کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدونوزده علاوه بر تکفیریها، انگار پشهها هم به
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیست
یک روز در میان باید سرم را بشویم که خارش نگیرد. آبگرمکنمان در مقر گازوئیلی است. ظرفی داریم که هم با آن برای موتور برق، بنزین میآوریم و هم برای آبگرمکن، گازوئیل. با ظرف بنزینآلود، گازوئیل ریختن در آبگرمکن چه بسا خطرناک باشد! به خاطر همین روشن کردن آبگرمکن خودش یک فرایند ویژه است که با احتیاط انجام میشود.
یک روز که با رحیم رفتیم آبگرمکن را روشن کنیم، رحیم در یکمتری آبگرمکن ایستاد؛ دستش را دراز کرد و فندک روشنش را با احتیاط به آبگرمکن نزدیک کرد. تا آمد آتش آبگرمکن را بگیراند، باز یکی از آن عطسههای بلندِ حساسیت آمد به سراغم! رنگ از چهره رحیم رفت! فکر کرده بود آبگرمکن منفجر شده! آن روز هرکس ما را میدید یاد واقعهی آبگرمکن میافتاد و میخندیدیم.
اما رنج این حساسیتها و آن پشهها، نمیتواند ذوقم را برای بودن در کنار بچههای تخریب کور کند. نه از پشهها گلایهای دارم نه از آب و هوا! روزها هوا گرم میشود و شبها سرد. نسیمِ سردِ شبهای حومه حلب، نوک انگشتانم را سِر میکند و میپیچد توی گوشهایم. آواز دستهجمعی جیرجیرکها، سکوت شب را میشکند. برگهای درختانِ تُنُکِ توی دشت، با باد میرقصند. برای درختها هم روزها گرم است و شبها سرد. اینجا در یک روز میشود سرد و گرم روزگار را چشید... میخواهم بزرگتر شوم...
۱۲۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیست_یک ... مدت مأموریتمان در سوریه به پایان
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیستُ_دو
نامههای برگشت را آماده میکنند. وقتی فهمیدم باید تنها برگردم، دوزاریام افتاد که بچهها میخواستند مرا بپیچانند! چند نفری جلسه گذاشته بودند و قرارشان این بود که به من نگویند که میخواهند بمانند! نگران بودند که اگر بمانم، در آن شرایط بیثبات، گلولهای، ترکشی چیزی مأمور شود که جانم بگیرد. شرایط طوری نبود که بتوانم بچهها را تنها بگذارم. در این شرایط، یک نفر هم یک نفر است. خاطره دایی مادرم، جایی از قلبم را روشن میکند. بین دوراهیِ ماندن و رفتن، ماندن را انتخاب میکنم. رفتنم را کنسل کردم و مأموریتم را چند روزی، یعنی تا زمان رسیدن نیروهای جایگزین، تمدید کردم. حضورمان اینجا واجبتر است؛ مسائل ایران را میشود رتق و فتق کرد اما اینجا اگر از دست برود، باید برایش هزینههای زیادی بپردازیم؛ هزینههایی به قیمت جان عزیزترین نیروهایمان. فرمانده فوج که متوجه شده میخواهم بمانم به بچهها میسپرَد که مراقبم باشند؛ به شوخی گفته بود این بچه نوربالا میزند!
با بابا تماس میگیرم و میگویم که شرایط قدری نامساعد است و باید چند روزی بیشتر بمانم. دلآشوب میشود. میگوید این روزها مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی بوده؛ تازه قربانی هم گرفته تا روزی که برگردم، برویم به امامزاده اشرف(ع) و... تلاش کردم که دلش را آرام کنم...
شب در قرارگاه جلسه داریم. بچههای اطلاعات خبر آوردهاند که تکفیریها، صبحِ فردا به خط میزنند. روالشان این است که عصرها حمله کنند اما اینبار، صبح را انتخاب کردهاند. آتش سنگین، انتحاری، ورود تانک و در آخر، ورود نیروهای پیاده، مراحل حمله تکفیریهاست. باید برای همهچیز آماده باشیم. فردا، روزِ رزم است...🌱
۱۲۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیستُ_سه
سرِ صبح، رحیم و چند نفر از بچهها رفتند به قراصی. بر خلاف انتظار، روستا آرامتر از چیزی بود که فکرش را میکردیم. بچهها رفتهرفته به این نتیجه رسیدند که دستکم، حملهی صبحگاهی تکفیریها منتفی است.
