eitaa logo
کافه کتاب مجازی
161 دنبال‌کننده
134 عکس
31 ویدیو
237 فایل
شما با عضویت در کافه کتاب مجازی👈 اولا یک کتابخانه آنلاین را همواره در کنارتان دارید و ثانیا می‌توانید در هر شرایطی در لابلای کارها و روزمرگی‌های‌تان مطالعه کرده و به محض پیدا کردن چند دقیقه اوقات فراغت، کتاب بخوانید. م.دباغ
مشاهده در ایتا
دانلود
یه کتابـ📕...جذااااب برای کسانی که ذهن شون دنبال شبهاتی در مورد دین و خدا ست و توصیه هایی ناب توش موج🌊 میزنه... ⚠️رمانی با محوریت با استدلال‌های به روز مناسب جوانان امروزی این کتاب راهو روشنه روشن💡میکنه و..... کتاب✨دو زن و یک مرد بنت الهدی صدر✨ بفرمایید کتاب صوتی اش رو با گوش جان بشنوید 😍 کانال (کافه کتاب مجازی) 👇 https://eitaa.com/kafeketabemajazi/797
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_4124251898.mp3
4.15M
🎼تحدیر(تندخوانی)استاد آقایی نوبت رسید به نیم ساعت وقتی که میخواهیم واسه خدا بگذاریم 🍃 ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『مارا به دوستان خود معرفی کنید ⇣』 https://eitaa.com/kafeketabemajazi
1_1203115095.mp3
4.01M
🎼تحدیر(تندخوانی)استاد آقایی نوبت رسید به نیم ساعت وقتی که میخواهیم واسه خدا بگذاریم 🍃 ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『مارا به دوستان خود معرفی کنید ⇣』 https://eitaa.com/kafeketabemajazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_3812285092.apk
5.16M
برای باز شدن کتابها بایستی این برنامه ز را نصب کنید پی دی اف خوان
هدایت شده از رمانهای جذاب
سلام اولین قسمت از رمان بسیار جذاب فردا صبح بارگزاری میشود 👇👇👇👇وارد کانال شوید 👇 @romanhayejazab
هدایت شده از رمانهای جذاب
دوستان خود را دعوت کنید🙏🙏🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_3919433911.mp3
4.05M
🎼تحدیر(تندخوانی)استاد آقایی نوبت رسید به نیم ساعت وقتی که میخواهیم واسه خدا بگذاریم 🍃 ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『مارا به دوستان خود معرفی کنید ⇣』 https://eitaa.com/kafeketabemajazi
هدایت شده از رمانهای جذاب
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ❤️عشق پایدار❤️ بالاخره انتظار به سر آمد و میهمان از راه رسید و تمام آبادی برای دیدن پسر ارشد خان، از بام و کوچه سرک میکشیدند، بچه های ده ، با دیدن گرد و خاکی که از دور بلند میشد و نوید رسیدن پسر خان را میداد ، به طرف ورودی ده روان شده بودند ،هر کدام جست و خیز کنان جلو‌میرفتند و از دیگری سبقت میگرفتند ، گویا هر کدام میخواست افتخار دیدن اول بار را به خود اختصاص دهد... زمان زیادی بود که یوسف میرزا آبادی راترک کرده بود. بالاخره ماشین حامل یوسف میرزا جلوی دروازه ی عمارت بزرگ باقر خان ایستاد ، کلفتها با شور و شوقی در حرکاتشان از زیر چشم به این جوان بلند بالا و ارباب آینده شان نگاه میکردند، یکی منقل اسپند می آورد ، یکی آب به گلوی گوسفند قربانی میریخت و آن دیگری از چشم و ابروی زیبای ارباب جوان در گوش کناری اش ،تعریف و تمجید میکرد، یوسف میرزا در بین هیاهو و استقبال خانواده و رعیت ده وارد خانه شد ، نفسی از سر خوشی کشید و همانطور که با دست سبیل های بلندش را تاب میداد، همه جا را از نظر گذراند، این جا هیچ تغییری نکرده بود ، تنها تغییرش چهره های جدید و جوانی در بین کلفت و نوکرها بود که به چشم می آمد... بالاخره سفره ی رنگین شام را گستراندند، یوسف میرزا با ولع تمام ،کباب بره را به نیش میکشید و باقر خان از دیدن پسرش بعد از مدتها دوری ، سیر نمی شد. آن شب باتمام هیجانش به صبح