#یک_داستان_یک_پند
✍فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه کمتر کنم.
بهلول گفت: بدان وقتی گناه میکنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند، پس کافری.
یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی، پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
پس بدان شهادت به اللهاکبر، زمانی واقعی است که گناه نمیڪنی.
چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیڪند.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠 @kafehsiyasat
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍کدخدایی در روستایی دور مال و سرمایۀ مردم از دستشان میستاند. هر عالمی در آن روستا برای تبلیغ دین میآمد کدخدا چون دوست نداشت سهمالرعایایش کمتر شود عالم را از روستا دور میکرد. چون دوست نداشت مردم دین اسلام بشناسند و زکات دهند تا سهم خراج او کمتر نشود.
روزی عالمی قوی برای تبلیغ دین وارد روستا شد و علم کدخدا برای بحث و جدل با او کفاف نمیکرد. کدخدا فقط یک راه مقابل خود مییافت آن هم تشویق مردم به جهالت بود. لذا به اهل روستا چنین تبلیغ میکرد که اگر جاهل و احمق بمانند خداوند به خاطر جهل و نادانیشان گناهشان خواهد بخشید و از سوی دیگر کسی اگر بیشتر بداند بیشتر بلاء میکشد. اهل روستا را این جمله کدخدا بر مغزشان فرو رفت و کم کم دور و بر عالم را ترک کردند و عالم هر اندازه فریاد زد و بر اهمیت علم در عامل به عنوان یک میزان در پذیرش اعمال صالح و میزان ثواب آنها تأکید کرد مردم جاهل و طرفدار جهل و راحتی را خوب نیامد.
روزی عالم شبانه چند گوسفند خرید و پنهانی در مزرعۀ کدخدا رها کرد. صبح کدخدا گوسفندان را در مزرعۀ خود دید بسیار برآشفت و گوسفندان را از مزرعه بیرون کرد و آشفته بر در خانۀ عالم حاضر شد. عالم را از منزل بیرون کشید و گفت: به جای نصیحت مردم و یاددادن قرآن و اخلاق به این جمع بیسواد برو گوسفندان خود را جمع و جور کن که در مزرعۀ دیگری نروند و نخورند که این کار حرام است و صاحب گوسفند ضامن است. عالم گفت: گوسفند جاهل است و چیزی از حلال و حرام خدا نمیداند، یقین کن خدا او را بخشیده است. چنانچه تو در بین مردم روستا تبلیغ کردی جاهل بمانید خداوند جاهلان را به خاطر گناهشان میبخشد ولی عالمان را نمیبخشد.
✅ @kafehsiyasat
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍جوانی در ملأ عام با گستاخی تمام روزهخواری میکرد. او را نزد حاکم شهر آوردند. حاکم از او پرسید: ای جوان! چرا در شهر روزهخواری میکردی؟ چرا از اسلام گریزانی، تا چنان حد که جسارت یافته و در ماه رمضان در پیش چشم همگان روزهخواری میکنی؟ جوان گفت: مرا باور و اعتقاد زیاد به اسلام بود. روزی شیخ شهر را در خفاء در حال معصیت یافتم. برو آن شیخ را مجازات کن که این چنین اعتقاد مرا از من گرفت و مرا روزهخوار کرد. حاکم شهر گفت: روزی دزدی را در شهر گرفتند که از خانههای بسیاری دزدی کرده بود. طبق قانون قضاوت مأموری بر او گماردم تا او را در شهر بگردانند تا هر مالباختهای از او شکایتی دارد نزد من آید. ساعتی نگذشت که جوانی معلومالحال از او برای شکایت نزد من آمد که هرگز او را در شهر ندیده بودم. به رسم قضاوت از او سؤال کردم ای جوان! او از تو چه دزدیده است؟ جوان گفت: یک مرغ و دو خروس!
⚖چون این سخن شنیدم مأمور خویش را امر کردم تا او را هشتاد تازیانه بزند. جوان در حالی که داد و فریاد میکرد، گفت: من برای شکایت نزد تو آمدهام، چرا مرا شلاق میزنی؟! گفتم: وقتی تو را خانهای در این شهر نیست، چگونه تو را مرغ و خروسی باشد که کسی بتواند آن را از تو بدزدد؟ داستان که بدین جا رسید حاکم شهر گفت: ای جوان! تو را نیز هرگز اعتقادی نبوده است که آن شیخ از تو بستاند. هر کس که اعتقاد به خدا را با عمل به آنچه میشنود از خود خدا بستاند و هدایت یابد هیچ کس را توان ستاندن آن اعتقاد از او نیست. تو بجای شناختن خدا در پی شناختن شیخ بودی و بجای خدا شیخ را باور کرده بودی! پس من تو را دو حد جاری میکنم یکی به جرم روزهخواری در ملأ عام و دیگری به جرم کذب و افتراء!!!
✅ @kafehsiyasat
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍چوپانی در روستای دوری زندگی میکرد که بسیار مؤمن بود. روزی تنها پسر نوجوانِ خویش را بر اثر بیماری از دست داد، اما صبوری کرد. مدتی بعد همسرش بیمار شد و از دنیا رفت ولی چوپان باز هم ناشکری نکرد و از عبادتِ خدا سست و ناامید نشد. مردم از او دربارۀ این همه صبرش سؤال کردند. او گفت: من صبر و تسلیم را از گوسفندانم آموختم.
گوسفندانِ مرا گرگ هم میخورد و من هم میخورم. اما گوسفندانم از دیدنِ گرگ، فراری میشوند ولی از دیدنِ من فرار نمیکنند چون میدانند من برای بزرگشدن و زندگی آنها زحمت کشیدهام و با آنها برای سیرشدنِ شکمشان آواره کوه و بیابان شدهام برای اینکه آنان در امان باشند. شبها با آنها بیدار ماندهام و سرما و گرما کشیدهام ولی گرگ هیچ زحمتی برای آنها نکشیده است. وقتی پسرم و همسرم را خدا داده بود و او بیشتر از من، آنها را دوست داشت و برایشان زحمت کشیده بود، پس بعد از گرفتن آنها من هرگز از خدایِ خود روی برنگردانم و طلبکارش نشوم.
مهم گرفتنِ فرزند و همسرم، از دستِ من نیست، مهم آن است که چه کسی آنها را از من گرفته باشد.
─┅═🍃🌹🕊💠🕊🌹🍃═┅─✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦🦋@kafehsiyasat🦋✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘࿐❁☘❒◌🍇◌❒☘❁࿐