ساعت به ده صبح نرسیده، سخنرانی آقا در حرم امام شروع میشود. آقا از روزهایی میگوید که ما «آقابالاسرِ آمریکایی و انگلیسی» داشتیم. و من اینجا، دور از وطن، به کشوری نگاه میکنم که میکوشد زیر فشار تکفیری-آمریکایی، تاب بیاورد؛ آقابالاسر نپذیرد.
آقا دوباره دستِ مهرش را میکشد روی قلبهای ما و آراممان میکند:«جوانانِ عزیز! به کوری چشم دشمن، شما پیروزید...» انگار بارقهای است در آن ابهامِ تاریک... رحیم و بچهها، بعد سخنرانی آقا، کمی استراحت کردند و خوابیدند.
رحیم که بیدار شد، ناهار را خوردهنخورده رفت که سری به روستای قراصی بزند.
....
۱۲۳
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیستُ_سه سرِ صبح، رحیم و چند نفر از بچهها رف
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیستُ_چهار
ساعتی از ظهر گذشته که از قراصی خبرهای نگرانکنندهای میآورند. رحیم پشت بیسیم از شرایط منطقه میگوید. درگیریها در قراصی شدت گرفته است. نیروهای تکفیری روستای «حمره» در نزدیکی قراصی را تصرف کردهاند و حالا به قراصی یورش آوردهاند. عمده نیروها در مناطق مختلف مجبور به یک گام عقبنشینی شده بودند. نزدیکترین نیروها به محل درگیری، نیروهای نجباء بودند. من با فرمانده فوج از مقرمان در تل عزان، همراه شدم و با ماشین مهمات تا ابتدای قراصی رفتیم؛ امیر هم ماند تا نیروها را سروسامان بدهد و بیاورد به منطقه درگیری.
قراصی، یک پَستی به سمت نیروهای دشمن دارد و اگر نیروهای ما عقبنشینی کنند، ممکن است بیش از 150 نفر از نیروها در محاصره قرار بگیرند و یا اسیر شوند و یا شهید. مسلحین، پیدرپی قراصی را با موشکهایشان میزنند. خاک و دود مثل قارچ، اینجا و آنجای روستا سبز میشود و بالا میآید. گلولهها، زوزهکشان از بالای سرمان رد میشوند. همهچیز به هم ریخته. عصرِ قراصی با صبحِ قراصی، زمین تا آسمان فرق کرده. نیروها از شدت حمله، پراکنده شدهاند. ما جزو اولین نیروهایی بودیم که به منطقه رسیدیم. کسی را هم در خط نداشتیم که بتوانیم با او ارتباط بگیریم.
۱۲۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیستُ_چهار ساعتی از ظهر گذشته که از قراصی خبر
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیستُ_پنج
منطقه در هجوم مسلحین و نیروهای تکفیری قرار دارد. میخواهم هرطور شده، کاری بکنم.
به ابتدای روستا که رسیدیم، اصرار کردم که جلو بروم اما فرمانده فوج نمیگذاشت. در همین حین، چند نفر از نیروهای افغانستانی و عراقی را دیدیم که از روی تپه فرار میکردند. هرچه پرسیدیم کسی جوابمان را نداد؛ وحشتزده بودند و انگار صدایمان را نمیشنیدند. بالاخره فرمانده، جلوی چند نفر از نیروهای افغانستانی را گرفت تا بپرسد دقیقا چه اتفاقی افتاده. وسط صدای انفجارها و تیربار دشمن، یکیشان گفت نیروهای تکفیری دارند به سرعت به روستای قراصی نزدیک میشوند. دل تو دلم نبود که زودتر بروم جلو. اما هرچه اصرار میکردم، فرمانده اجازه نمیداد.
فرمانده، گروهی از نیروهای نجباء را به سمت تپهای فرستاد که تروریستها از آن ناحیه در حال پیشروی بودند. فرصت را غنیمت شمردم و دوباره اصرار کردم که من هم بروم بالای آن تپه. فرمانده گفت فقط برو و ببین بچههای عراقی در چه حالی هستند و برگرد. بال درآوردم. آنقدر خوشحال بودم که یادم رفت بیسیمم دست فرمانده جا مانده!..
....
۱۲۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیستُ_پنج منطقه در هجوم مسلحین و نیروهای تکف
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیستُ_شش
شرایطِ آن سوی تپه، شرایط خوبی نبود. تیر و ترکشها در میان درختان صلح، زیتون، آتش جنگ را شعلهور کرده بودند. نیروهای عراقی، آرامآرام در منطقه توزیع میشدند.