رسید. صبح روز بعد باقرخان فرشی را که سفارشی تهیه کرده بود به یوسف میرزا نشان داد,یوسف میرزا با اینکه مردجنگ ونظام بود ودروادی طبیعت وزیبایهایش غریبه، اما از طرح ونقش ماهرانه ی فرش متعجب شده بود وتعجبش زمانی بیشترشد که متوجه شد، طراح فرش دخترکی روستایی ست که حتی سواد خواندن ونوشتن هم ندارد، پسرک جهان دیده از پدرش خواست تا این اعجوبه ی هنر راببیند. باقرخان که یوسف میرزا را بسیار دوست میداشت ، در کمترین زمان ممکن خواسته ی او را بر آورده کرد و وقت غروب آفتاب، قاصدی ازخانه ی ارباب به خانه ی عبدالله پدربتول آمد ودخترک رااحضار نمود....عبدالله از این احضار بی موقع دخترش، دل نگران شد و بتول راهی خانه ی خان...... دل بتول مثل گنجشکی که ا زترس صیاد میلرزد، بی قراربود، ترس تمام وجودش راگرفته بود، او‌میدانست هر چه هست مربوط به آن طرح وقالی پیشکشی ست، با خود فکر میکرد، نکند خان زاده ایرادی به طرح قالی گرفته؟؟نکند عواقب بدی درانتظارم باشد؟؟..... هزاران فکر ذهن دخترک زیبا رادرگیرکرده بود، به خانه ی ارباب رسیدند. بتول رابه اتاقی راهنمایی کردند... چقدر این اتاق مرتب و قشنگ بود، کرسی های اعیانی با میزی کنده کاری شده در وسط، قابهای نقره ای و شمعدانهای شکیل به اتاقک رنگرویی زیباتربخشیده بود، بتول غرق در وسایل اتاقک بودو با ورود یوسف خان از دنیای ساده اش بیرون امد.... بتول از شدت ترس، قامت بلند و خوشفرمش به لرزه افتاده بود وچشمان درشت و مشکی اش به گلهای قالی زیر پایش گره خورده بود....ازطرفی یوسف میرزا به محض ورود به اتاق، نگاهش به صورت زیبای دخترک افتاد، صورت گرد و گندمگون و ابروهای کمانی و کشیده و لبهای همچون غنچه ی بتول، انگاربندی دروجود ارباب جوان پاره کرده بود.....یوسف میرزا که در طول عمرش زنان رنگ و وارنگ زیادی دیده بود ،با دیدن این دخترک دهاتی با خود گفت : خدای من شاهکاریست این صورت....انگارفرشته ایست که از آسمان فرو افتاده....حرارتی عجیب دروجود یوسف میرزا افتاد که از حرارت این حس رنگ رخسارش دگرگون شد ......اما درون بتول پر از ترس و واهمه بود و ازاین دیدار واین سکوت میترسید.. احساس ناامنی میکرد دل کوچکش درحال فروریختن بود و.... یوسف میرزا بدون کلامی از اتاق خارج شد وبارفتن او به بتول هم اجازه مرخصی دادند.... ادامه دارد... به قلم :ط.حسینی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 هر روز صبح ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_3945490372.mp3
4.17M
🎼تحدیر(تندخوانی)استاد آقایی نوبت رسید به نیم ساعت وقتی که میخواهیم واسه خدا بگذاریم 🍃 ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『مارا به دوستان خود معرفی کنید ⇣』 https://eitaa.com/kafeketabemajazi
1_4032100902.mp3
4.02M
🎼تحدیر(تندخوانی)استاد آقایی نوبت رسید به نیم ساعت وقتی که میخواهیم واسه خدا بگذاریم 🍃 ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『مارا به دوستان خود معرفی کنید ⇣』 https://eitaa.com/kafeketabemajazi
1_4126084085.mp3
4.2M
🎼تحدیر(تندخوانی)استاد آقایی نوبت رسید به نیم ساعت وقتی که میخواهیم واسه خدا بگذاریم 🍃 ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『مارا به دوستان خود معرفی کنید ⇣』 https://eitaa.com/kafeketabemajazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1549501473.mp3
4.09M
🎼تحدیر(تندخوانی)استاد آقایی نوبت رسید به نیم ساعت وقتی که میخواهیم واسه خدا بگذاریم 🍃 ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『مارا به دوستان خود معرفی کنید ⇣』 https://eitaa.com/kafeketabemajazi