eitaa logo
کافه کتاب مجازی
179 دنبال‌کننده
136 عکس
32 ویدیو
237 فایل
شما با عضویت در کافه کتاب مجازی👈 اولا یک کتابخانه آنلاین را همواره در کنارتان دارید و ثانیا می‌توانید در هر شرایطی در لابلای کارها و روزمرگی‌های‌تان مطالعه کرده و به محض پیدا کردن چند دقیقه اوقات فراغت، کتاب بخوانید. م.دباغ
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزئیات اثر کارگردان/ مؤلف: کلر ژوبرت ژانر اثر: تخیلی قالب اثر: کتاب کشور سازنده: ایران (نویسندۀ فرانسوی) انتشارات: دفتر نشر فرهنگ اسلامی داستان اثر داستان دربارۀ ملاقات «لینالونا» و «صبا» است. لینالونا آدم‌کوچولویی با موهای آبی است که در جنگل کاج زندگی می‌کند. جایی‌که همۀ آدم‌ها موهایشان قرمز است و موهای آبیِ لینالونا به نظرشان زیبا می‌آید، برای همین زیبایی او را دوست دارند؛ اما او دوست دارد به‌خاطر مهربانی‌اش و برای خودش دوستش داشته باشند، نه برای اینکه او زیباست. همین باعث می‌شود که موهایش را از ته بزند. حالا همه به او می‌گویند: زشت! لینالونا از این شرایط خسته و ناراحت می‌شود و سوار پرندۀ کوچکش شده و به روستا می‌رود. صبا وقتی در حیاط نشسته است، لینالونا را می‌بیند. توجه لینالونا به روسری صبا جلب می‌شود و با هم دربارۀ آن صحبت می‌کنند. لینالونا تصمیم می‌گیرد که او هم موهایش را بپوشاند. بار دیگر که یکدیگر را می‌بینند صبا به لینالونا می‌گوید: این خواست خداست که من موهایم را بپوشانم و چون او را دوست دارم به حرفش عمل می‌کنم. https://eitaa.com/kafeketabemajazi
لینالونا دوست دارد که دیگران او را به‌خاطر مهربانی و خوبی خودش دوست داشته باشند، نه به‌خاطر زیباییِ موهای آبی‌اش، برای همین مثل صبا روسری می‌پوشد. لینالونا فکر می‌کند که این فکرِ صباست؛ اما صبا به او می‌گوید که این فکر خداست و برای اینکه او را دوست دارم، به حرفش عمل می‌کنم. آنچه لازم است والدین بدانند این کتاب دربارۀ حجاب است؛ اما برداشت‌های متفاوتی از آن می‌توان کرد؛ به‌عنوان مثال این کتاب به فرزند شما می‌آموزد که دیگران را از روی ظاهر قضاوت نکند و به رفتار و اخلاق دیگران اهمیت بیشتری بدهد، یا در جایی از کتاب صبا، (دختربچۀ باحجاب) به‌خاطر اینکه لینالونا موهای کوتاه و سیخ‌سیخی دارد، فکر می‌کند که او پسر است و برای همین به جای اینکه با او مهربان باشد، با او با جدیت صحبت می‌کند و بعد که متوجه می‌شود که او دختر است، می‌فهمد که پیش‌داوری کرده و از روی ظاهر، دیگری را قضاوت کرده است. برای همین می‌توان از این کتاب برداشت‌های متفاوتی کرد و مهم این است که شما چه برداشتی را متناسب با فرهنگ خودتان برای کودکتان درونی کنید. شما می‌توانید از این داستان برداشت‌های متفاوتی را برای فرزندتان تحلیل کنید و از او بخواهید تا درک متقابلش را بیشتر کند و از زاویۀ دید دیگران به داستان نگاه کند؛ مثلاً از زاویۀ دید لینالونا یا صبا و یا حتی مردم مو‌قرمز جنگل کاج. این کار باعث می‌شود تا هم خلاقیت کودکتان رشد پیدا کند و هم اینکه نسبت به دیگران احساساتِ عجولانه‌ای از خود بروز ندهد و بتواند دیگران را درک کند. دربارۀ مسائل خصوصی که در کتاب مطرح شد با فرزندتان صحبت کنید و درک او را از این موضوع بسنجید. خلاصه: قضاوت نکردن دیگران از روی ظاهرشان باعث می‌شود تا راحت‌تر با دیگران ارتباط برقرار کنیم. https://eitaa.com/kafeketabemajazi
با فرزندان خود صحبت کنید درباره ۱) تا به حال شده دوستت را به‌خاطر چهرۀ زیبایش دوست داشته باشی؟ ۲) تو دیگران را برای چه دوست داری؟ کسانی که دوستشان داری چه ویژگی‌هایی دارند؟ ۳) اگر کسی تو را به‌خاطر رنگ موهایت، رنگ چشم‌ها، یا زیبایی چهره‌ات دوست داشته باشد، تو چه حسی پیدا می‌کنی؟ ۴) تو چه اخلاق خوبی داری که دیگران تو را به‌خاطر آن دوست دارند؟ ۵) خدای مهربان در دینش به ما دستور داده است تا حجاب داشته باشیم، به‌نظر تو چرا خدا این درخواست را از ما داشته است؟ ۶) به‌نظر تو لینالونا می توانست چه‌کار کند تا دیگران به جای اینکه به‌خاطر ظاهرش او را دوست داشته باشند، به‌خاطر خودش او را بپذیرند و با او دوستی کنند؟ ۷) به نظرت چه چیز‌هایی جزء مسائل خصوصی محسوب می‌شوند؟ خلاصه: دربارۀ ویژگی‌های مسائل خصوصی که در کتاب مطرح شد، با فرزندتان صحبت کنید. https://eitaa.com/kafeketabemajazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه توجه توجه با سلام خدمت شما بزرگواران (( داستان تقسیم)) نوشته آقای محمدرضا حداد پور جهرمی یک داستان مستند جذاب و هیجان انگیز متناسب با اتفاقات روز امیدوارم لذت ببرید. 👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت اول»» منطقه کوهستانی مرز ماکو هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه! کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو. اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه. از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد. چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد. یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی. یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟ بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود. ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46» انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد. همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه. وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس! پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟ تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.