تا من بروم و برگردم، سیدغفار و مصطفی و امیر هم آمده بودند. رحیم و چند نفر از نیروهای عراقی توی روستا در خطر بودند. نگرانشان بودم. وسط نگرانیهایم سروکله رحیم پیدا شد. از دور او را میدیدم که به نیروهای فاطمیون نزدیک میشود. در حال رصد کردن اوضاع بود. من از پشت سر به سمتش میرفتم.
منطقه را زیرنظر داشتم و شبهایی را به یاد میآوردم که با علی آمده بودیم برای مینگذاری در نزدیکی همین منطقه. بخشی از خاکریزهای از قبل مهیاشده حالا کمککننده بودند. آرام به سمت رحیم حرکت میکردم. مشغول صحبت با یکی از نیروهای فاطمیون بود. میگفت این نیرویی که روی خاکریز ما ایستاده، خودی است؟ جواب داد آخر روی خاکریز ماست، حتما خودی است! دوباره سوالش را تکرار کرد؛ اینبار یکی دیگر از نیروها گفت، خودی نیست، تکفیری است!
رحیم کفری شد که کدامتان درست میگویید؟ خوب نگاه کنید؛ دارند توی سنگرهای شما را میگردند! تا این صحنه را دید به یکی از نیروها گفت به سمتش تیراندازی کن! تعلل کرد؛ رحیم فریاد زد که بزن! تیراندازی همان و فرار و تیراندازی متقابل آن نیروها همان؛ خودی نبودند!
رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت سرش دید. لابد فکر میکرد برگشتهام عقب. گفت خدا خیرت بدهد! حالا که ماندهای بیا کاری بکن! تو از سمت راست برو به خانهای که چند نفر از نیروهای فاطمیون آنجا هستند؛ برایت نیرو میفرستم. خودم هم از سمت چپ خانهها میروم؛ بیسیمت را هم روشن بگذار. و من بیسیم نداشتم!...
۱۲۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیستُ_شش شرایطِ آن سوی تپه، شرایط خوبی نبود.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیستُ_هفت
شرایطِ آن سوی تپه، شرایط خوبی نبود. تیر و ترکشها در میان درختان صلح، زیتون، آتش جنگ را شعلهور کرده بودند. نیروهای عراقی، آرامآرام در منطقه توزیع میشدند.
تا من بروم و برگردم، سیدغفار و مصطفی و امیر هم آمده بودند. رحیم و چند نفر از نیروهای عراقی توی روستا در خطر بودند. نگرانشان بودم. وسط نگرانیهایم سروکله رحیم پیدا شد. از دور او را میدیدم که به نیروهای فاطمیون نزدیک میشود. در حال رصد کردن اوضاع بود. من از پشت سر به سمتش میرفتم.
منطقه را زیرنظر داشتم و شبهایی را به یادش میآوردم که با علی آمده بودیم برای مینگذاری در نزدیکی همین منطقه. بخشی از خاکریزهای از قبل مهیاشده حالا کمککننده بودند. آرام به سمت رحیم حرکت میکردم. مشغول صحبت با یکی از نیروهای فاطمیون بود. میگفت این نیرویی که روی خاکریز ما ایستاده، خودی است؟ جواب داد آخر روی خاکریز ماست، حتما خودی است! دوباره سوالش را تکرار کرد؛ اینبار یکی دیگر از نیروها گفت، خودی نیست، تکفیری است!
رحیم کفری شد که کدامتان درست میگویید؟ خوب نگاه کنید؛ دارند توی سنگرهای شما را میگردند! تا این صحنه را دید به یکی از نیروها گفت به سمتش تیراندازی کن! تعلل کرد؛ رحیم فریاد زد که بزن! تیراندازی همان و فرار و تیراندازی متقابل آن نیروها همان؛ خودی نبودند!...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیستُ_هشت
رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت سرش دید. لابد فکر میکرد برگشتهام عقب. گفت خدا خیرت بدهد! حالا که ماندهای بیا کاری بکن! تو از سمت راست برو به خانهای که چند نفر از نیروهای فاطمیون آنجا هستند؛ برایت نیرو میفرستم. خودم هم از سمت چپ خانهها میروم؛ بیسیمت را هم روشن بگذار. و من بیسیم نداشتم!
