eitaa logo
کافه سیاست
111 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8هزار ویدیو
709 فایل
✊سیاست ما عین دیانت ماست👌 ارتباط بامدیر: https://eitaa.com/kafehsiyasat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز شب🌌 همسرم زندگی مرا نجات داد... دوماه از ازدواج💞 من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم،👎 من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حا‌.مله شد، 💓 حام.لگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ..👶. کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم .. به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت . دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی📞 حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ... دعواهایمان🗣 شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم😩 و حتی بچه ها را کتک می زدم ...👊 تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب🌌 بیدار می شد و نماز می خواند .. یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ...😭 یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت😓 کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم😢 پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ...😔 سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم 😚و از او معذرت خواهی کردم ...💐 از آن موقع به بعد زندگی 😍خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود. او دیگر فرشته🌹 زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش 👌در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب🌌 همسرم هستم. پس هر مشکلی که پیش میاید با دو رکعت نماز حاجت مشکلاتت آنرا به الله بسپارید😊😊 🌸🍃ೋ•~ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ 🌍 🌸🍃ೋ•~ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ ✅️انتشار محتوای بصیرتی،صدقه جاریه است،لطفا دوستان خود را به عضویت در کانال دعوت کنید. 🆔️@kafehsiyasat 🏵️🌺🌹🌼🌹🌼🌹🌺🏵️
تجربه ی واقعی۱ کاربر سلام... من مینویسم‌تا عبرتی بشه برای دختران نوجوان کانالتون.. قلبم درد میکنه وقتی بهش فکر میکنم.... ما توی یک روستای کوچیک زندگی میکنیم...من دختری سربه هوا بودم...ما خودمون معلم مرد نداشتیم از شهر نزدیک روستامون میومد... یه روز دخترهای روستا گفتند یه معلم مرد اومد خیلی جذاب و خوش هیکله.... ایشون معلم کلاس دوم دبیرستان بودند منم اول دبیرستان بودم... متاسفانه برخلاف ظاهرشون باطن زشتی داشتند و سادگی و بچگی خودم کار دستم داد و از طریق نامه باهاش در ارتباط بودم..😔 من دختری زیبا بودم و آروزی هر مردی بودم.... اینقدر داخل نامه حرفهای قشنگ میزد که دلمو آب میکرد و در آرزوی عروسی و عروس شدن بودم... من دوتا داداش داشتم بی نهایت غیرتی که تگر میفهمیدن منو میکشتن... خلاصه توی نامه هاش میگفت کی میشه بیای پیشم و از این صحبتها....منم میگفتم تو کی میای خواستگاریم... میگفت تا با مادرم صحبت کنم میام... خونشون آخر روستا بود...گذشت تا اینکه یه روز ازم خواست برم خونش... ادامه دارد....
داستان یک رسوایی از۱تجربه ی واقعی ارسالی کاربران کانال آسمان۱۰۰ قسمت دوم 🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 درسته ساده بودم ولی اونقدر ها هم ساده نبودم که تمام حرفهاشو گوش کنم... گفتم نه نمیتونم بیام...گفت تو قراره زنم شی دوست دارم کمی خلوت کنیم...گفتم اکر داداشم بفهمن منو میکشن... اونروز توی روستا جلسه کارآفرینی بود و همه اهالی میرفتن حسینیه روستا تا باهم صحبت کنن... خونه و روستا خلوت بود...بلاخره نتونستم بر نفسم غلبه کنم و شیطون فریبم داد...با کلی ترش و لرز از کوچه باغ ها و کوچه پس کوچه ها رفتم... توی مسیر تمام به این فکر میکردم که آبروی پدرم میره اگر کسی منو ببینه ولی بعدش میگفتم فرهاد منو دوست داره و میاد خواستگاریم.... خلاصه به هر سختی بود رسیدم دم در خونش...قلبم مثل گنجشگ میزد...همینکه رفتم فورا فرهاد دررو باز کرد که برم داخل و در رو بست...تا اونموقع هنوز دستش به دستم نخورده بود.... ادامه دارد... 🌸🍃ೋ•~ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ 🌍 🌸🍃ೋ•~ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ ✅️انتشار محتوای بصیرتی،صدقه جاریه است،لطفا دوستان خود را به عضویت در کانال دعوت کنید. 🆔️@kafehsiyasat 🏵️🌺🌹🌼🌹🌼🌹🌺🏵️
داستان یک رسوایی از دختر کانال آسمون۱۰۰ قسمت سوم 🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 همینکه منو کشوند داخل خونه...درروقفل کرد و‌گفت خوش اومدی مهسا.... خیلی میترسیدم و تازه فهمیدم چه حماقتی کردم خواستم برگردم ولی یه لیوان آب داد دستم و گفت تو قراره زنم بشی چرا اینقدر استرس داری؟ یعنی تو بهم اعتماد نداری؟؟ گفتم چرا؛ولی الان نباید میومدم خوب اومدم تو منو دیدی حالا باید برگردم تا داداشم نیومده... گفت بشین کمی حرف بزنیم..سعی میکرد بهم نزدیک شه ولی نمیدونم چرا اون لحظه ازش بدم میومد...حس خوبی بهش نداشتم.. احساس میکردم فریبم داده...وگرنه مردی که دختری رو دوست داشته باشه هیچوقت بهش نمیگه بیا خونه خالی... وای که اگر بابام میرسید...داشتم سکته میکردم... فرهاد گفت حداقل دستتو بده گفتم نه باید برم.‌‌..با عصبانیت نگاهم کرد و گفت باشه برو... اومدم بیرون ولی ای کاش همونجا داخل اون خونه نحس‌ میمردم و هیچوقت بیرون نمیومدم.... ادامه دارد... 🌸🍃ೋ•~ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ 🌍 🌸🍃ೋ•~ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ ✅️انتشار محتوای بصیرتی،صدقه جاریه است،لطفا دوستان خود را به عضویت در کانال دعوت کنید. 🆔️@kafehsiyasat 🏵️🌺🌹🌼🌹🌼🌹🌺🏵️