتم پـا بذارم. - براي این حرفا دیره سهیلا. و همان طـور دسـتم را محکـم گرفـت و مـن را دنبـال خـودش کشـید و بـه خـارج از اتـاق بـرد هـر چـه تقــلا کــردم نتوانســتم دســتم را بیــرون بکشــم تــا ا ینکــه وســط راهــرو بــا خالــه يِ مــادر بهــزاد کــه متعجب به ما نگاه می کرد برخورد کردیم. بهزاد خیلی خونسرد و مسلط با لبخند گفت: - می بینی خاله جون، خانم من بدون زیر لفظی پایین بیا نبود! مجبور شدم به زور بیارمش! خالــه پیــرش بــا چهــره ي بشاشــی کــه هــیچ نشــانی از تعجــب چنــد لحظــه پــیش در آن نمانــده بــود لبخندي زد و گفت: - زیرلفظــی کــه وظیفــه دامــاد نیســت دختــرم، وظیفــه پــدر و مــادر دامــاده ! در ثــانی زیــر لفظــی رو جلوي مهمون می دن نه تو خلوت! بیچــاره پیــرزن خــوش خیــال بــاورکرده بــود و ســعی داشــت رسـم و رســومات را بــه مــن یــاد بدهــد! لبخنـدي زدم و تشـکر کـردم و بـه ناچــار دسـتم را بـه دسـت بهـزاد دادم و بـه سـمت پلـه هـا رفتــیم. بهزاد با لبخند گفت: - هنوزخیلی مونده بهزاد را بشناسی سیندرلا! - اشتباه نکن این دفعه آخره، به خاطرحفظ آبروت هیچی نگفتم. - من کشته همین اخلاقتم. - تو از این اخلاقم سوء استفاده می کنی. - بسه دیگه! فعلاً بخند داریم به انتهاي پله ها می رسیم. ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 همان طـور لبخنـد زنـان آرام بـه طبقـه پـا یین کـه محـل برگـزار ي جشـن بـود وارد شـد یم. صـدا ي کـف و سـوت بلنـد شـد و آهنـگ عـروس و دامـاد هـم چاشـنیش شـد . خـدا مـی دانـد چـه زوري مـی زدم تـا بتـوانم لبخنـد را روي لبـانم نگـاه دارم. هـر چـه بـه سـالن نزدیکتـر مـی شـدیم حـالم بـدتر مـیشـد از زور استرس دل درد گـرفتم . احسـاس مـی کـردم همـه بـه مـن طـوري نگـاه مـی کـنن کـه گـو یی لخـت هسـتم و هـیچ لباسـی نـدارم. از شـرم گونـه هـایم سـرخ شـد. بـا عمـه فـروغ روبوسـی کـردم، تهمینـه توي گوشم گفت: - سهیلا خیلی خوشگل شدي! ببینم تو احیاناً تب نداري؟ بهزاد با دیدن رهام به طرفش رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند. رهام رو بهزاد گفت: - چه ناز شده این دخترعموي ما! بهزاد زورکی لبخندي زد. رهام وقیحانه به من زل زد و گفت: - امیدوارم این بار خوشبخت بشی! بهزاد لبخندي زد و گفت: - تقدیر رو می بینی رهام جون، من و سهیلا دوباره مال هم شدیم. رهام پوزخندي زد و گفت: - البته دارم می بینم. من عاشق پایانِ خوب داستانهاي عاشقانه ام. بهـزاد واقعـاً رهـام را دوسـت داشـت امـا مـن در رفتارهـاي رهـام اثـري از دوسـتی و رفاقـت بـه بهـزاد نمی دیدم! بهزاد از حـرف رهـام خند یـد امـا مـن اصـلاً خوشـم نیامـد و بـا اشـاره بـه بهـزاد فهمانـدم کـه بقیـه مهمانهـا منتظـر مـا هسـتند . دسـت در دسـت بهـزاد بـه طـرف د یگـر رفتـیم کـه بـا دیـدن علیرضـا که کنار پدر و مادرش نشسته بود خشکم زد. باورم نمی شد علیرضا که گفته بود کشیک دارد! بهزاد با دیـدن آنهـا مسـیرش را کـج کـرد و بـه سمتشـان رفـت . امـا تـوان حرکـت از مـن گرفتـه شـده بـود . سـر جـایم ایسـتادم و تکـان نخـوردم دسـت بهـزاد کـه در دسـتم گـره خـورده بـود بـا توقـف مـن به عقب کشیده شد. - چیکار می کنی؟ - من نمیام. نیخشندي زد و با موذیگري گفت: - براي چی نمیاي می خوایم بریم پیش دایی جونت؟! رفتـار خصـمانه بهــزاد مـرا رنجانــد . فهمیـدم از عمــد بــه قصــد خـوش آمـد گــویی بــه ســمت خــانواده دایـی مـی رود تـا از عکـس العمـل آنهـا در برابـر پوششـم لـذت ببـرد و بـا افتخـار خـود را پیـروز ایـن میــدان بدانــد. بــا نزدیــک شــدن بــه آنهــا ناگهــان دســتم را از دســتش بیــرون کشــیدم. دســتانم را بــه حالـت ضـربدر جلـوي سـینه ام گـرفتم تـا بتـوانم جلـوي چـاك سـینه ام را بپوشـانم. امـا بـا نگـاه عتـاب آمیز بهزاد منصرف شدم. و دوباره به حالت عادي برگشتم. بهزاد با خوش رویی سلام کرد. - سلام دایی جان خیلی خوش آمدید. سلام خانم، سلام آقاي دکتر! آنها مشغول تعارف بودند و من در تمام مدت سرم پایین و نگاهم به پارکتهاي کف سالن بود. - عزیزم حواست کجاست؟ *** ناچار سرم را بلند کردم. فقـط خـدا مـی دانـد دلـم مـی خواسـت آن لحظـه مـیمـردم و مجبـور بـه نگـاه کـردن بـه چشـمان دایـی و همسـرش نمـی شـدم! بـا لرزشـی در صـدایم آهسـته سـلام کـردم. چهـره دایــی ســرخ شــد و بــا گرفتگــی ســرش را تکــان داد . زن دایــی فقــط بــه گفــتن : «خوشــبخت باشــی» اکتفــاء کــرد و ظــاهراً میلــی هــم بــرا ي بوســیدن نداشــت. چهــره علیرضــا را ندیــدم چــون ســرش را پایین انداخته بـود . سـر سـر ي و بـه سـرعت دسـت بهـزاد را کـه گـو یی خیـال آمـدن نداشـت کشـیدم و در حینی که از آنها دور می شدم صدایش را شنیدم. - برات متأسفم! خدارو شکر که قسمت من نبودي. باورم نمی شد. علیرضـا نیـز در لحظـه آخـر ضـربه خـود را بـه مـن زده بـود . چنـان بغـض کـردم کـه بـا کوچکترین تلنگري مـی شکسـت. اینـار او دربـاره مـن بـی انصـافی کـرده بـود . از دل پـر خـون مـن چـه خبــر داشــت کــه اینگونــه مــرا ســرزنش مــی کــرد؟ مگــر او از اتفاقــات میــان مــن و همســرم کــه در خلوتمــان روي داده بــود بــاخبر بــود؟ یــاد حرفــی کــه بــه المیــرا زدم افتــادم؛ «بهــزاد مــرد امــروزي و متمدنی است و به عقاید من احترام می ذاره!» چه ساده و احمق بودم. علیرضــا خیلــی زود رفــت. دلــم گرفتــه بــود . جشــن نــامزدي قبلیمــان از خوشــحالی روي ابرهــا پــرواز مــیکــردم امــا امــروز جــز خســتگی و کســالت احســاس دیگري نداشتم. - می شه خواهش کنم یه لبخند چاشنی قیافه ات کنی؟ خیر سرم امشب شب نامزدیمونه! - چه عجب رضایت دادي کنار عروست بشینی! - چیکـار کـنم؟ تـو کـه مثـل مجسـمه ابوالهـول نشسـتی و از جـات تکـون نمـی خـوري یکـی بایـد وسـط باشه یا نه؟! 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃 🍃 با خشم نگاهش کردم و گفتم: - چرا نذاشتی شنل بپوشم؟ - چون دلم نمی خواد مسخره عام و خاص بشم. - من با بی وفایی تو کنار اومدم تو نمی خواي با حجاب من کنار بیایی؟ - نه نمی خوام! - تو باید خوشحال باشی که من فقط زیبایی هام رو به تو عرضه کنم نه هرکسی! - دلم می خواد امروزي باشی. - می شه بگی معنی امروزي بودن یعنی چی؟ - مثل آدماي متمـدن در مهمـونی هـا بـا بهتـرین لباسـت حاضـر بشـی، خیلـی صـمیمی بـا همـه برخـورد کنـی و آداب معاشـرت را اون جـور ي کـه در شـأن خـانواده منـه بـه جـا بیاري، نگاهـت بـه همـه باشـه، به همه لبخند بزنی اما قلبت فقط براي من بتپه. - کـم کـم دارم بـه ایـن نتیجـه مـی رسـم کـه تـو مشـکل دار ي! توقـع داري مـن بـا همـه گـرم بگیـرم و بخنـدم اون وقـت مـن رو بـه خـاطر یـک تشـکر کوچیـک از پسـر دایـیم سـرزنش مـی کنـی! کـدومش را باور کنم؟ با فک منقبض شده گفت: - از علیرضا خوشم نمیاد. بعد هم لبخند پیروزمندانه اي زد و گفت: - دیدي چه جوري حالش رو گرفتم. - چرا اینقدر باهاش دشمنی می کنی؟ به چشمام خیره شد و شمرده شمرده گفت: - چون اون از تو خوشش میاد و این براي من غیرقابل تحمله! - علیرضا براي زنایی مثل مـن تـره هـم خـرد نمـی کنـه در ثـانی اصـلاً اهـل ا یـن حرفـا نیسـت، در تمـام مجلس حتی یـک بـار هـم سـرش رو بلنـد نکـرد تـازه بعـد از یـک ربـع هـم مجلـس رو تـرك کـرد . بـه جاي حساسیت بی خـود بـه علیرضـا، چشـمات رو بـاز مـی کـردی و بعضـی هـا را مـی دیـدي کـه چطـور با چشماشون ناموست رو قورت می دادن! - توهم زدي عزیز من! من هم جنساي خودم رو بهتر می شناسم! - چشمات رو بستی بهزاد جون. - تمومش کن. - مثل همیشه، هر وقت کم میاري همین رو می گی! دایی و زن دایی بلافاصله بعد از شام بلند شدند و براي خداحافظی به طرف من و بهزاد آمدند. بهزاد تمسخرآمیز گفت: *** سـهیلا ایـن زن داییـت بـا چـادر مشـکی اش بـین ایـن همـه زن و دختـر خیلـی تابلوئـه حـداقل یـکدست کت و دامن می پوشید. اینجوري آبرومندانه تر بود! - تیپش از تیپ زن دایـی تـو بـا هفتـاد سـال سـن خیلی بهتـره، پیـره زن خجالـت نمـیکشـه پـاش لـب گــوره ولــی خــودش رو مثــل دخترهــا ي هجــده ســاله آوازه خــوان کاوارهــا ي اروپــا درآورده، آدم عقش می گیره! دایـی و زن دایـی نزدیـک مـا شـدند چهـره هـر دوي آنهـا گرفتـه و دلخـور بـود. نمـیدانسـتم بـا چـه رویـی از زن دایـی خـواهش کـنم مـن را همـراه خودشـان ببـرد، مـی دانسـتم بعـد از شـام تـازه مجلـس اصلی بهزاد با مهمانهاي خصوصی اش شروع می شود و بساط می خوارگی به پا می شود. ملتمسـانه بـه زن دایـی چشـم دوخـتم و بـا نگـاهم اشـاره اي بـه بهـزاد کـردم. زن دایـی تیزهـوش مـن، بـه سـرعت جریـان را از چشـماي نگـرانم گرفـت و بـه طـرف شـهین خـانم رفـت و بـا او گفتگـو کـرد. موقـع گفتگـو اخـم هـا ي شـهین خـانم درهـم رفـت و سـر ي تکـان داد و بـا اکـراه حرفهـاي زن دایـی را قبــول کــرد . لبخنــدي بــر لــبم نشســت . مطمــئن شــدم راضــی اش کــرده اســت، مانــده بــود رضــایت بهـزاد، منتظـر بـدترین عکـس العملـش بـودم شــهین پسـرش را صـدا کـرد و زن دایـی بـا او مشــغول حـرف زدن شـد قیافـه بهـزاد درهـم رفـت و بلافاصـله از همـان جـا نگـاه خشـمگینی بـه سـویم پرتـاب کرد. از نگاهش ترسیدم گفتگویشان تمام شد و بهزاد به طرفم آمد. - این خانم چی می گه؟ - نمی خوام شب بمونم. - چرا نمی خواي قبول کنی من همسرتم! - اما ما عقد موقتیم! - بالاخره که می خوایم دائمش کنیم. - فعلاً که نیستیم. - متأسفم. هنوز مهمونی خصوصیت مونده و من مطمئن نیستم حالت عادي داشته باشی. - باشـه تسـلیم. اعتـراف مـی کـنم کـه بـه خـاطر تـو نمـی تـونم قیـد مهمـونی رو بـزنم. حـالا بـرو تـوي اتاق من آماده شو دایی اینات عجله دارن. از اینکــه آنقـدر زود کوتــاه آمــده بــود هــم تعجــب کــردم هــم خوشــحال شــدم . بــه ســرعت بــه اتــاق بهــزاد رفــتم تــا لباســم را عــوض کــنم بیشــتر از ایــن نبایــد معطلشــان مــی کـردم. لباســم را در آوردم که در باز شد و بهـز اد داخـل اتـاق آمـد، بـا د یـدن بهـزاد هـول شـدم و لباسـم را جلـو ي بـدنم گـرفتم و گفتم: - بهزاد می شه بري بیرون، لباس ندارم این جوري خجالت می کشم. هـیچ حرفـی نـزد متعجـب سـرم را از پشـت لبـاس بیـرون آوردم کـه دیـدم بهـزاد بـا دسـتش لبـاس را گرفت و پرت کرد. بهت زده نگاهش کردم و گفتم: - چی کار می کنی؟ - نمی خواي یه خداحافظی عاشقانه داشته باشیم! 🍃 🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ❤️⚡️@kafehdokhtarone