از سمت راست رفتم! علیکم بالیمین! نگرانی رحیم توی دلم بود که امیر اتفاقی مرا دید. شرایط وخیم بود. تا مرا دید گلایه کرد که معلوم هست کجایی؟ چرا بیسیمت را نیاوردهای؟ صدای انفجار و تیراندازی، مجبورمان میکرد که بلندبلند حرف بزنیم؛ اینطوری گلایههایمان توی صدای بلند تیر و ترکش گم میشد! دستور عقبنشینی صادر شده بود. صدای فرمانده محور هم یکریز از توی بیسیمِ امیر، حرفهایمان را قطع میکرد که برگردید!...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیستُ_هشت رحیم، سرش را که برگرداند و مرا پشت
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوبیستُ_نه
هوا رفتهرفته تاریک و تاریکتر میشد. اغلب نیروهای جناح راست و چپ ما عقبنشینی کرده بودند. امیر به تبع دستور فرمانده، اصرار میکرد که برگردیم عقب. از سمت خانطومان به خانههای ابتدایی قراصی حمله شده بود و عقبنشینی، به معنای از دست دادن روستا بود. گفتم اینقدر اصرار نکن! نیروها را دلسرد میکنی! رحیم هم گفته بروم به یکی از خانهها و تا خودش نگوید، عقب نمیروم! لابد خیلی با تندی گفتهام که بیسیمش را داد دستم و گفت محض رضای خدا از این جلوتر نرو تا خودم را به رحیم برسانم و بگویم که پشت بیسیم به تو بگوید عقبنشینی کنی! از من قول گرفت که هرچه رحیم بگوید را بپذیرم؛ اما نتوانسته بود رحیم را به عقبنشینی راضی کند! هم امیر توی روستا ماند و هم احمد خودش را رساند به او.
بوی باروتِ آمیخته با رایحه تند برگهای سوخته زیتون، میزبانیمان میکند. رسیدم به خانهای که رحیم نشانیاش را داده بود. نیروهای فاطمیون را آنجا دیدم. خانه، جایی در سمت چپ روستا و در نزدیکی خاکریز تکفیریها بود. وراندازش کردم. از پنجرهی خانه، درختان درختانِ صلح، در غبار دیده میشدند. چیزی نگذشت که نیروهای کمکی خودشان را به رحیم رساندند؛ حمودی، آنها را آورده بود. از حرفهای پشت بیسیم فهمیدم که دهبیستنفر از بچههای نبل و الزهراء هم به ما اضافه شدهاند.
رحیم پشت بیسیم از من میخواست که مراقب جناح راستم باشم و همزمان خواست که بروم و نیروهای نبل و الزهراء را تحویل بگیرم. پشت بیسیم گفتم بگو بیایند! رحیم گفت راه را نمیشناسند؛ باید بیایی و ببریشان.
ده دقیقه نشد که به دو، خودم را رساندم به رحیم. نیروها را که تحویل میگرفتم رحیم گفت تقسیمشان کن توی خانهها. همین کار را کردم و چند نفر از نیروها را هم بردم به همان خانهای که بچههای فاطمیون آنجا بودند.
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوبیستُ_نه هوا رفتهرفته تاریک و تاریکتر میشد.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسی
تا به خودمان بیاییم، آفتاب، آخرین موجهای نورش را روی دشت پاشید و رفت. خانههای مخروبه قراصی، رفتهرفته توی تاریکی گم شدند. قنداقه تفنگ را گذاشتم روی خاکهای گرم جلوی خانه. چند دقیقهای منتظر ماندم. به استقبال شب میرفتیم. خانهی من، تقریبا آخرین خانه از سمت چپ روستا بود و رحیم، به موازات من، در انتهای سمت راست روستا در خانهای آماده حرکت میشد.
بین من و رحیم، 500 متری فاصله بود و نمیدانستیم که در خانههایی که توی این فاصله واقع شدهاند، تروریستها لانه کردهاند یا نه. رحیم بیسیم زد:
-کمیل! میتوانی به سمت راست روستا حرکت کنی، من هم به سمت چپ بیایم و به هم دست بدهیم؟
تا بله را گفتم، رحیم گفت خدا خیرت بدهد! پس خانه به خانه، پاکسازی کنید و بیایید جلو!
نیروهایی را دیدم که در تاریکی شب، لبشان به ذکر مترنم بود. میخواستم دلشان را قرص کنم. اغلب از شیعیان عرب بودند و زبان مشترکمان قرآن بود. هر لحظه امکان داشت از یکی از این خانهها، نیروهای تکفیری به سویمان آتش بریزند. آیهای را که رحیم برای نیروهایش خوانده بود به یاد آوردم. آرام برایشان نجوا کردم:«...هل تربصون بنا الا احدیالحسنیین؟» چه دشمن را شکست دهیم و چه شهید شویم، پیروز شدهایم... آرامش قرآن، رفت توی نهانخانه دلمان. خانه به خانه پاکسازی میکردیم و به سمت رحیم حرکت میکردیم. همهجا تاریک است. چکچک صدای پوتینها سکوت شب را میشکند. صدای آرامِ رحیم از توی بیسیم آمد؛ حضورِ نزدیکش را احساس میکنم:
-کمیل کجایی؟
-توی یکی از خونهها
-چراغ بیسیمت رو خاموشروشن کن!
در آن ظلمات، چراغ بیسیمم به سختی دیده میشد. رحیم گفت چراغ بیسیم مرا میبینی؟ نمیدیدمش! گفت چراغقوهام را روشن و خاموش میکنم؛ بگو آن را میبینی یا نه! نور چراغ قوه رحیم را که دیدیم، صدای تکبیر بچههای مقاومت، رفت تا آسمان. رحیم پشت بیسیم اعلام کرد که قراصی تثبیت شد. شوقی در دلم بود که واژهها در بیانش، کم میآوردند. حالا لابد فرماندهانی که میخواستند من و رحیم برگردیم، فهمیدهاند که تصمیم درستی گرفتهایم. اگر نمیایستادیم، ممکن بود دشمن تا حلب برسد و تمام زحمات جبهه مقاومت به هدر برود. چهاردهم خردادمان را اینگونه گذراندیم! «هرجا مبارزه هست ما هستیم...»
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
کـَــهْفُــــ الشُــهَـدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسی تا به خودمان بیاییم، آفتاب، آخرین موجهای
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسیُ_یک
تصور میکردم... آتشِ جنگ که شعله کشید، برخی از بومیها که در منطقه مانده بودند، آنچه بردنی بود را بقچه کردند، گرفتند روی سرشان و عزم رفتن کردند. اشک میریختند و از زمینشان دل میکندند. تصور میکردم... وحشت، حالت چهره زنان و کودکان را دگرگون کرده بود... تصور این صحنهها، زهر در کاممان میریخت... باید بر این اندوهِ تلخ غلبه کنیم...
خانهای که دیروز شده بود پناهگاهمان، حالا شده خانهی من، خانهی کمیل. روستا تثبیت شده و آن را به چند منطقه تقسیم کردهاند. با کمک همهی بچهها در قراصی یک خط پدافندی تشکیل دادهایم. هرکدام از بچهها در منطقهای مستقر شدهاند. در چنین شرایطی، آموزشها موقتا تعطیل شده و همه بر نگه داشتن خط قراصی متمرکز شدهایم.
چند نفر از نیروهای عراقی و سوری را به من سپردهاند و با هم در همان خانه مستقر شدهایم. به چشم برهمزدنی با هم جفتوجور میشویم؛ انگار که سالهاست همدیگر را میشناسیم. فرزندان دو خاکیم اما زیر یک آسمان، توی یک مسیر، در راه یک هدف. سن و سالشان از من خیلی بیشتر است اما اینجا اشتراک هدف و برادریها، تفاوت سن را کماهمیت میکند. در برابرشان احساس مسئولیت میکنم. دائم بین مقر و این خانه در رفت و آمدم و سراغشان را میگیرم. امیر و احمد هم در خانهشان هستند؛ از وقتی درگیریها شدید شده، ندیدمشان و فقط پشت بیسیم صدایشان را شنیدهام. خانه من یکی از نزدیکترین خانهها به نیروهای تکفیری است؛ در میانه روستا. خاکریز مسلحین، در نزدیکیمان دیده میشود. دویستسیصد متر با تروریستها فاصله داریم و ممکن است تروریستها هر لحظه به خط بزنند. اوضاع منطقه ناآرام است و کاملا در موضع دفاع هستیم...
۱۳۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
@kafoshohada
هدایت شده از مؤسسه شهید عباس دانشگر
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسیُ_دو
امروز در روستای خلصه دو عملیات انتحاری انجام شد و چند نفر از رزمندهها به شهادت رسیدند. مجموعه این اتفاقات رحیم را نگران میکند. بعدازظهر که شد، سلاح را از من گرفت تا مجبور شوم که در مقری که در شرق روستا انتخاب کرده بودند بمانم. میگفت پشت خط بمان و از همانجا کارها را انجام بده. پشت بیسیم، دائم برای بچههایی که در خطاند نیرو و مهمات طلب میکنم.
اما دلم طاقت نمیآورد. دم غروب، دست خالی راهی شدم که به نیروها سر بزنم. بچهها گله میکردند که بگذار سالم برگردی ایران! من اما میخواستم که مجاهدان، احساس تنهایی نکنند و گمان نکنند که رهایشان کردهایم در برابر خطری که هر لحظه تهدیدشان میکند. میخواستم دلشان قرص باشد که اگر خطری هست، برای همه ما هست و البته که از خطر نمیترسیم...
....
۱۳۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠 @shahiddaneshgar